جدول جو
جدول جو

معنی برجد - جستجوی لغت در جدول جو

برجد(بُ جُ)
نوعی از گلیم سطبر. (منتهی الارب). نوعی از گلیم ستبر. (ناظم الاطباء). پوششی است از پشم قرمزو گفته اندکسائی است راه راه و ضخیم که برای خیمه و جز آن صلاحیت دارد. (اقرب الموارد). ج، براجد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبرجد
تصویر زبرجد
نوعی سنگ قیمتی به رنگ زرد یا سبز که در جواهرسازی به کار می رود، یاقوت زرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برید
تصویر برید
کسی که نامه های مردم را از شهری به شهر دیگر می برد، چپر، نامه رسان، غلام پست، قاصد، چاپار، مأمور پست، پیک، اسکدار، نامه بر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخجد
تصویر بخجد
ریم آهن، آنچه پس از گداختن در کوره می ماند
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرجد
تصویر فرجد
پدرجد، جد اعلا، نیای بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
دهی است از دهستان چغاپور بخش خورموج شهرستان بوشهر. سکنۀ آن 276 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
مخفف برنده. قطعکننده. (از آنندراج). بران:
ره تنگ عشق است پست و بلند
ولی چون دم اره باشد برند.
طاهر وحید (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / بِ رَ)
فروغ شمشیر و جوهر آن، معرب پرنگ. (از منتهی الارب). جوهر و آب شمشیر، و آن لغتی است در ’فرند’ و گویند معرب است. (از المعرب جوالیقی).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ رَ / رِ سَ)
کلمه ترجی است. کاش بیاید که بگذرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ برد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برد شود: وقع بینهما قدّ برود یمنیه، با هم خصومت و نزاع کردند تاآنجا که لباسهای گرانقیمت خود را پاره کردند، و آن مثلی است شدت نزاع و خصومت را. (از اقرب الموارد) ، دمیدن ’بارض’ از زمین. (از منتهی الارب). روییدن گیاه از زمین پیش از آنکه جنس آن معلوم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بارض شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ردۀ هر چیز بر ترتیب.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دیهی قدیم و بزرگ است و کندزی عظیم دارد و این را برکد علویان خوانند بدان سبب که امیر اسماعیل سامانی این دیه را خرید و وقف کرد دو دانگ به علویان و جعفریان و دو دانگ بر درویشان و دو دانگ بر ورثۀ خویش. (تاریخ بخارای نرشخی). و رجوع به الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ)
لکک. (دهار). تولی. تیره. تلی. چاکشو. آلوی چینی. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خبز برود، نان که بر آن آب ریخته باشند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ضعیف و سست گردیدن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
ریم آهن را گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). تفالۀ آهن که در عربی خبث الحدید گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 156) (فرهنگ ضیا). ریماهن. ریم و کثافت از هرچیزی بخصوص ریم آهن. (ناظم الاطباء) ، بخردن. زاریدن. بخود پیچیدن از رنج و درد. (ناظم الاطباء) ، به معنی الصبیان عربی است. (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
مخفف باربد. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که مطرب خسرو پرویز است. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به باربد شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
کوزۀ آب سردکننده. (مهذب الاسماء). سردکننده. خنک کننده. و رجوع به براد و برد شود
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / بَ رَ)
تیغ و شمشیر تیز و آبدار و جوهردار. (برهان). پرند. و رجوع به پرند شود، غلق در خانه، کلید، که عربان مفتاح خوانند. (برهان) (آنندراج). کلید و دربند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ضعیف دست گردیدن.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
قصبه ای از دهستان دواج و داریان بخش مرکزی شهرستان شیراز. سکنۀ آن 3791 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
معرب برده. اسیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المعرب) (آنندراج). بندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ جَ)
نوعی زمرد باشد و آن از جملۀ جواهرات و طبیعتش سرد و خشک است در دوم. (برهان قاطع). سنگی است گرانبها. فارسی آن نیز زبرجد است. (از تفسیر الالفاظ الدخیله فی اللغه العربیه). زبرجد کلمه ای است سامی مشتق از زبرج یا زبرقه و آن سنگی است سرخ که بزردی زند و اصل آن: ’برق’ است و زاء زاید است و لغت دیگر زبرجد، زبردج است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از حاشیۀ نخب الجواهر ص 53، 54).
بیرونی آرد: زمرد و زبرجد دو نامند مترادف برای یک معنی، تنها امتیازی که زبرجد دارد خوبی و کمیابی است. (از الجماهر ص 160). سنگی است که اهل فارس زمرد خوانند. (الفاظ الادویه). آنرا زمرد نیز گویند و آن گوهری است سبزوام (فام) و بهترین انواع آن است که سبزی وی سبزتر باشد و آبدار وصافی بود و زود شکسته شود و طاقت آتش ندارد و گفته اند قیمت قطعۀ یکدرم او پنجاه دینار است و پنج درم بهزار دینار بود و خواص وی بسیار است. (مؤید الفضلاء بنقل از طب حقائق الاشیاء). گوهری است سبز مایل بزردی و معدن آن زمین مصر و شام است. و آن نزدیک فارابی واکثر حکما معرب زمرد است نه جنس علیحده و بعضی برآنند که زبرجد غیر زمرد است. (منتهی الارب). در مجلۀ انجمن پادشاهی زبان قاهره بنقل از فرهنگ عربی ’بندلی جوزی’ استاد دانشگاه باکو آمده: زبرجد نام سنگی است گرانبها از کلمه سماراگد یونانی تحریف و بواسطۀ سریانی وارد لغت عربی گردیده است. (مجلۀ مجمع لغت عربی جزء3 ص 342). زبرجد از انواع زمرد یا خود زمرد است. (متن اللغه). سنگی است که از انواع جواهر است و مشهورترین آن سبز است. (فرهنگ نظام). نوعی از زمرد. (ناظم الاطباء). زبرجد جوهری است و آن سنگی است سبز، دافع صرع و کلال چشم است. (ازدهار). نوعی از زمرد (از برهان). و در منتخب نوشته که جوهری است سبزرنگ بزردی مایل و این چیزی است علیحده از زمرد و نیز صاحب منتخب نوشته که صاحب صحاح و قاموس زمرد بزبرجد تفسیر کرده اند. (غیاث اللغات). صاحب مخزن الادویه گفت: ارسطو زبرجد و زمرد را از یک معدن میداند و در معدن طلا تکون مییابد از مقابلۀ زحل با قمر، نزد مقابلۀ شمس، و الوان میباشد: سبز صاف کم رنگ را مصری، و زرد مایل به سبزی را قبرسی، و زرد مایل بسرخی را هندی گویند و این زبون ترین همه است. (انجمن آرا) (آنندراج). صاحب دیوان گوید زبرجد اعراب (عربی شدۀ) زمرد است. و جوهری گوید زبرجد معرب است. (یعنی معرب زمرد است). اما آنچه از عبارت کشاف و قاضی بدست می آید آن است که این دو یک جنس نیستند، سعدالدین در حاشیۀ کشاف گوید: زمرد جز زبرجد است و گوهریان همه این را میدانند. نصیرالدین گوید: حقیقت این دو مختلف است، زمرد از گوهرهاست و زبرجد شاخ ثعبان است. در (دفع اثر) سموم قاتله و گزیدن حشرات سودمند است و نگاه کردن به او کلال چشم را میزادید. (از بحر الجواهر). اسم سنگ گرانبهای سبزی است که مخصوصاً در هندوستان یافت میشود. و سنگ دهمین سینه بند رئیس کهنه بود. (قاموس کتاب مقدس). در موسوعۀ عربی آمده: زبرجد نوعی است از زمرد که رنگ آن سبز تیره است. (الموسوعه العربیه ذیل زمرد). شهمردان آرد: زبرجد و زمرد هر دو یکی است لیکن دو نام دارد. بودن و تکوین او مانند یاقوت است. اما سبزی رنگ از آن است که جای او معدن مس است، از زنگار او سبز گردد و چون دهنیه با آن بنهند زیان باز دهد و رنگش تیره گرداند. مار افعی چون زمرد خالص بیند چشمش بیرون آید. و منفعت او از بهر زهر قاتل است و گزیدن هوام چون مقدار هشت...؟ بخورند هرکه پیوست و رو نگرد تیره چشم ببرد و روشنائی بیفزاید. زبرجد پیوسته با خویشتن داشتن از صرع ایمنی دهد. خاصه علت کودکان را نیک باشد. و هر که دارد، خواب ترسناک نبیند، خاصه چون باختیار بیوشد قمر با آفتاب در برج میزان بموافقت. (نزهت نامۀ علائی نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مجلس شورای ملی برگ 99). در جهان نامه آمده: جوهری است سبز همچنین زمرد. بعضی گویند: زمرد و زبرجد هر دو یکی باشد. اما نه چنان است، که زبرجد خود جوهری دیگر است و کان او به مصر باشد، جنوبی نیل در کوههایی پشت بیابان مغرب دارد و در وی عمارت نیست. و آنرا ’الواحات’ خوانند... و این جوهر را کانی دیگر نیست در عالم بیرون آن. (جهان نامه چ گراوری مسکو مصحح برشچفسکی برگ 22). مؤلف مخزن الادویه آرد: ارسطاطالیس زمرد و زبرجد هر دو را از یک معدن میداند ودر معدن طلا تکون مییابد از مقابلۀ زحل با قمر و مقابلۀ شمس. و الوان میباشد: سبز صاف کم رنگ او را مصری و زرد مایل بسبزی را قبرسی، و زرد مایل بسرخی را هندی نامند و این زبون ترین همه است. طبیعت آن: در سوم سرد و خشک و انطاکی در چهارم دانسته. افعال و خواص آن: در همه افعال مانند زمرد است و جالی و مفرح و قاطع نزف الدم و رافع عسرالبول و مفتت حصاه. و جهت تقویت باصره و رفع جذام بهترین ادویه است و هر روز نیمدرم آنرا بخورند، و تعلیق آن جهت صرع و عسر ولادت نافع و مسقط باه. مصلح آن: عسل. مقدار شربت آن: نیم مثقال. بدل آن: زمرد است و چون صورت مرکبی در حین بودن قمر در حوت بر آن نقش کنند باعث فرح و ازالۀ هم و تسهیل ولادت است و چون در طالع سرطان بر آن صورت ماهی نقش کنند و در رصاص پیچیده در دام ماهی نصب کنند ماهیان از قعر دریا بدام آیند و گویند آشامیدن شراب در پیالۀ زبرجد مست نمیگرداند. (مخزن الادویه). قلقشندی آرد: زبرجد سنگی است سبز که در معدن زمرد بوجود می آید. از این رو بسیاری مردمان آنرا نوعی از زمرد میدانند... تیفاسی گوید: در این عصر زبرجد در معدن زمرد بوجود نمی آید تنها نگین هایی از آن در دست مردم است که از آثار باستان است و از حفریات اسکندریه بدست آمده، من خود در دست مردی نگینی از زبرجد دیدم که بگفتۀ آن مرد از حفریات اسکندریه بدست آمده بوده است. وزن (نگین) زبرجد یک درهم است و از زیبایی و روشنی و لطفی که دارد چشم از آن نتوان برداشت. نیکوترین انواع زبرجد آن است که رنگ سبزی معتدل داشته رقیق و شفاف و خوش آب باشد بطوری که نگاه بسرعت در آن نفوذ کند یک درجه پائین تر از آن، زبرجد سبز روشن و فاقد خواص زمرد است جز آنکه چشم را جلا می بخشد و بهای خالص آن یک دینار و نصف درهم است. (از صبح الاعشی ص 16). بستانی آرد: زبرجد که به فرانسوی کریزولیت یا بریل نام دارد. بگفتۀ ارسطاطالیس و دیگر قدماء سنگی است که با زمرد یک جنس است و فرقی میان آن دو نیست جز رنگین بودن زبرجد. اما کریزولیت خودنامی است مشترک میان چند نوع سنگ گرانبها. کریزولیت که در دواخانه هاست و قدما آنرا طوپاز میخواندند دارای رنگی زرد است مانند زر و این همان طوپاز واقعی است که از فسفات متبلور آهک بدست می آید. زبرجد برنگهای فراوانی است و مشهورترین رنگهای زبرجد، سبز روشن است مانند رنگ آب دریا اما اندکی به زردی میزند، شفاف و بشکل منشورهای مسدس بلور و دارای یک رأس دو ضلعی است. گاه نیز قطعات زبرجد مانند زمرد استوانه ای شکل است، این سنگ خیلی سخت نیست و در برزیل، سیبری، مصر و برخی از جزایر بحر احمر بدست می آید. (از دائره المعارف بستانی) :
بر این کوه ما نیز نخجیر هست
بجام زبرجد می و شیر هست.
