جدول جو
جدول جو

معنی برافلاختن - جستجوی لغت در جدول جو

برافلاختن
(مَ بَ)
برافراختن. بازکردن: و نشر پراکندن باشد و آشکارا کردن خبر و برافلاختن جامه و نامه و زنده کردن مرده را. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 405)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، افراختن، اوراشتن، فراختن
فرهنگ فارسی عمید
(مُمَ عَ)
نصب کردن. انتصاب. برافراشتن. بلند کردن.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انداختن. برافکندن. (آنندراج). افکندن. به اطراف افکندن. (ناظم الاطباء) : موج او را بخشک براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز.
نظامی.
- حیله برانداختن، چاره کردن. تدبیر کردن: حیلتی برانداخت و خود را بیمار ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ حَ)
افروختن. مشتعل ساختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. شعل. اشعال. تشعیل. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برافراختن. افراشتن. بالا بردن. بلند کردن. (ناظم الاطباء). ترفیع:
بصدمردش از جای برداشتی
ز هامون بگردون برافراشتی.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ / تِ)
برافراشته. بلندشده. نصب شده:
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد.
فردوسی.
، ثبات در کارزار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوام الحرب علی الرکب. اسم است ابتراک را. (اقرب الموارد). ج، برائک، کوشش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ د دَ)
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن:
برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند
رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر.
سوزنی.
- سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن:
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.
فردوسی.
، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برافراختن
تصویر برافراختن
نصب کردن، انتصاب برافراختن، برافراشتن برافراختن، برافراشتن
فرهنگ لغت هوشیار
از میان بردن نابود کردن، رسم و عادتی را از بین بردن قانون و مقرراتی را ملغی کردن، منقرض کردن (پادشاهی دولت سلسله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
بلند کردن، بالا رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برانداختن
تصویر برانداختن
((بَ اَ تَ))
از بین بردن، سرنگون کردن، سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
((~. اَ تَ))
بالا بردن پرچم، بنا کردن ساختمان
فرهنگ فارسی معین
روشن کردن، شعله ور ساختن، مشتعل ساختن
متضاد: خاموش کردن، برافروخته شدن، به خشم آمدن، خشمگین شدن، غضبناک شدن
متضاد: آرام شدن، سرخ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به اهتزازدرآوردن، افراشتن، بالا بردن، بلند کردن، برپا کردن، استوار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد