بدنژاد. که اصل و نسب بدی دارد: کید حسود بدنسب با چون تو شاه دین طلب خاری است جفت بولهب در راه طاها ریخته. خاقانی، خلاف حضر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، بادیات و بوادی. (از اقرب الموارد)
معربد و کسی که در هنگام مستی هرزه گویی کند و سرکشی نماید و شهوت پرستی کند. (ناظم الاطباء) : لب می رنگش بی چاشنیی مست کن است چشم بدمستش بی عربده مردم فکن است. سیدحسن غزنوی. کسی را که بدمست باشد قفاش چنان کن بسیلی که نیلی بود که پیران هشیار، خوش گفته اند که درمان بدمست سیلی بود. انوری. وآن برآشفتنش چو بدمستان دعوی انگیختن بهر دستان. نظامی. چو بدمستان به لشکرگه درافتاد وزو لشکر بیکدیگر برافتاد. نظامی. نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود. حافظ. وقت آن آمد که این معشوق بدمست از نخست پای در صفرا نهد چون دست در حمرا زند. فضل بن یحیی هروی (از یادداشت مؤلف) ، زبون. (ناظم الاطباء). عاجز. درمانده. فرومانده: که آوارۀ بدنشان رستم است که از روزشادیش بهره کم است. فردوسی. هر که ریزد سیم و زر جوید ثواب بدنشان و بیهش و شوم اختر است. ناصرخسرو. و رجوع به نشان شود
که اسب بد دارد. که سوار اسب بد است: و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها می برآیند... و بند گسیل کردند با سواری دوهزار کودک تر و بداسب تر و دیگر لشکر را عرض کردندشانزده هزار سوار بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 619)