بازگردانیدن، برگشت دادن رد کردن، پس آوردن، پس دادن واپس بردن پشت و رو کردن، واژگون کردن کنایه از قی کردن مثلاً هرچه خورده بود برگرداند ویران کردن، خراب کردن کنایه از نظر و عقیدۀ کسی را بد کردن مثلاً کارهای اخیرش من را از او برگرداند
بازگردانیدن، برگشت دادن رد کردن، پس آوردن، پس دادن واپس بردن پشت و رو کردن، واژگون کردن کنایه از قی کردن مثلاً هرچه خورده بود برگرداند ویران کردن، خراب کردن کنایه از نظر و عقیدۀ کسی را بد کردن مثلاً کارهای اخیرش من را از او برگرداند
خواندن. قرائت کردن: چون یوسف بن عمرو این نامه را برخواند بفرمود تا آن مرد را گردن زدند. (ترجمه طبری بلعمی)... چون این نامه برخوانی نگر تا آنجا درنگ نکنی و باز پس آیی. (ترجمه طبری بلعمی). از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین ز سر کنگره برخواند مرد ملکا. ابوالعباس. جز از نام ایشان بگیتی نماند کسی نامۀ رفتگان برنخواند. فردوسی. فرستاده را پیش بنشاندند بفرمود تا نامه برخواندند. فردوسی. به خرادبرزین چنین گفت شاه که این نامه برخوان به پیش سپاه. فردوسی. براه ترکی مانا که خوبتر گویی تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی. منوچهری. در سایۀ گل باید خوردن می چون گل تا بلبل قوالت برخواند اشعار. منوچهری. بونصر مشکان نامه بستد... و بآواز بلند نامه را برخواند. (تاریخ بیهقی). قدر شب اندر شب قدر است و بس این بخوان از سوره و معنی بیاب. ناصرخسرو. غافل منشین ز دیو و برخوان برصورت خویش سورهالتین. ناصرخسرو. ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان یکی جریدۀ پیشینیان به پیش آور. ناصرخسرو. اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان اگر ندیدی دفن البنات شو بنگر. خاقانی. وگر در راه اودیدی گیایی ببوییدی و برخواندی ثنایی. نظامی. ، گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا بخود پیچد. برده، یکی آن است. ج، برد. (منتهی الارب) (آنندراج)
خواندن. قرائت کردن: چون یوسف بن عمرو این نامه را برخواند بفرمود تا آن مرد را گردن زدند. (ترجمه طبری بلعمی)... چون این نامه برخوانی نگر تا آنجا درنگ نکنی و باز پس آیی. (ترجمه طبری بلعمی). از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین ز سر کنگره برخواند مرد ملکا. ابوالعباس. جز از نام ایشان بگیتی نماند کسی نامۀ رفتگان برنخواند. فردوسی. فرستاده را پیش بنشاندند بفرمود تا نامه برخواندند. فردوسی. به خرادبرزین چنین گفت شاه که این نامه برخوان به پیش سپاه. فردوسی. براه ترکی مانا که خوبتر گویی تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی. منوچهری. در سایۀ گل باید خوردن می چون گل تا بلبل قوالت برخواند اشعار. منوچهری. بونصر مشکان نامه بستد... و بآواز بلند نامه را برخواند. (تاریخ بیهقی). قدر شب اندر شب قدر است و بس این بخوان از سوره و معنی بیاب. ناصرخسرو. غافل منشین ز دیو و برخوان برصورت خویش سورهالتین. ناصرخسرو. ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان یکی جریدۀ پیشینیان به پیش آور. ناصرخسرو. اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان اگر ندیدی دفن البنات شو بنگر. خاقانی. وگر در راه اودیدی گیایی ببوییدی و برخواندی ثنایی. نظامی. ، گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا بخود پیچد. برده، یکی آن است. ج، بُرَد. (منتهی الارب) (آنندراج)
برگردانیدن. باژگونه کردن. منقلب کردن. اعاده دادن. برعکس کردن. رجوع به گرداندن شود. - برگرداندن انبار، قپان کردن و کشیدن موجودی انبار را از گندم و جو و غیره تا وزن حقیقی آن معلوم شود. - برگرداندن دکان یا مغازه و غیره، سیاهه کردن تمام اشیاء آن به وزن و به زرع و گاهی هم به قیمت. (یادداشت دهخدا). - روی برگرداندن، اعراض کردن. روی برتافتن. ادبار کردن. مقابل اقبال کردن: چو دولت روی برگرداند از راه همه کاری نه بر موقع کند شاه. نظامی. و رجوع به ’برگردانیدن’ و ’روی’ شود.
برگردانیدن. باژگونه کردن. منقلب کردن. اعاده دادن. برعکس کردن. رجوع به گرداندن شود. - برگرداندن انبار، قپان کردن و کشیدن موجودی انبار را از گندم و جو و غیره تا وزن حقیقی آن معلوم شود. - برگرداندن دکان یا مغازه و غیره، سیاهه کردن تمام اشیاء آن به وزن و به زرع و گاهی هم به قیمت. (یادداشت دهخدا). - روی برگرداندن، اعراض کردن. روی برتافتن. ادبار کردن. مقابل اقبال کردن: چو دولت روی برگرداند از راه همه کاری نه بر موقع کند شاه. نظامی. و رجوع به ’برگردانیدن’ و ’روی’ شود.
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
رافع. (دهار). بلندکننده. بر بالا برنده، ناگوارد. (منتهی الارب). ناگواری. (آنندراج). در حدیث است: اصل کل داء البرده. (منتهی الارب). تخمه. (از اقرب الموارد). این لفظ بر تخمه نیز اطلاق می شود چنانکه گفته اند اصل کل داءالبرده و چون بیماری تخمه معده را سرد کرده و از هضم طعام باز میدارد لهذا نام این بیماری را از مادۀ برودت گرفته اند و خالی از تناسب نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، وسط چشم. (منتهی الارب). در اصطلاح طب، برده رطوبت غلیظی است که در باطن پلک چشم متحجر میشود و در سفیدی به تگرگ شباهت دارد. (مقالۀ سیم از کتاب سوم از قانون ابوعلی سینا چ تهران ص 69). رطوبتی غلیظ و متحجر در باطن مژگان و مایل بسفیدی باشد و مانند تگرگ در شکل و سختی و بهمین لحاظ بدین اسم نامیده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
رافع. (دهار). بلندکننده. بر بالا برنده، ناگوارد. (منتهی الارب). ناگواری. (آنندراج). در حدیث است: اصل کل داء البرده. (منتهی الارب). تخمه. (از اقرب الموارد). این لفظ بر تخمه نیز اطلاق می شود چنانکه گفته اند اصل کل داءالبرده و چون بیماری تخمه معده را سرد کرده و از هضم طعام باز میدارد لهذا نام این بیماری را از مادۀ برودت گرفته اند و خالی از تناسب نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، وسط چشم. (منتهی الارب). در اصطلاح طب، برده رطوبت غلیظی است که در باطن پلک چشم متحجر میشود و در سفیدی به تگرگ شباهت دارد. (مقالۀ سیم از کتاب سوم از قانون ابوعلی سینا چ تهران ص 69). رطوبتی غلیظ و متحجر در باطن مژگان و مایل بسفیدی باشد و مانند تگرگ در شکل و سختی و بهمین لحاظ بدین اسم نامیده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
پرورش دادن. پروردن. پرورانیدن. تربیت کردن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت: چنین پروراند همی روزگار فزون آمد از رنگ گل رنج خار. فردوسی. کنون دور ماندم ز پروردگار چنین پروراند مرا روزگار. فردوسی. جهانا چه بدمهر و بدگوهری که خود پرورانی وخود بشکری. فردوسی. من دوستانم را بکشم و دشمنان را بپرورانم. (قصص الانبیاء ص 829) ، تغذیه، انشاء. (منتهی الارب) ، زخرفه. آراستن ظاهر کلام: هر روز می پروراندو شیرین میکند و ببینی که از اینجا چه شکافد. (تاریخ بیهقی ص 455)
پرورش دادن. پروردن. پرورانیدن. تربیت کردن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت: چنین پروراند همی روزگار فزون آمد از رنگ گل رنج خار. فردوسی. کنون دور ماندم ز پروردگار چنین پروراند مرا روزگار. فردوسی. جهانا چه بدمهر و بدگوهری که خود پرورانی وخود بشکری. فردوسی. من دوستانم را بکشم و دشمنان را بپرورانم. (قصص الانبیاء ص 829) ، تغذیه، انشاء. (منتهی الارب) ، زخرفه. آراستن ظاهر کلام: هر روز می پروراندو شیرین میکند و ببینی که از اینجا چه شکافد. (تاریخ بیهقی ص 455)