آواز و صدا. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، تفاخر کردن و تکبر کردن. (غیاث). - بر خودتراشیدن، بر خود بستن. (آنندراج). - برخود چیدن، اوضاع زیاده از حوصله بخود قراردادن و به رعنائی خود مغرور بودن. (آنندراج). بالیدن بگفته های مدح آمیز کسی. (یادداشت مؤلف). - ، کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. (آنندراج). - برخود چیده، کنایه از متکبر و مغرور. (آنندراج) : این لطافت نی سمن دارد نه برگ یاسمن میکند بر تن گرانی ناز برخودچیده اش. محسن تأثیر (آنندراج). میرسد از انقلاب دهر برخودچیده را آنقدر خفت که کشتی را زطوفان میرسد. ؟ (آنندراج). - برخود داشتن یا بر خود تراشیدن، گرفتن بالای خود و خویشتن را مسؤول داشتن. - برخود زدن، برخود شکستن. بالا بردن با عدم لیاقت و ناپسندی. (ناظم الاطباء). - برخود سوار شدن، برخود نشستن. بمکافات عمل خود گرفتار آمدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). - برخود کشیدن، سوار کردن مأبون فاعل را بر خود. (آنندراج). بر دنبه دندان زدن. (مجموعۀ مترادفات ص 312). - برخود گرفتن، برخود نهادن. برخود لازم کردن. کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. (آنندراج). بگردن خویش گرفتن. خود را مسؤول ساختن. (ناظم الاطباء). - ، در خود جای دادن: مردۀ عریان بخاک کوی او افتاده ام وای گر بر خود نگیرد خاک کوی او مرا. لسانی (آنندراج). - بر خود گشتن، بدور خود دور زدن: اوچون سنگ آسیا بر خود میگشت. (سندبادنامه ص 178). - بر خود نهادن، برخود گرفتن. ملتزم و متعهد شدن. متقبل شدن. تقبل کردن. - برخود هموار کردن، تحمل کردن. تاب آوردن
آواز و صدا. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، تفاخر کردن و تکبر کردن. (غیاث). - بر خودتراشیدن، بر خود بستن. (آنندراج). - برخود چیدن، اوضاع زیاده از حوصله بخود قراردادن و به رعنائی خود مغرور بودن. (آنندراج). بالیدن بگفته های مدح آمیز کسی. (یادداشت مؤلف). - ، کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. (آنندراج). - برخود چیده، کنایه از متکبر و مغرور. (آنندراج) : این لطافت نی سمن دارد نه برگ یاسمن میکند بر تن گرانی ناز برخودچیده اش. محسن تأثیر (آنندراج). میرسد از انقلاب دهر برخودچیده را آنقدر خفت که کشتی را زطوفان میرسد. ؟ (آنندراج). - برخود داشتن یا بر خود تراشیدن، گرفتن بالای خود و خویشتن را مسؤول داشتن. - برخود زدن، برخود شکستن. بالا بردن با عدم لیاقت و ناپسندی. (ناظم الاطباء). - برخود سوار شدن، برخود نشستن. بمکافات عمل خود گرفتار آمدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). - برخود کشیدن، سوار کردن مأبون فاعل را بر خود. (آنندراج). بر دنبه دندان زدن. (مجموعۀ مترادفات ص 312). - برخود گرفتن، برخود نهادن. برخود لازم کردن. کنایه از پذیرفتن و قبول کردن. (آنندراج). بگردن خویش گرفتن. خود را مسؤول ساختن. (ناظم الاطباء). - ، در خود جای دادن: مردۀ عریان بخاک کوی او افتاده ام وای گر بر خود نگیرد خاک کوی او مرا. لسانی (آنندراج). - بر خود گشتن، بدور خود دور زدن: اوچون سنگ آسیا بر خود میگشت. (سندبادنامه ص 178). - بر خود نهادن، برخود گرفتن. ملتزم و متعهد شدن. متقبل شدن. تقبل کردن. - برخود هموار کردن، تحمل کردن. تاب آوردن
بلخم. فلاخن. کلاسنگ. رجوع به بلخم شود، جای باش حیوان عامر باشد یا غامر. (منتهی الارب). هر موضعی از زمین عامر باشد یا خالی. (از اقرب الموارد) ، خاک. (منتهی الارب). تراب. (ذیل اقرب الموارد از تاج) ، زمین. (منتهی الارب). ارض. (اقرب الموارد). پاره ای از زمین. (دهار). - بلدۀ میت، زمینی که رستنی و چراگاه در آن نباشد. بلد میت: و هو الذی أرسل الریاح بشراً بین یدی رحمته و أنزلنا من السماء ماءً طهوراً لنحیی به بلده میتا... (قرآن 49/25) ، اوست که بادها را فرستاد تا بشارتی باشد از نزدش، و از آسمان آبی پاک کننده فروفرستادیم تا بدان بلدۀ مرده را احیا کنیم... و الذی نزل من السماء ماءً بقدر فأنشرنا به بلده میتاً کذلک تخرجون. (قرآن 11/43) ، و آنکه از آسمان آبی فروفرستاد به اندازه ای، پس بدان بلدۀ مرده را زنده گردانیدیم، این چنین بیرون آورده میشوید. و نزلنا من السماء ماءً مبارکاً... رزقاً للعباد و أحیینا به بلدهً میتاً کذلک الخروج. (قرآن 9/50- 11) ، و از آسمان آبی برکت دار فروفرستادیم... تا روزی باشد برای بندگان و بدان بلدۀ مرده را زنده گردانیدیم این چنین است بیرون آمدن. و رجوع به بلدالمیت ذیل بلد شود، بیابان. (منتهی الارب) (دهار). فلات. (ذیل اقرب الموارد از تاج) ، سینه، گویند فلان واسع البلده. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، حفرۀ سینه و نحر، و آنچه اطراف آن است و گویند میان آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). گو سینه، آنچه به زمین رسد از سینۀ شتر، گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اندرون پنجه. (دهار). کف دست. (از اقرب الموارد) : ضرب بلدته علی بلدته، کف دست خودرا بر سینۀ خود زد، قطعه و رقعه ایست از آسمان که ستاره ای در آن نباشد. (از اقرب الموارد). یکی از منازل قمر میان نعائم و سعد ذابح و گاهی ازآن عدول کرده به قلاده میرود و آن شش ستارۀ گرد است که بر شکل کمان واقع شده است. (منتهی الارب). جایی است خالی از ستارگان میان نعائم و سعد ذابح، و آن منزلی است از منازل قمر. (دهار). فرجه ایست مستدیر از آسمان بشکل رقعه که در آن کوکبی نباشد، و شش ستارۀ مستدیر و کوچک و خفی به شکل قوس بر آن دلالت کنند. و برخی آن را ادحی نامند زیرا در نزدیکی آن ستارگانی است که عرب آنرا بیض گویند و آن بسبب نزدیکی آن به نعائم باشد. ماه گاهی عدول می کند و به ادحی فرود می آید. اصحاب صور، بلده را بر جبهه و پیشانی رامی قرار دهند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 161). قطعه ایست از آسمان براو هیچ ستاره نیست و از بهر آن آن را بلده خوانند، و عصاب رامی است. (جهان دانش). نام منزل بیست ویکم ازمنازل قمر و رقیب او ذراع است و عرب آنرا بر بقعۀ قفره شمارد. و آن از رباطات سیم است و در پس کوکبی است که او را هلال خوانند. بلده از آخر نعایم است تا درجۀ اول جدی و نزد احکامیان منزلی نحس است. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : با صادر و وارد نعایم بلده دو سه دست کرده قایم. نظامی
بلخم. فلاخن. کلاسنگ. رجوع به بلخم شود، جای باش حیوان عامر باشد یا غامر. (منتهی الارب). هر موضعی از زمین عامر باشد یا خالی. (از اقرب الموارد) ، خاک. (منتهی الارب). تراب. (ذیل اقرب الموارد از تاج) ، زمین. (منتهی الارب). ارض. (اقرب الموارد). پاره ای از زمین. (دهار). - بلدۀ میت، زمینی که رستنی و چراگاه در آن نباشد. بلد میت: و هو الذی أرسل الریاح بشراً بین یدی رحمته و أنزلنا من السماء ماءً طهوراً لنحیی به بلده میتا... (قرآن 49/25) ، اوست که بادها را فرستاد تا بشارتی باشد از نزدش، و از آسمان آبی پاک کننده فروفرستادیم تا بدان بلدۀ مرده را احیا کنیم... و الذی نزل من السماء ماءً بقدر فأنشرنا به بلده میتاً