جدول جو
جدول جو

معنی بدکنسن - جستجوی لغت در جدول جو

بدکنسن
بکوتنیین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدکنش
تصویر بدکنش
بدکار، بدکردار، بدعمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدجنس
تصویر بدجنس
بدذات، بدنهاد، بدطینت، پست و فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدجنسی
تصویر بدجنسی
بدجنس بودن، بدطینتی، بدنهادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکندن
تصویر برکندن
کندن، چیزی را از چیز دیگر کندن و جدا کردن، از ریشه درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدکنشی
تصویر بدکنشی
بدکاری، بدکرداری
فرهنگ فارسی عمید
(بَ نَ)
بداصل. حرام زاده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
رشوت و پاره. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رشوت. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ شعوری) :
تا ببیند یک نظر دیدارشان
روح قدسی جان به بدکند آورد.
شمس فخری (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به بدگند شود، زشت. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
کمینه و فرومایه و بدنژاد. (آنندراج). نانجیب و پست نژاد و دون و فرومایه. (ناظم الاطباء). بدذات. بدطینت. بدنهاد. مقابل خوش جنس. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ کُ نِ)
بدکردار. ترمنشت. بدفعل. بدعمل. بدکنشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ جِ)
بدذاتی. بدطینتی. بدنهادی. مقابل خوش جنسی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دهی است از دهستان بزنجان بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنۀ آن 465 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران جلد 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
در حال برکندن. جداکنان:
همی رفت چون شیر کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان.
فردوسی، نوعی از پیکان تیر که آنرا به هیئت برگ بید سازند. (برهان). پیکانی است که آنرا بیدبرگی نیز گویند زیرا که مشابه برگ بید است. (فرهنگ خطی). نوعی از پیکان و خنجر که بشکل بید سازند. (غیاث). شمشیر و خنجر و نوعی از پیکان که بصورت برگ بیدسازند و بیدبرگ به قلب اضافت هم گویند. (آنندراج) :
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش برگ بیدش برگ بیدی.
نظامی.
گشت رعنایان بو در زیر بید و پای گل
بوستان شیرمردان برگ بید و خنجر است.
امیرخسرو دهلوی.
سازد بروی صفحۀ خاکش قلم قلم
گر سایۀ چنار کند برگ بید تو.
میرالهی همدانی (از آنندراج).
و رجوع به بیدبرگ در ترکیبات برگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ قَ)
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع:
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری.
بر آنم که تا زنده ماند تنم
بن و بیخ بد ازجهان برکنم.
فردوسی.
گر از دامن او درفشی کنند
ترا با سپاه از جهان برکنند.
فردوسی.
که او گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند.
فردوسی.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ.
فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ).
بنیزه کرگدن را برکند شاخ
بزوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه.
لبیبی.
(یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی).
برکندم جهل و گمرهی را
از بیخ ز باغ و جویبارم.
ناصرخسرو.
جزیره خراسان چو بگرفت شیطان
در او خار بنشاند و برکند عرعر.
ناصرخسرو.
الا ای باغبان آن سرو بنشان
اگر صاحبدلی آن سرو برکن.
سعدی.
بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند.
سعدی.
نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب).
- از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن.
- از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن:
بدو گفت بهرام جنگی منم
که بیخ کیان را ز بن برکنم.
فردوسی.
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید.
فردوسی.
- از جای برکندن، دگرگون کردن:
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت وتیره رای.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
از غایت سیری میل به طعام نکردن و چیزی نخوردن. (برهان قاطع). سرباز زدن از طعام از غایت سیری. (فرهنگ رشیدی). نفرت داشتن از طعام. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدنسل
تصویر بدنسل
حرامزاده، بداصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکندن
تصویر برکندن
جدا کردن از زمین، قلع وقمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد نسل
تصویر بد نسل
بد تخمه بد نژاد بد نژاد بداصل، حرامزاده، بد ذات بد نهاد بد سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدجنس
تصویر بدجنس
بدذات، بدطینت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدکنش
تصویر بدکنش
بدعمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدجنس
تصویر بدجنس
((~. جِ))
دارای اندیشه و رفتار بد، بدسرشت، بدذات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدنسل
تصویر بدنسل
((بَ. نَ))
بدنژاد، بد اصل
فرهنگ فارسی معین
بدذاتی، بدنهادی، خباثت، خبث، خبث طینت، ردائت، شیطنت
متضاد: نیک نهادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از ته کندن، کندن، از ریشه درآوردن، ریشه کن کردن، جدا کردن، بریدن
متضاد: نشاندن، نابود کردن، ازبین بردن، دور کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
اصابت کردن، برخورد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شکافتن (مثل هنداونه) پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
شبیه بودن، شباهت داشتن، اقامات کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ولو شدن، ریختن، باز کردن پشم یا پنبه، با دست و پا کنار
فرهنگ گویش مازندرانی
چروکیدن و ترکیدن پوست دست و صورت در اثر سرما و خشکی هوا
فرهنگ گویش مازندرانی
بدکانیین
فرهنگ گویش مازندرانی
دانستن
فرهنگ گویش مازندرانی
دانستن
فرهنگ گویش مازندرانی
توانستن
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز خواندن
فرهنگ گویش مازندرانی