جدول جو
جدول جو

معنی بربیخته - جستجوی لغت در جدول جو

بربیخته
(بَ تَ / تِ)
برپیخته. برپیچیده:
شاه اسب عقل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون دشمن ریخته هم ملک آبا داشته.
خاقانی.
رجوع به برپیخته شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بربسته
تصویر بربسته
بربسته
جامد، جماد، ساختگی و بی اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرهیخته
تصویر فرهیخته
فرهیخته
باسواد و برخوردار از ادب، فرهنگ و دانش، ادب آموخته، تربیت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهیختن
تصویر برهیختن
برهیختن
برکشیدن، برآوردن
ادب کردن، تربیت کردن
برهختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهیخته
تصویر برهیخته
برهیخته
برآورده
ادب شده
بیرون کشیده شده، قد کشیده، آهخته، آهیخته، آهنجیده، آخته، فراهیخته، برکشیده، آهازیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرهیخته
تصویر پرهیخته
پرهیخته
ادب کرده، تربیت شده
فرهنگ فارسی عمید
نابیخته
(فَ دَ / دِ)
که بیخته نشده باشد. مقابل بیخته. رجوع به بیخته شود، آرد نابیخته: آرد جو را نابیخته طعام ساختند و خوردند. (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا
فرهیخته
(فَ تَ / تِ)
ادب آموخته. (غیاث). فرهخته. رجوع به فرهخته شود
لغت نامه دهخدا
دربیختن
(پَ کَ دَ)
بیختن. رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
درپیخته
(دَ تَ / تِ)
پیخته. پیچیده شده. تاه شده: و منه نشر الخشب بالمنشار، برای آنکه چوب تا درست باشد به نامه و جامۀ درپیخته ماند و چون به منشار نشر کنند به آن ماند که جامه یا نامه برافلاخند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 405 س 5)
لغت نامه دهخدا
درباخته
(دَ تَ/ تِ)
باخته. از دست داده:
گویند رفیقانم در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم درباخته در پایی.
سعدی.
رجوع به درباختن شود
لغت نامه دهخدا
اشبیخته
(اِ تَ / تِ)
افشانده: درویش چست خامکی بیخته، آبکی بر آن اشبیخته. (خواجه عبداﷲ انصاری)
لغت نامه دهخدا
برپیختن
(مَ)
پیچیدن برخود چون ماری. (یادداشت مؤلف) :
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج او برپیخت.
پروین خاتون.
رجوع به پیختن شود
لغت نامه دهخدا
برآمیخته
(بَ تَ / تِ)
آمیخته. رجوع به آمیخته شود
لغت نامه دهخدا
برآهیخته
(بَ تَ / تِ)
برکشیده. آهیخته. آخته:
اسب او گوش برآهیخته تر
زاشتر پیر بر آواز درای.
فرخی.
رجوع به برآهیختن و آهیختن و آهیخته شود
لغت نامه دهخدا
برهیختن
(مُ آ)
مرکّب از: پیشوند بر + هیخ = هنگ = تنگ اوستائی به معنی کشیدن + تن، پسوند مصدری، برکشیدن. برآوردن. (برهان)، برآهیختن.
لغت نامه دهخدا
برریختن
(مُ لَ ثَ)
ریختن:
بر برگ سپید یاسمین تر
برریخت قرابۀ می حمری.
منوچهری.
و رجوع به ریختن شود
لغت نامه دهخدا
بربیختن
(مُ)
مرکّب از: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برپیخته
(بَ تَ / تِ)
پیچیده و تاب خورده. (برهان) (آنندراج). تاب خورده برویهم و حلقه شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برساخته
(بَ تَ / تِ)
محصول. مصنوعی. مزور. ساختگی. منحوت. مصنع. (یادداشت مؤلف) :
چه باشد سخنهای برساخته
شب و روز اندیشه پرداخته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرهیخته
تصویر فرهیخته
فرهیخته
ادب کرده مودب، ادب آموخته ادیب، علم آموخته عالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپیختن
تصویر برپیختن
برپیختن
پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآهیخته
تصویر برآهیخته
برآهیخته
بر کشیده، آخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهیختن
تصویر برهیختن
برهیختن
برآوردن، تربیت کردن وآموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهخته
تصویر برهخته
برهخته
ادب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسخته
تصویر برسخته
برسخته
سنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
بربسته
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهیخته
تصویر فرهیخته
فرهیخته
((فَ تِ))
فرهخته، ادب آموخته، دانش آموخته، دارای فرهنگ والا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهیختن
تصویر برهیختن
برهیختن
((بَ تَ))
برکشیدن، برآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرهیخته
تصویر پرهیخته
پرهیخته
((پَ تِ))
تربیت شده، پرورش یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرهیخته
تصویر فرهیخته
فرهیخته
تحصیل کرده، مودب، آکادمیست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برساخته
تصویر برساخته
برساخته
جعلی، اختراع
فرهنگ واژه فارسی سره
برساخته
جعلی، ساختگی، مصنوعی، غیرواقعی
متضاد: واقعی، حقیقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرهیخته
بافرهنگ، دانشمند، عالم، فاضل، مودب، متادب، متین
متضاد: نافرهیخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پربییته
پرواز کرده
فرهنگ گویش مازندرانی