جدول جو
جدول جو

معنی بدلعابی - جستجوی لغت در جدول جو

بدلعابی(بَ لُ)
سؤسلوک. بدرفتاری. بدمعاملگی. رفتاری خشن. رفتاری که قصد و نیت نیکو در آن نباشد. (از یادداشتهای مؤلف).
- بدلعابی کردن، بدسلوکی و بدخلقی. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدحسابی
تصویر بدحسابی
عمل بدحساب، بدحساب بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلگامی
تصویر بدلگامی
سرکشی، نافرمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لعابی
تصویر لعابی
ظرف یا چیز دیگر که روی آن را لعاب داده باشند، لعاب دار
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لُ)
بدسلوک. بدادا. بدخلق. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). بدرفتار. بدمعامله. (یادداشت مؤلف).
- کاشی بدلعاب، در تداول عامه، به کسی گویند که بدسلوک باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَدْ دُ)
نفرین و لعنت. (ناظم الاطباء) : و اگر داند که بعضی اجناس را قیمت زیاد نوشته اند بنحوی که ظلم نشود و بددعایی در ضمن آن نباشد کم نموده تسلیم صاحبجمعان نمایند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 10). ناظر قدغن نماید که تحویلداران و عملۀ بیوتات مال رعیت و فقیران را نکشند و نبرند و چیزی را بی رضای صاحب خریداری نکنند که بددعایی حاصل شود. (تذکرهالملوک ص 12). نگذارد که از اقویا بر ضعفا جبر و تعدی واقع شده موجب بددعایی گردد. (تذکرهالملوک ص 48)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
بدخواب شدن. مقابل خوشخوابی: غذای بیش از حد ضرورت موجب بدخوابیست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
بدگذرانی و بدوضعی.
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
عمل بدلگام. سرکشی. توسنی:
تو رایض من به خوشخرامی
من توسن تو به بدلگامی.
نظامی.
- بدلگامی کردن، سرکشی و نافرمانی کردن:
چو تازی فرس بدلگامی کند
خر مصریان را گرامی کند.
نظامی.
نازک اندام سرخوشی می کرد
بدلگامی و سرکشی می کرد.
سعدی (هزلیات)
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
نافرمانی و عدم انقیاد. (ناظم الاطباء). بدلگامی. و رجوع به بدلگامی شود، بداندیش و بدخواه. (از ناظم الاطباء) ، ناسازگار. و رجوع به بدمهری و مهر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدرفتاری. سؤسلوک. کج تابی. کج سری. رفتار سخت. مقابل خوش تابی. (یادداشت مؤلف).
- بدتابی کردن با کسی، بدرفتاری کردن با او. کج تابی کردن با او. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ جَ)
شعبده. مشعبدی. بلعجب بازی: چنانکه عادت بلعجبی خوبان است در طارم فراز کرد. (سندبادنامه ص 182). چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشتند و باطل کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50).
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است
یک وجب نیستی و پنداری
کز سرت تا به آسمان وجبی است.
(؟)
- بلعجبی کردن، مشعبدی کردن. شعبده بازی کردن:
عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.
نظامی.
ای پسر خوش ترا که گفت که ناگاه
بلعجبی کن ز گل برآر بنفشه.
رفیع الدین مرزبان پارسی
لغت نامه دهخدا
(لُ)
منسوب به لعاب. آنچه از خیسانیدن او در آب اجزای آن مخلوط به رطوبت شده چیزی لزج به هم رسد و چون برشته کنند الزاق او رفع شود. هر چیز که چون رطوبت بیند و لزوجتی در او پیدا شود، چون: خطمی و بهدانه. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لعابی به ضم لام نزد پزشکان دارویی است که از خواص آن، آن است که چون تصفیه و از فضولات پاک شود اجزاء آن دارو از یکدیگر جدا و من حیث المجموع به لعابی لزج تبدیل گردد، مانند خطمی. کذا فی الموجز - انتهی.
- کاسه یا بشقابی لعابی، که بر روی فلز آن از پشت و روی لعاب داده باشند
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدرکابی
تصویر بدرکابی
عمل بد رکاب
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از خیسانیدن او در آب اجزاء آن مخلوط به رطوبت شده چیزی لزج بهم رسد و چون برشته کنند الزاق او رفع شود
فرهنگ لغت هوشیار
بداخلاق، بدادا، ناسازگار، سرکش، بدنعل، بدنظر، زشت، بدترکیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد