جدول جو
جدول جو

معنی بدنسب - جستجوی لغت در جدول جو

بدنسب
(بَ نَ سَ)
بدنژاد. که اصل و نسب بدی دارد:
کید حسود بدنسب با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب در راه طاها ریخته.
خاقانی، خلاف حضر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، بادیات و بوادی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ نَ)
بداصل. حرام زاده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
که اسب بد دارد. که سوار اسب بد است: و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها می برآیند... و بند گسیل کردند با سواری دوهزار کودک تر و بداسب تر و دیگر لشکر را عرض کردندشانزده هزار سوار بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 619)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدنسل
تصویر بدنسل
حرامزاده، بداصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنسل
تصویر بدنسل
((بَ. نَ))
بدنژاد، بد اصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدمسب
تصویر بدمسب
((بَ مَ سَّ))
بدمصب، بدمذهب
فرهنگ فارسی معین
بداصل، بدنژاد
متضاد: نژاده، حرامزاده، خطا زاده، والدالزنا
متضاد: حلال زاده، بدذات، بدسرشت، بدگوهر، بدنهاد
متضاد: نیک نهاد، نیک سرشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد