جدول جو
جدول جو

معنی براد - جستجوی لغت در جدول جو

براد
(بَرْ را)
کوزۀ آب سردکننده. (مهذب الاسماء). سردکننده. خنک کننده. و رجوع به براد و برد شود
لغت نامه دهخدا
براد
(اِ)
ضعیف دست گردیدن.
لغت نامه دهخدا
براد
یخچال
تصویری از براد
تصویر براد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خراد
تصویر خراد
(پسرانه)
نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله دلاوری ایرانی در زمان نوذر پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهراد
تصویر بهراد
(پسرانه)
مرکب از به (خوب یا بهتر) + راد (بخشنده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از براو
تصویر براو
(پسرانه)
زمینی که بوسیله چشمه یا رودخانه آبیاری شود (نگارش کردی: بهراو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برام
تصویر برام
(پسرانه)
خوشبو (نگارش کردی: بهرام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باراد
تصویر باراد
(پسرانه)
نام کسی که در زمان شاپور یکم پادشاه ساسانی زندگی کرده و نام او در کتیبه کعبه زرتشت امده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آراد
تصویر آراد
(پسرانه)
آراج، نام فرشته ای، نام روز بیست و پنجم از هر ماه شمسی در ایران قدیم که در این روز نو پوشیدن را مبارک و سفر را شوم می دانند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برادر
تصویر برادر
(پسرانه)
اخوی، داداش، کنایه از رفیق (نگارش کردی: برادهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برادر
تصویر برادر
پسری که با دختر یا پسر دیگر از یک پدر و مادر باشد، نسبت به آن پسر یا دختر برادر است، داداش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براده
تصویر براده
ریزه های فلز که هنگام کوبیدن یا سوهان زدن آن می ریزد، سونش، ساوآهن
فرهنگ فارسی عمید
(بَرْ را دَ)
کوزۀ آویز. (مهذب الاسماء). کوزۀ آویز جهت سرد شدن آب. آوندی است که آب را سردکند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
جمع واژۀ بردعه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بردعه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
پهلوی براتر. پسر یا مردی که در پدر و مادر و یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد. اخ. اخوی. داداش. (فرهنگ فارسی معین). پسر از یک پدر و از یک مادرو یا یکی از آن دو. (ناظم الاطباء). نرینه جز تو از پدر و مادر تو، یا یکی از آن دو. (یادداشت مؤلف). اخ. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اخو. شقیق. (مهذب الاسماء). قصد از این لفظ در نوشته های مقدس فرزندیک والدین یا والد یا والده است. (انجیل متی 1:2، انجیل لوقا 6:14). (از قاموس کتاب مقدس) :
بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله یافتی چند پویی براه.
فردوسی.
نگه کن که با قارن رزم زن
برادر چه گفت اندر آن انجمن.
فردوسی.
اگرچه برادر بود دوست به
چو دشمن شود بی رگ و پوست به.
فردوسی.
نوم باشد چون اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان.
مولوی.
- برادرانه، مانند برادر، بطور برادری. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) :
برادرانه بیا قسمتی کنیم رقیب
جهان و هر چه در او هست ازتو یار از ما.
- برادر پدر، عم. (ترجمان القرآن). عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین) :
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیش پرخاشخر.
فردوسی.
بکین سیاوش بریدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر.
فردوسی.
ببوسید رویش برادر پدر
همانجا بیفکند تختی ز زر.
فردوسی.
- برادرپرور، آنکه نسبت به برادران محبت بسیار کند. برادر دوست. (فرهنگ فارسی معین). کسی که به برادران و خویشاوندان مهربان باشد. (آنندراج).
- برادر پسر، پسر برادر:
از این پهلوان وز برادر پسر
ندانم چه آورد خواهم بسر.
(گرشاسب نامه).
- برادر تنی، برادر حقیقی. و رجوع به همین ترکیب شود.
- برادر حقیقی، برادر از یک پدر و یک مادر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- برادرخواندگی، برادرخوانده بودن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی برادرخوانده. ایجاد برادری میان یکدیگر بی آنکه برادر حقیقی یا برادرانه باشند. دوستی و رفاقت میان یکدیگر بی آنکه پیوستگی خانوادگی داشته باشند:
چو نامم بر برادرخواندگی خواند
خراج خویش بر قیصر نویسم.
خاقانی.
دوست مشمار آنکه در دولت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب برادر خوانده شود.
- برادرخوانده، پسر یا مردی که با او صیغۀ برادری خوانده باشند، مردی که او را به اخوت برگزیده باشند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه بجای برادر گرفته باشند. (آنندراج). مردی اجنبی که با او صیغۀ اخوت خوانده باشند. (ناظم الاطباء). به برادری برداشته، به برادری گرفته بی آنکه در اصل برادر باشند:
مرا فرهاد با آن مهربانی
برادرخوانده ای بود آنجهانی.
نظامی.
ج، برادرخواندگان:
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادرخواندگان کاروانند.
سعدی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- برادر دینی، هم کیش و هم مذهب. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- برادر رضاعی، پسر دایه. (ناظم الاطباء). کوکه را گویند. (از آنندراج) (غیاث اللغات). پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد. پسر دایه شخص. (فرهنگ فارسی معین).
- برادرزاده، پسر یا دختر، مرد یا زنی که فرزند برادر شخص باشد. فرزند برادر. (فرهنگ فارسی معین). فرزند برادر. (ناظم الاطباء) :
که بانو را برادرزاده ای بود
چو گل خندان چو سرو آزاده ای بود.
نظامی.
در این زندانسرای پیچ در پیچ
برادرزاده ای دارد دگرهیچ.
نظامی.
- برادر زن، پسر یا مردی که برادر زوجه شخص باشد. خوسره. (فرهنگ فارسی معین).
- برادر شوهر، خوسره. (ناظم الاطباء).
- برادرکش،کشندۀ برادر یا اقوام و نزدیکان و افراد و طایفۀ قوم و قبیلۀ خود:
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدنام و شوریده هش.
فردوسی.
- برادرکشتگی، اسم مصدر است از برادرکشته. حالت و چگونگی برادرکشته. عداوت و دشمنی سخت حاصل از کشته شدن برادر کسی بدست دیگری.
- برادرکشته، که برادرش بقتل رسیده باشد که برادرش کشته شده باشد.
- برادرکشی، عمل برادرکش.
-
لغت نامه دهخدا
(سِ)
آب سرد دادن. آب خنک و شربت خنک دادن، بخنکی هوا کاری کردن. در خنکی کاری ساختن، در شبانگاه درآمدن، برید فرستادن. بشتاب رسول فرستادن. برید ساختن، از حد گذشتن در سختی، ضعیف و سست گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ/ دِ)
سونش. (منتهی الارب). سونش آهن و فولاد. ساوآهن. (مهذب الاسماء) (السامی). سودۀ آهن. ریزۀآهن و مانند آن که در وقت سوهان کردن بیفتد. ریزه که از دهن سوهان ریزد. (زمخشری) (از اقرب الموارد).
- برادهالحدید، سودۀآهن. (فهرست مخزن الادویه).
، زیبندگی. رجوع به برازیدن شود
لغت نامه دهخدا
سرد، لوس، بی مزه، برنده سرد خنک مقابل حاد گرم، ناخوشایند بی مزه، لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد، جمع بوارد، بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و بارد بالقوه مانند کاهو و کاسنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواد
تصویر بواد
میرش مردن (فعل سوم شخص مفرد فعل دعایی از بودن) بود باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجاد
تصویر بجاد
گلیم راه راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براض
تصویر براض
اندک، آبتک کمینه فرو نشست آب در رود یا تالاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براص
تصویر براص
جمع برصه، دیو جاها ریگستان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاد
تصویر بلاد
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برید
تصویر برید
نامه رسان، قاصد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعاد
تصویر بعاد
فریه (لعنت) نفرین دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برند
تصویر برند
مخفف برنده، قطع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برود
تصویر برود
خنک، خنک کننده، جامه پرزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابراد
تصویر ابراد
آب خنک دادن، سست گرداندن، خنکی
فرهنگ لغت هوشیار
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد اخ اخوی داداش بردر یا برادر پدر. عم عمو. یا برادر حقیقی. برادر از یک پدر و یک مادر. یا برادر دینی. هم کیش هم مذهب. یا برادر رضاعی. پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد پسر دایه شخص. یا برادر شوهر. مردی که اخوی شوهر زنی باشد خوسره. یا برادر مادر. دایی خال خالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براده
تصویر براده
خرده های آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براز
تصویر براز
برازندگی وزیبائی، آراستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برادر
تصویر برادر
((بَ دَ))
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد
فرهنگ فارسی معین
((بُ دِ))
خرده ریز از چوب یا فلز که به هنگام تراشیدن یا بریدن بر جای می ماند، سوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
اخوی، داداش، کاکا
متضاد: خواهر، دوست
فرهنگ واژه مترادف متضاد