بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی، مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن) کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی، مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مِثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورَد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن) کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
بالابرده شده، روا شده، پرورده، بنای مرتفع، برای مثال به درگاه شاه آفریدون رسید / برآورده ای دید سرناپدید (فردوسی - ۱/۱۱۱)، آنکه زیردست پادشاهی یا بزرگی پرورش یافته و به مرتبۀ بلند رسیده
بالابرده شده، روا شده، پرورده، بنای مرتفع، برای مِثال به درگاه شاه آفریدون رسید / برآورده ای دید سرناپدید (فردوسی - ۱/۱۱۱)، آنکه زیردست پادشاهی یا بزرگی پرورش یافته و به مرتبۀ بلند رسیده
داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. (دهار). ایراد. ایلاج. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غلغله. (منتهی الارب). مدخل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : ادمان، اسلاک، سلک، لحک، ملاحکه، درآوردن چیزی را در چیزی. (از منتهی الارب). اسواء، تمام درآوردن چیزی را در چیزی. اصلاء، در آتش درآوردن. (دهار). اقحام، درآوردن چیزی در چیزی بعنف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلحیف، درآوردن نره در اطراف شرم. سلک، درآوردن دست خود را در جیب. شصر، چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. (از منتهی الارب). - به انگشت درآوردن، در انگشت کردن. به انگشت درکردن: نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. (نوروزنامه). ، درهم کردن، ادغام، درآوردن حرف در حرف. (دهار) ، داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن: از آن مرغزار اسب بیژن براند به خیمه درآورد و روزی بماند. فردوسی. درآورد لشکر به ایران زمین شه کافران دل پراکنده کین. فردوسی. ازین بند و زندان بناچار و چار همان کش درآورد بیرون برد. ناصرخسرو. نجاشی گفت: ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند. (قصص الانبیاء ص 326). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت: درآریدشان. (قصص الانبیاء ص 99). هر صبح پای صبر به دامن درآوردم پرگار عجز گرد سر و تن درآورم. خاقانی. پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. (سندبادنامه ص 115). به هر مجلس که شهدت خوان درآرد به صورتهای مومین جان درآرد. نظامی. بفرمودش درآوردن به درگاه ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه. نظامی. بفرمود آنگهی کو را درآرید ورا چندین زمان بر در ندارید. نظامی. به خلق و فریبش گریبان کشید به خانه درآوردش و خوان کشید. سعدی. درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت: من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. (گلستان سعدی). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. (گلستان سعدی). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. (گلستان سعدی). اکراس، درآوردن بزغالگان را در کرس. (از منتهی الارب). تحفیف، حف ّ، گرد چیزی درآوردن. تصلیه، در آتش درآوردن سوختن را. (دهار). هبوط، درآوردن در شهری. (از منتهی الارب). - از در درآوردن، از راه درآوردن. (آنندراج). از راه وارد کردن. داخل کردن: بعد از هزار سال همانی که اولت زین در درآورند و از آن در برون برند. ناصرخسرو. درآوردندش از در چون یکی کوه فتاده از پسش خلقی به انبوه. نظامی. کسی که دست خیالم به دامنش نرسید ببین چگونه درآورد بختش از در من. باقر کاشی (ازآنندراج). - به بند درآوردن، بسته کردن. گرفتار کردن: تو دانی که این تاب داده کمند سر ژنده پیلان درآرد به بند. فردوسی. - به سیم درآوردن در و دیوار، سیم اندود کردن آن: از آن عطاکه به من داد اگر بمانده بدی به سیم ساده درآوردمی در و دیوار. فرخی. - درآوردن سر به چیزی، توجه کردن بدان: که با من سر بدین حاجت درآری چو حاجتمندم این حاجت برآری. نظامی. - درآوردن سر کسی به مهر، رام و مطیع کردن وی. با محبت بسته کردن: برآیی به گرد جهان چون سپهر درآری سر وحشیان را به مهر. نظامی. - شکست درآوردن به کار کسی، او را شکستن. در او ایجادشکست کردن: بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست. نظامی. ، جای دادن. قرار دادن: اکتاع، درآوردن سگ و اسب و جز آن دم را میان پای. کسع، درآوردن آهو یا شتر دنب خود را میان هر دو پای خود. کشح، درآوردن میان هر دو پای ستور دنب را. (از منتهی الارب). - به دیده درآوردن، در چشم آوردن. در دیده ظاهر کردن: گر از شاه توران شدستی دژم به دیده درآوردی از درد غم. فردوسی. - پای به پشت بارگی درآوردن، سوار شدن: به عزم خدمت شه جستم از جای درآوردم به پشت بارگی پای. نظامی. - پای در بالا (=اسب) درآوردن، سوار شدن: ز کین تند گشت و برآمد ز جای به بالای جنگی درآورد پای. فردوسی. - در نسخت درآوردن، جای دادن. ثبت کردن در نسخه: نسختی نبشت، همه اعیان تازیک را در آن درآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). ، خارج کردن (از اضداد است). بیرون کردن. بیرون آوردن. اهجام. (از منتهی الارب) : تا بدانند کز ضمیر شگرف هرچه خواهم درآورم بدو حرف. نظامی. گفتم به عقل پای درآرم ز بند او روی خلاص نیست به جهد از کمند او. سعدی. - از پای درآوردن، هلاک کردن: تا پدر را به تیغ از پای درآرمی. (سندبادنامه ص 75). از پای درآورد و بر زمین برآورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 449). رجوع به این ترکیب ذیل پای شود. - بدرآوردن، خارج کردن: گاه بدین حقۀ پیروزه رنگ مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ. نظامی. عجب از کشته نباشد به در خیمۀ دوست عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم. سعدی. - برگ درآوردن، شکفتن برگ و سبز شدن درخت. (ناظم الاطباء). ، بیرون کشیدن و حساب بنگاهی را استخراج کردن. (فرهنگ لغات عامیانه) ، پایین آوردن. بزیر آوردن. فرودآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی را ز گردون دهد بارگاه یکی را ز کیوان درآرد به چاه. نظامی. کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان سعدی). - بزیر درآوردن، بزیر کشیدن: گمانم که روز نبرد این دلیر تن و بال رستم درآرد بزیر. فردوسی. - سر بفرمان درآوردن، اطاعت کردن: سر به فرمان او درآوردند همه با هم موافقت کردند. سعدی. - سر درآوردن با کسی، نزدیک وی رفتن. با او همداستانی وموافقت کردن: اگر با تو به یاری سر درآرم من آن یارم که از کارت برآرم. نظامی. رجوع به سر درآوردن در ردیف خود شود. ، رها کردن. آزاد ساختن. (ناظم الاطباء) ، پدید آوردن. ایجاد کردن: زرود آواز موزون او برآورد غنا را رسم تقطیع او درآورد. نظامی. - بانگ درآوردن،ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا: به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد. نظامی. - به آواز درآوردن، ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن: چو بر زخمه فکند ابریشم ساز درآورد آفرینش را به آواز. نظامی. درآوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت را به آواز. نظامی. ، نزدیک کردن: به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد. نظامی. - بهم درآوردن، نزدیک کردن. جمع کردن: شرج، بهم درآوردن گوشۀ جوال. (دهار). ، پی هم کردن: تکویر، درآوردن شب را در روز و روز را در شب. (از منتهی الارب). - ادا درآوردن، شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن. - ادای کسی را درآوردن، برای تفریح و تمسخر و مجلس آرایی، مانند کسی راه رفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. (فرهنگ لغات عامیانه). - از پی درآوردن، اعقاب. تردیف. (دهار) ، معمول داشتن. اعمال. نمایش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بازی درآوردن، بقال بازی درآوردن، چون بقالان دبه و چانه زدن آغاز کردن. - تآتر درآوردن، نمایش دادن. - تعزیه درآوردن، نمایش دادن. ، اختراع کردن. حرفی را بی آنکه از کسی شنیده باشنددر دهانها و بر سر زبانها انداختن. (فرهنگ لغات عامیانه). ساختن. بافتن. افترا زدن
داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. (دهار). ایراد. ایلاج. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غَلغله. (منتهی الارب). مُدخَل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : ادمان، اسلاک، سلک، لحک، ملاحکه، درآوردن چیزی را در چیزی. (از منتهی الارب). اسواء، تمام درآوردن چیزی را در چیزی. اصلاء، در آتش درآوردن. (دهار). اقحام، درآوردن چیزی در چیزی بعنف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلحیف، درآوردن نره در اطراف شرم. سلک، درآوردن دست خود را در جیب. شصر، چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. (از منتهی الارب). - به انگشت درآوردن، در انگشت کردن. به انگشت درکردن: نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. (نوروزنامه). ، درهم کردن، ادغام، درآوردن حرف در حرف. (دهار) ، داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن: از آن مرغزار اسب بیژن براند به خیمه درآورد و روزی بماند. فردوسی. درآورد لشکر به ایران زمین شه کافران دل پراکنده کین. فردوسی. ازین بند و زندان بناچار و چار همان کش درآورد بیرون برد. ناصرخسرو. نجاشی گفت: ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند. (قصص الانبیاء ص 326). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت: درآریدشان. (قصص الانبیاء ص 99). هر صبح پای صبر به دامن درآوردم پرگار عجز گرد سر و تن درآورم. خاقانی. پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. (سندبادنامه ص 115). به هر مجلس که شهدت خوان درآرد به صورتهای مومین جان درآرد. نظامی. بفرمودش درآوردن به درگاه ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه. نظامی. بفرمود آنگهی کو را درآرید ورا چندین زمان بر در ندارید. نظامی. به خلق و فریبش گریبان کشید به خانه درآوردش و خوان کشید. سعدی. درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت: من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. (گلستان سعدی). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. (گلستان سعدی). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. (گلستان سعدی). اکراس، درآوردن بزغالگان را در کرس. (از منتهی الارب). تحَفیف، حَف ّ، گرد چیزی درآوردن. تصلیه، در آتش درآوردن سوختن را. (دهار). هبوط، درآوردن در شهری. (از منتهی الارب). - از در درآوردن، از راه درآوردن. (آنندراج). از راه وارد کردن. داخل کردن: بعد از هزار سال همانی که اولت زین در درآورند و از آن در برون برند. ناصرخسرو. درآوردندش از در چون یکی کوه فتاده از پسش خلقی به انبوه. نظامی. کسی که دست خیالم به دامنش نرسید ببین چگونه درآورد بختش از در من. باقر کاشی (ازآنندراج). - به بند درآوردن، بسته کردن. گرفتار کردن: تو دانی که این تاب داده کمند سر ژنده پیلان درآرد به بند. فردوسی. - به سیم درآوردن در و دیوار، سیم اندود کردن آن: از آن عطاکه به من داد اگر بمانده بدی به سیم ساده درآوردمی در و دیوار. فرخی. - درآوردن سر به چیزی، توجه کردن بدان: که با من سر بدین حاجت درآری چو حاجتمندم این حاجت برآری. نظامی. - درآوردن سر کسی به مهر، رام و مطیع کردن وی. با محبت بسته کردن: برآیی به گرد جهان چون سپهر درآری سر وحشیان را به مهر. نظامی. - شکست درآوردن به کار کسی، او را شکستن. در او ایجادشکست کردن: بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست. نظامی. ، جای دادن. قرار دادن: اکتاع، درآوردن سگ و اسب و جز آن دم را میان پای. کسع، درآوردن آهو یا شتر دنب خود را میان هر دو پای خود. کشح، درآوردن میان هر دو پای ستور دنب را. (از منتهی الارب). - به دیده درآوردن، در چشم آوردن. در دیده ظاهر کردن: گر از شاه توران شدستی دژم به دیده درآوردی از درد غم. فردوسی. - پای به پشت بارگی درآوردن، سوار شدن: به عزم خدمت شه جستم از جای درآوردم به پشت بارگی پای. نظامی. - پای در بالا (=اسب) درآوردن، سوار شدن: ز کین تند گشت و برآمد ز جای به بالای جنگی درآورد پای. فردوسی. - در نسخت درآوردن، جای دادن. ثبت کردن در نسخه: نسختی نبشت، همه اعیان تازیک را در آن درآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). ، خارج کردن (از اضداد است). بیرون کردن. بیرون آوردن. اهجام. (از منتهی الارب) : تا بدانند کز ضمیر شگرف هرچه خواهم درآورم بدو حرف. نظامی. گفتم به عقل پای درآرم ز بند او روی خلاص نیست به جهد از کمند او. سعدی. - از پای درآوردن، هلاک کردن: تا پدر را به تیغ از پای درآرمی. (سندبادنامه ص 75). از پای درآورد و بر زمین برآورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 449). رجوع به این ترکیب ذیل پای شود. - بدرآوردن، خارج کردن: گاه بدین حقۀ پیروزه رنگ مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ. نظامی. عجب از کشته نباشد به در خیمۀ دوست عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم. سعدی. - برگ درآوردن، شکفتن برگ و سبز شدن درخت. (ناظم الاطباء). ، بیرون کشیدن و حساب بنگاهی را استخراج کردن. (فرهنگ لغات عامیانه) ، پایین آوردن. بزیر آوردن. فرودآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی را ز گردون دهد بارگاه یکی را ز کیوان درآرد به چاه. نظامی. کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان سعدی). - بزیر درآوردن، بزیر کشیدن: گمانم که روز نبرد این دلیر تن و بال رستم درآرد بزیر. فردوسی. - سر بفرمان درآوردن، اطاعت کردن: سر به فرمان او درآوردند همه با هم موافقت کردند. سعدی. - سر درآوردن با کسی، نزدیک وی رفتن. با او همداستانی وموافقت کردن: اگر با تو به یاری سر درآرم من آن یارم که از کارت برآرم. نظامی. رجوع به سر درآوردن در ردیف خود شود. ، رها کردن. آزاد ساختن. (ناظم الاطباء) ، پدید آوردن. ایجاد کردن: زرود آواز موزون او برآورد غنا را رسم تقطیع او درآورد. نظامی. - بانگ درآوردن،ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا: به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد. نظامی. - به آواز درآوردن، ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن: چو بر زخمه فکند ابریشم ساز درآورد آفرینش را به آواز. نظامی. درآوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت را به آواز. نظامی. ، نزدیک کردن: به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد. نظامی. - بهم درآوردن، نزدیک کردن. جمع کردن: شرج، بهم درآوردن گوشۀ جوال. (دهار). ، پی هم کردن: تکویر، درآوردن شب را در روز و روز را در شب. (از منتهی الارب). - ادا درآوردن، شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن. - ادای کسی را درآوردن، برای تفریح و تمسخر و مجلس آرایی، مانند کسی راه رفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. (فرهنگ لغات عامیانه). - از پی درآوردن، اعقاب. تردیف. (دهار) ، معمول داشتن. اعمال. نمایش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بازی درآوردن، بقال بازی درآوردن، چون بقالان دبه و چانه زدن آغاز کردن. - تآتر درآوردن، نمایش دادن. - تعزیه درآوردن، نمایش دادن. ، اختراع کردن. حرفی را بی آنکه از کسی شنیده باشنددر دهانها و بر سر زبانها انداختن. (فرهنگ لغات عامیانه). ساختن. بافتن. افترا زدن
برخوردار شدن. منتفع شدن. نفعیاب شدن. (غیاث اللغات). تمتع. استمتاع. فایده دیدن. تمتع بردن. متمتع شدن. بهره بردن. بهره مند شدن. سود بردن. استفاده کردن. کام یافتن. کامیاب شدن. حظ بردن. حظ در نعمت ها و امیدها برگرفتن. (شرفنامۀ منیری) : همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا. شاکر بخاری. برنجد یکی دیگری برخورد بداد و ببخش کسی ننگرد. فردوسی. بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه ساله شادان دل از گنج خویش. فردوسی. سپاسم ز یزدان که دادم خرد روانم همی از خرد برخورد. فردوسی. چو ما رفته باشیم کیفر برند نه بس روزگار از جهان برخورند. فردوسی. برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار. فرخی. به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان. فرخی. گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان. فرخی. بهمه کامهای خویش برس وز تن و جان و از جهان برخور. فرخی. برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری. منوچهری. بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر بنارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری اگر درخت دل تو ز عقل بردارد. ناصرخسرو. تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار یکچندبجان از نعم دانش برخور. ناصرخسرو. بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است. ناصرخسرو. برخور ز دوام عمر کز عالم در عهد تو کم نگردد آثارم. مسعودسعد. و هیچ برنخورد (شیرویه) از پادشاهی. (مجمل التواریخ). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجر دوست برخوردار بودم. سید حسن غزنوی. هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. بهاری داری از وی برخور امروز که هر فصلی نخواهد بود نوروز. نظامی. برخور از این مایه که سودش تراست کشتنش او را و درودش تراست. نظامی. اینهمه چی ؟ تا کرمش بنگرند خار نهند از گل او برخورند. نظامی. کجا زو برتواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در گنه او از ادب پنهانش کرد زان گنه برخود زدن او برنخورد. مولوی. ظلم آری بد بری جف القلم عدل آری برخوری جف القلم. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی بر خوریم. مولوی. ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دانه برگردنش. سعدی. گرت دوست باید کزو برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی. درخت ز قوم ار بجان پروری مپندار هرگز کزو برخوری. سعدی. چو گفتند نیکان به آن نیک مرد تو برخور که بیدادگر برنخورد. سعدی. گر تو خواهی که برخوری از عمر خلق را هم جز این تمنا نیست. ابن یمین. تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان. حافظ. خوبان جهان صید توان کرد بزر خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد بزر. حافظ. چه خوش وقت است و خرم روزگاری که یاری برخورد از وصل یاری. جامی. جان تازه میشود ز لب روح پرورت هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد. صائب. از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم. صائب. - برخوردن گرفتن، استمتاع. (تاج المصادر بیهقی).
برخوردار شدن. منتفع شدن. نفعیاب شدن. (غیاث اللغات). تمتع. استمتاع. فایده دیدن. تمتع بردن. متمتع شدن. بهره بردن. بهره مند شدن. سود بردن. استفاده کردن. کام یافتن. کامیاب شدن. حظ بردن. حظ در نعمت ها و امیدها برگرفتن. (شرفنامۀ منیری) : همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا. شاکر بخاری. برنجد یکی دیگری برخورد بداد و ببخش کسی ننگرد. فردوسی. بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه ساله شادان دل از گنج خویش. فردوسی. سپاسم ز یزدان که دادم خرد روانم همی از خرد برخورد. فردوسی. چو ما رفته باشیم کیفر برند نه بس روزگار از جهان برخورند. فردوسی. برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار. فرخی. به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان. فرخی. گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان. فرخی. بهمه کامهای خویش برس وز تن و جان و از جهان برخور. فرخی. برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری. منوچهری. بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر بنارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری اگر درخت دل تو ز عقل بردارد. ناصرخسرو. تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار یکچندبجان از نعم دانش برخور. ناصرخسرو. بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است. ناصرخسرو. برخور ز دوام عمر کز عالم در عهد تو کم نگردد آثارم. مسعودسعد. و هیچ برنخورد (شیرویه) از پادشاهی. (مجمل التواریخ). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجر دوست برخوردار بودم. سید حسن غزنوی. هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. بهاری داری از وی برخور امروز که هر فصلی نخواهد بود نوروز. نظامی. برخور از این مایه که سودش تراست کشتنش او را و درودش تراست. نظامی. اینهمه چی ؟ تا کرمش بنگرند خار نهند از گل او برخورند. نظامی. کجا زو برتواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در گنه او از ادب پنهانش کرد زان گنه برخود زدن او برنخورد. مولوی. ظلم آری بد بری جف القلم عدل آری برخوری جف القلم. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی بر خوریم. مولوی. ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دانه برگردنش. سعدی. گرت دوست باید کزو برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی. درخت ز قوم ار بجان پروری مپندار هرگز کزو برخوری. سعدی. چو گفتند نیکان به آن نیک مرد تو برخور که بیدادگر برنخورد. سعدی. گر تو خواهی که برخوری از عمر خلق را هم جز این تمنا نیست. ابن یمین. تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان. حافظ. خوبان جهان صید توان کرد بزر خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد بزر. حافظ. چه خوش وقت است و خرم روزگاری که یاری برخورد از وصل یاری. جامی. جان تازه میشود ز لب روح پرورت هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد. صائب. از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم. صائب. - برخوردن گرفتن، استمتاع. (تاج المصادر بیهقی).
صنیع. مصنوع. ساخته. ساخته شده: این از برآوردگان فلان است از ساخته ها و از صنایع اوست. (یادداشت بخط مؤلف). صنیع، کار ساخته و برآورده. (منتهی الارب) : تهمتن یکی خانه از خاره سنگ برآورده دید اندر آن جای تنگ. فردوسی. دین سرایی است برآوردۀ پیغمبر تا همه خلق بدو در به قرار آید. ناصرخسرو.
صنیع. مصنوع. ساخته. ساخته شده: این از برآوردگان فلان است از ساخته ها و از صنایع اوست. (یادداشت بخط مؤلف). صنیع، کار ساخته و برآورده. (منتهی الارب) : تهمتن یکی خانه از خاره سنگ برآورده دید اندر آن جای تنگ. فردوسی. دین سرایی است برآوردۀ پیغمبر تا همه خلق بدو در به قرار آید. ناصرخسرو.
برآوردن: فروکشید گل زرد روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراس. منوچهری. همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ. اسدی (لغت نامه). بانگ دزدیده بلبلان را زاغ بانگ دزدی برآوریده بباغ. نظامی. رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
برآوردن: فروکشید گل زرد روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراس. منوچهری. همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ. اسدی (لغت نامه). بانگ دزدیده بلبلان را زاغ بانگ دزدی برآوریده بباغ. نظامی. رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
بپایان آوردن. بآخر رساندن: و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلختر و از مرگ ناخوشتر است بر خود بسرآوردمی. (سندبادنامه ص 150). ... نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم. سعدی (گلستان). رجوع به سرآوردن شود
بپایان آوردن. بآخر رساندن: و این شداید و مکاید فراق که از زهر تلختر و از مرگ ناخوشتر است بر خود بسرآوردمی. (سندبادنامه ص 150). ... نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم. سعدی (گلستان). رجوع به سرآوردن شود
درخور ترقی دادن. (یادداشت مؤلف). از در برکشیدن. (یادداشت مؤلف) : آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنی است یا زدنی است. رودکی، (اصطلاح بانکی) نوشته ای است که بموجب آن شخص بدیگری دستور دهد که مبلغی را به رؤیت یا بوعده در وجه یا به حواله کرد خود یا شخص ثالث یا به حواله کرد او بپردازد. (فرهنگ فارسی معین) (دایره المعارف فارسی). برات از اسناد مهم تجارتی است و قانون تجارت مزایایی برای آن قائل شده است. (دایره المعارف فارسی). - برات خارج (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ خارج مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات داخله (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ داخل مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات دار، کسی که دارای برات باشد و حواله دار و سنددار. (ناظم الاطباء). - برات کردن، حواله کردن بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی. (فرهنگ فارسی معین). - براتکش (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد. محیل. (فرهنگ فارسی معین). حواله کننده. - برات گیر، (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات رابرای او فرستند تا پول آنرا بپردازد، محال ٌ علیه. (فرهنگ فارسی معین). - برات وصولی (اصطلاح بانکی) ، براتی. رجوع به براتی شود. (فرهنگ فارسی معین). - تصفیۀ برات (اصطلاح بانکی) ، تفریغ حساب یک برات. (فرهنگ فارسی معین). - موعد برات (اصطلاح بانکی) ، موقع پرداخت وجه برات. (فرهنگ فارسی معین). - نزول برات (اصطلاح بانکی) ، نزولی که بیک برات تعلق میگیرد. (فرهنگ فارسی معین). ، سند، دستاویز، مکتوب عنایت شده ای در آزادی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ورزشی) یکی از فنون کشتی است که در خاک و سرپا بکار میرود به این ترتیب که کشتی گیر خم شده سر خود را بطرف شکم حریف قرار داده سپس از بالا دو بازو یا یک بازوی حریف را در زیر بغل خود گرفته او را بزمین میکشاند و آن بردو نوع است 1- برات سرپا. 2- برات توی خاک. (فرهنگ فارسی معین)
درخور ترقی دادن. (یادداشت مؤلف). از در برکشیدن. (یادداشت مؤلف) : آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآوردنی است یا زدنی است. رودکی، (اصطلاح بانکی) نوشته ای است که بموجب آن شخص بدیگری دستور دهد که مبلغی را به رؤیت یا بوعده در وجه یا به حواله کرد خود یا شخص ثالث یا به حواله کرد او بپردازد. (فرهنگ فارسی معین) (دایره المعارف فارسی). برات از اسناد مهم تجارتی است و قانون تجارت مزایایی برای آن قائل شده است. (دایره المعارف فارسی). - برات خارج (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ خارج مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات داخله (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ داخل مملکت. (فرهنگ فارسی معین). - برات دار، کسی که دارای برات باشد و حواله دار و سنددار. (ناظم الاطباء). - برات کردن، حواله کردن بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی. (فرهنگ فارسی معین). - براتکش (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد. محیل. (فرهنگ فارسی معین). حواله کننده. - برات گیر، (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات رابرای او فرستند تا پول آنرا بپردازد، محال ٌ علیه. (فرهنگ فارسی معین). - برات وصولی (اصطلاح بانکی) ، براتی. رجوع به براتی شود. (فرهنگ فارسی معین). - تصفیۀ برات (اصطلاح بانکی) ، تفریغ حساب یک برات. (فرهنگ فارسی معین). - موعد برات (اصطلاح بانکی) ، موقع پرداخت وجه برات. (فرهنگ فارسی معین). - نزول برات (اصطلاح بانکی) ، نزولی که بیک برات تعلق میگیرد. (فرهنگ فارسی معین). ، سند، دستاویز، مکتوب عنایت شده ای در آزادی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ورزشی) یکی از فنون کشتی است که در خاک و سرپا بکار میرود به این ترتیب که کشتی گیر خم شده سر خود را بطرف شکم حریف قرار داده سپس از بالا دو بازو یا یک بازوی حریف را در زیر بغل خود گرفته او را بزمین میکشاند و آن بردو نوع است 1- برات سرپا. 2- برات توی خاک. (فرهنگ فارسی معین)
بالا برده برافراشته، پرورده تربیت شده، بیرون کشیده مستخرج، پیدا شده ظاهر شده، افراشته -6 تعمیر شده مرمت گشته اصلاح شده، تمام شده مکمل، انباشته پر شده، قبول شده پذیرفته شده و انجام یافته (حاجت و تقاضای کسی)
بالا برده برافراشته، پرورده تربیت شده، بیرون کشیده مستخرج، پیدا شده ظاهر شده، افراشته -6 تعمیر شده مرمت گشته اصلاح شده، تمام شده مکمل، انباشته پر شده، قبول شده پذیرفته شده و انجام یافته (حاجت و تقاضای کسی)