جدول جو
جدول جو

معنی برتراشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برتراشیدن
(مَلَ)
تراشیدن:
من از آن خرده چون گهرسنجی
برتراشیدم اینچنین گنجی.
نظامی.
چون آینه هرکجا که باشد
جنسی بدروغ برتراشد.
نظامی.
به چهره خاک را چندان خراشم
کزآن خاک آبرویی برتراشم.
نظامی.
رجوع به تراشیدن شود، پنجۀ شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، چنگال و پنجۀ مرغان شکاری. برثن از سباع بمنزلۀ انگشتان است از آدمی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج). چنگال هر جانور درنده. (غیاث اللغات) ، انگشت سبابه. (غیاث اللغات از کنز اللغات). ج، براثن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، براثین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
ستردن موی از بدن با تیغ، جدا کردن پوسته یا ورقه های نازک از چوب یا فلز با رنده یا سوهان یا چرخ، تراش دادن، صاف کردن چوب یا تخته، خراشیدن و پاک کردن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(پَ وَ دَ)
پراشیدن. پراکندن. پراکنده کردن. رجوع به پراشیدن در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نازْ زَ)
فراشیدن: اقشعرار، از بیم برفراشیدن. (المصادر زوزنی). رجوع به فراشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ سَ)
پاشیدن:
گر سرکه چکاندت کسی بر ریش
برپاش تو بر جراحتش پلپل.
ناصرخسرو.
رجوع به پاشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برتافتن. تحمل کردن. (یادداشت بخط مؤلف). تاب آوردن. پذیرفتن. از عهده برآمدن: ابوکرب...بر منبر شد و او را (حجاج را) از هزیمت طاهر و طائی خبر داد. حجاج مردمان را بفرمود که ببصره باز شوید که اینجا سپاه برنتابد. (ترجمه طبری بلعمی). چون فتح تمام شد و حذیفه آنجا بنشست تا عمر چه فرماید باز گردد یا پیشتر شود و نهاوند شهری بود خرد اینهمه سپاه برنتابد و بدو نیم شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش برنتابد هفت گردون.
عنصری.
چو این نامه بخوانی هرچه زوتر
بکن تدبیر شهر آرای دختر
که من زین بیش ویرا برنتابم
همان چیزی که خواهدمن نیابم.
(ویس و رامین).
علامت گرمی معده آنست که طعامها و داروهای گرم برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه (افراط طمث) از دفع طبیعت یا از ضعیفی رگها بود که خون را برنتابید باز نباید داشت. (ذخیرۀخوارزمشاهی). تابستان روزگاری است که تن مردم با گرمی هوا، گرمی و تیزی داروهای قوی برنتابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بر نتابد نهیب بأسش را
مرکز خاک و محور چنبر.
مسعودسعد.
طالعش را شهسواران دان که بار هودجش
کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
چون روی تو بی نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد.
خاقانی.
خاقانی را مکش چو کشتی
می دان که وبال برنتابد.
خاقانی.
تنی کو بار این دل برنتابد
بسر باری غم دلبر نتابد.
نظامی.
همه چیزی زرای کدخدائی
سکون برتابد الا پادشائی.
نظامی.
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد.
نظامی.
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی.
نظامی.
چه جواشیر مقر سریر سلطنت را نشاید و مقام حشم و اتباع او را برنتابد. (جهانگشای جوینی).
زلف کان از رعشه جنبد پای بند دل نگردد
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ.
عبدالملک بگریست و گفت راست میگوئی هرچند دنیا وفادار نیست اما ملک عقیم است و شریک برنمی تابد. (تاریخ گزیده).
غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(مُ سا)
شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُشْ اُ دَ)
خشک شدن و ریختن چیزی: حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
ترنجیدن. رجوع به ترنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ سَ)
خروشیدن:
شما برخروشید و اندر نهید
سران را زخون بر سر افسر نهید.
فردوسی.
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا برخروشد گه زخم کوس.
فردوسی.
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند.
فردوسی.
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید.
نظامی.
رجوع به خروشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ عَ)
راست ایستادن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ قَ)
بلند کردن. برافراشتن. برافراختن.
- برفرازیدن سر به آسمان، به پایگاه بلند برآمدن از فخر:
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود.
فردوسی.
چون سنان رابرفرازی باشدش در صدر جای
هرکه اندر خدمتت چون رمح بربندد کمر.
کمال اسماعیل.
و رجوع به فرازیدن شود.
- کلاه برفرازیدن،عزت و بزرگی یافتن. به پایگاه بلند برآمدن:
ستون سپاهی و سالار شاه
ز تو برفرازند گردان کلاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ ثَ)
برداشتن چیزی بدست برای آزمودن سنگینی و سبکی آن. رزن. (از تاج المصادر بیهقی). امتحان کردن. آزمودن:
چو این بار آید سوی ما به جنگ
ورا برگرایم ببینمش سنگ.
فردوسی.
بفرمود کآن خواسته برگرای
نگه کن چه باید همان کن به رای.
فردوسی.
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد.
فردوسی.
، برگستوان پوشیده. برگستوان برتن دارنده. برگستوان افکنده. با پوشش برگستوان. تن به برگستوان پوشیده اعم از اسب و پیل یا مرد جنگی:
بسی پیل برگستواندار پیش
همی جوشد آن مرد بر جای خویش.
فردوسی.
چهل اسب برگستواندار بود
که بر هر یکی زخم بیکار بود.
اسدی.
زره پوش و برگستواندار کرد
دو ره صدهزار از یلان برشمرد.
اسدی.
سپه سی هزار از یلان داشت پیش
دوصد پیل برگستوارندار بیش.
اسدی.
به تیر اندر آن حمله افکند تفت
ز پیلان برگستواندار هفت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
خراشیدن و پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارتراشیدن
تصویر کارتراشیدن
ایجاد کار برای کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتابیدن
تصویر برتابیدن
تحمل کردن، پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
((تَ دَ))
ستردن موی به وسیله تیغ از بدن، سابیدن چوب یا فلز به وسیله سوهان یا رنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
Carve, Whittle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
sculpter, tailler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تراشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
彫刻する , 彫刻する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
לפסל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
तराशना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
mengukir, memahat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
แกะสลัก , แกะสลัก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
snijden
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
вирізати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
tallar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
scolpire, intagliare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
esculpir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
雕刻 , 削
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
rzeźbić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
schnitzen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
вырезать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تراشیدن
تصویر تراشیدن
조각하다
دیکشنری فارسی به کره ای