- برخورد
- تصادم، ضربه، تماس، تصادف
معنی برخورد - جستجوی لغت در جدول جو
- برخورد
- بهم خوردن دو چیز، تصادف
- برخورد ((بَ خُ))
- به هم رسانیدن دو چیز، تصادم، به هم رسیدن دو کس، تصادف، ملاقات
- برخورد
- تصادف، ملاقات، به هم رسیدن دو چیز یا دو تن هنگام رد شدن و گذشتن از جایی
برخورد کردن: همدیگر را دیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، کنایه از باشدت وخشونت رفتار کردن
- برخورد
- Impingement
- برخورد
- воздействие
- برخورد
- Beeinträchtigung
- برخورد
- naruszenie
- برخورد
- interferência
- برخورد
- interferenza
- برخورد
- interferencia
- برخورد
- interférence
- برخورد
- botsing
- برخورد
- การกระทบ
- برخورد
- gangguan
- برخورد
- टकराव
- برخورد
- הִתְנַגְּשׁוּת
- برخورد
- çarpışma
- برخورد
- mgongano
- برخورد
- সংঘর্ষ
- برخورد
- مداخلت
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی،
مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی،برای مثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن)
کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی،
کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
متمتع
بهرهمند، کامیاب، مستفیذ، بهره ور ومتنعم
بهره مند، کامیاب
تخمین، محاسبه
تخمین، دید، تعیین قیمت کردن چیزی، به حدث خرجی را پیش بینی کردن
تعیین کردن قیمت و سنجیدن چیزی، تخمین
برآورد کردن: قیمت کردن، سنجیدن
برآورد کردن: قیمت کردن، سنجیدن