کذلک تخرجون. (قرآن 11/43) ، و آنکه از آسمان آبی فروفرستاد به اندازه ای، پس بدان بلدۀ مرده را زنده گردانیدیم، این چنین بیرون آورده میشوید. و نزلنا من السماء ماءً مبارکاً... رزقاً للعباد و أحیینا به بلدهً میتاً کذلک الخروج. (قرآن 9/50- 11) ، و از آسمان آبی برکت دار فروفرستادیم... تا روزی باشد برای بندگان و بدان بلدۀ مرده را زنده گردانیدیم این چنین است بیرون آمدن. و رجوع به بلدالمیت ذیل بلد شود، بیابان. (منتهی الارب) (دهار). فلات. (ذیل اقرب الموارد از تاج) ، سینه، گویند فلان واسع البلده. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، حفرۀ سینه و نحر، و آنچه اطراف آن است و گویند میان آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). گو سینه، آنچه به زمین رسد از سینۀ شتر، گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اندرون پنجه. (دهار). کف دست. (از اقرب الموارد) : ضرب بلدته علی بلدته، کف دست خودرا بر سینۀ خود زد، قطعه و رقعه ایست از آسمان که ستاره ای در آن نباشد. (از اقرب الموارد). یکی از منازل قمر میان نعائم و سعد ذابح و گاهی ازآن عدول کرده به قلاده میرود و آن شش ستارۀ گرد است که بر شکل کمان واقع شده است. (منتهی الارب). جایی است خالی از ستارگان میان نعائم و سعد ذابح، و آن منزلی است از منازل قمر. (دهار). فرجه ایست مستدیر از آسمان بشکل رقعه که در آن کوکبی نباشد، و شش ستارۀ مستدیر و کوچک و خفی به شکل قوس بر آن دلالت کنند. و برخی آن را اُدحی نامند زیرا در نزدیکی آن ستارگانی است که عرب آنرا بَیض گویند و آن بسبب نزدیکی آن به نعائم باشد. ماه گاهی عدول می کند و به ادحی فرود می آید. اصحاب صور، بلده را بر جبهه و پیشانی رامی قرار دهند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 161). قطعه ایست از آسمان براو هیچ ستاره نیست و از بهر آن آن را بلده خوانند، و عصاب رامی است. (جهان دانش). نام منزل بیست ویکم ازمنازل قمر و رقیب او ذراع است و عرب آنرا بر بقعۀ قفره شمارد. و آن از رباطات سیم است و در پس کوکبی است که او را هلال خوانند. بلده از آخر نعایم است تا درجۀ اول جدی و نزد احکامیان منزلی نحس است. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : با صادر و وارد نعایم بلده دو سه دست کرده قایم. نظامی
نام قریه ای به ماوراءالنهر. (مراصد الاطلاع) ، میوه خوردن: بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت بسا کس که کارید و بر برنداشت. اسدی (گرشاسب نامه). الا تا درخت کرم پروری گر امیدواری کزو برخوری. سعدی. ، ملاقی شدن. ملاقات کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. پیوستن و رسیدن کسی. (آنندراج) : جان تازه میشود ز لب روح پرورت هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد. صائب. از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم. صائب. هرکس دعا کند باجابت قرین شود در هر کجا بیکدگر احباب برخورند. صائب. جدا ازخود نشستم آنقدر تنها بیاد او که با خود روبرو برخوردم و نشناختم خود را. شفایی (از آنندراج). - برخوردن به امری و مطلبی، فهمیدن آن. دریافتن. یافتن مطلب. ملتفت شدن. متنبه شدن. متذکر شدن. دانستن. بناگاه دانستن. آگاه شدن، شما بمعنی این عبارت برنخورده اید. (یادداشت مؤلف). - برخوردن بکسی، گران آمدن او را. آزرده شدن او. (یادداشت مؤلف). ناملایم طبعو مقام او شدن. توهین بخود شمردن. - برخوردن گفتار یا کردار برکسی، ناگوار آمدن به او. گران آمدن به او، او چیزی گفت که به من برخورد. (یادداشت مؤلف). - گرم برخوردن، با مهربانی و لطف و گشاده روئی با کسی روبرو شدن: اگر بسوختگان گرم برخوری چه شود که شعله نیز به تعظیم خار برخیزد. صائب. ، زده شدن چیزی بر چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. (یادداشت مؤلف) ، حجاف، برخوردن دلو بر چاه و ریختن آب از آن. (منتهی الارب) ، دچار شدن. (آنندراج)
نام قریه ای به ماوراءالنهر. (مراصد الاطلاع) ، میوه خوردن: بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت بسا کس که کارید و بر برنداشت. اسدی (گرشاسب نامه). الا تا درخت کرم پروری گر امیدواری کزو برخوری. سعدی. ، ملاقی شدن. ملاقات کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. پیوستن و رسیدن کسی. (آنندراج) : جان تازه میشود ز لب روح پرورت هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد. صائب. از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم. صائب. هرکس دعا کند باجابت قرین شود در هر کجا بیکدگر احباب برخورند. صائب. جدا ازخود نشستم آنقدر تنها بیاد او که با خود روبرو برخوردم و نشناختم خود را. شفایی (از آنندراج). - برخوردن به امری و مطلبی، فهمیدن آن. دریافتن. یافتن مطلب. ملتفت شدن. متنبه شدن. متذکر شدن. دانستن. بناگاه دانستن. آگاه شدن، شما بمعنی این عبارت برنخورده اید. (یادداشت مؤلف). - برخوردن بکسی، گران آمدن او را. آزرده شدن او. (یادداشت مؤلف). ناملایم طبعو مقام او شدن. توهین بخود شمردن. - برخوردن گفتار یا کردار برکسی، ناگوار آمدن به او. گران آمدن به او، او چیزی گفت که به من برخورد. (یادداشت مؤلف). - گرم برخوردن، با مهربانی و لطف و گشاده روئی با کسی روبرو شدن: اگر بسوختگان گرم برخوری چه شود که شعله نیز به تعظیم خار برخیزد. صائب. ، زده شدن چیزی بر چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. (یادداشت مؤلف) ، حجاف، برخوردن دلو بر چاه و ریختن آب از آن. (منتهی الارب) ، دچار شدن. (آنندراج)
شاه مار. (یادداشت مؤلف). مار بزرگ و اژدها. (برهان) (ناظم الاطباء). مار نر و بزرگ و آنرا اژدرها و اژدها نیز گویند و بتازیش تنین و ثعبان خوانند. (شرفنامۀ منیری). بوآ: بهار خرمی بنگر عیان بر درگه دارا ز رویین برغمانش برق و از روئینه تن تندر. (از انجمن آرا) ، درگذشته. متوفی: از برفته همه جهان غمگین وز نشسته همه جهان دلشاد. (از تاریخ بیهقی). رجوع به رفتن و رفته شود
شاه مار. (یادداشت مؤلف). مار بزرگ و اژدها. (برهان) (ناظم الاطباء). مار نر و بزرگ و آنرا اژدرها و اژدها نیز گویند و بتازیش تنین و ثعبان خوانند. (شرفنامۀ منیری). بوآ: بهار خرمی بنگر عیان بر درگه دارا ز رویین برغمانش برق و از روئینه تن تندر. (از انجمن آرا) ، درگذشته. متوفی: از برفته همه جهان غمگین وز نشسته همه جهان دلشاد. (از تاریخ بیهقی). رجوع به رفتن و رفته شود
در میان زردشتیان ایران و هندوستان از دیر باز بجای برسمهای نباتی برسمهای فلزی که از برنج و نقره ساخته میشود بکار میرود و آنها را روی برسمدان - که ظرفی است فلزی (طلا و نقره و مانند آن) - گذارند و آن را ماهروی هم گویند چه قسمت فوقانی آن دو انتهای برسم را نگاه میدارد بشکل تیغه ماه است
در میان زردشتیان ایران و هندوستان از دیر باز بجای برسمهای نباتی برسمهای فلزی که از برنج و نقره ساخته میشود بکار میرود و آنها را روی برسمدان - که ظرفی است فلزی (طلا و نقره و مانند آن) - گذارند و آن را ماهروی هم گویند چه قسمت فوقانی آن دو انتهای برسم را نگاه میدارد بشکل تیغه ماه است