فردوسی.
زبرجد یکی جام بودش بگنج
همان در ناسفته هفتاد و پنج.
فردوسی.
زبرجد بیاورد و گنج و گهر
چنین گفت ای مهتر دادگر.
فردوسی.
کنون هر ساعتی در باغ قومی عاشقان بینی
زبرجدشان بزیر پای و مرواریدشان ازبر.
معزی.
اگر بمدح تو چون عسجدی شود مادح
وگر دوات زبرجد شود قلم عسجد.
سوزنی.
از نصاب لفظ تو هر شب فلک یابد زکوه
زان بمروارید ترصیع زبرجد میکنند.
اثیرالدین اخسیکتی.
زبرجد بخروار و مینا بمن
ورقهای زر، درعهای سفن.
نظامی.
- زبرجد فشاندن، زبرجد نثار کردن:
پرستندگان تو با خواهران
زبرجد فشانند با زعفران.
فردوسی.
بشاهی برو آفرین خواندند
زبرجد بتاجش برافشاندند.
فردوسی.
بتاجش زبرجد برافشاندند
همی نام کرمان شهش خواندند.
فردوسی.
، در برخی از اشعار، استعاره برای اشیاء سبز مانند سبزه و غیره است:
بهر شاخ بر، مرغی از رنگ رنگ
زبر جد بمنقار و بسّد بچنگ.
(گرشاسب نامه ص 149).
زبرجد کند کبک در کوه بالین
پرندین کند گور بر دشت بستر.
ناصرخسرو.
، گوهری سبز مایل بزردی که به فارسی بسراق گویند. (ناظم الاطباء) ، لعل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ جَ)
قیس بن حسان. اززیبایی که داشت زبرجد لقب یافت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبرجد
تصویر زبرجد
نوعی زمرد باشد و آن از جمله جواهرات و طبیعتش سرد خشک است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجا
تصویر برجا
ثابت، برقرار، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردج
تصویر بردج
پارسی تازی شده برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براد
تصویر براد
یخچال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برید
تصویر برید
نامه رسان، قاصد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برند
تصویر برند
مخفف برنده، قطع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برود
تصویر برود
خنک، خنک کننده، جامه پرزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برید
تصویر برید
((بَ))
نامه رسان، پیک، چاپار
فرهنگ فارسی معین
((زَ بَ جَ))
سنگی است قیمتی که در جواهرسازی مورد استفاده قرار می گیرد که مهم ترین آن به رنگ سبز می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برجا
تصویر برجا
((بَ))
شایسته، سزاوار
فرهنگ فارسی معین
زبرجد در خواب، دلیل برخیر و منفعت کند، اگر بیند زبرجد از وی ضایع گشت، دلیل که مالش نقصان یابد. محمد بن سیرین
دیدن زبرجد بر سه و جه است، اول: خرمی. دوم: منفعت. سوم: مال.
فرهنگ جامع تعبیر خواب