سؤسلوک. بدرفتاری. بدمعاملگی. رفتاری خشن. رفتاری که قصد و نیت نیکو در آن نباشد. (از یادداشتهای مؤلف). - بدلعابی کردن، بدسلوکی و بدخلقی. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
سؤسلوک. بدرفتاری. بدمعاملگی. رفتاری خشن. رفتاری که قصد و نیت نیکو در آن نباشد. (از یادداشتهای مؤلف). - بدلعابی کردن، بدسلوکی و بدخلقی. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
بدسلوک. بدادا. بدخلق. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). بدرفتار. بدمعامله. (یادداشت مؤلف). - کاشی بدلعاب، در تداول عامه، به کسی گویند که بدسلوک باشد. (یادداشت مؤلف)
بدسلوک. بدادا. بدخلق. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). بدرفتار. بدمعامله. (یادداشت مؤلف). - کاشی بدلعاب، در تداول عامه، به کسی گویند که بدسلوک باشد. (یادداشت مؤلف)
نفرین و لعنت. (ناظم الاطباء) : و اگر داند که بعضی اجناس را قیمت زیاد نوشته اند بنحوی که ظلم نشود و بددعایی در ضمن آن نباشد کم نموده تسلیم صاحبجمعان نمایند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 10). ناظر قدغن نماید که تحویلداران و عملۀ بیوتات مال رعیت و فقیران را نکشند و نبرند و چیزی را بی رضای صاحب خریداری نکنند که بددعایی حاصل شود. (تذکرهالملوک ص 12). نگذارد که از اقویا بر ضعفا جبر و تعدی واقع شده موجب بددعایی گردد. (تذکرهالملوک ص 48)
نفرین و لعنت. (ناظم الاطباء) : و اگر داند که بعضی اجناس را قیمت زیاد نوشته اند بنحوی که ظلم نشود و بددعایی در ضمن آن نباشد کم نموده تسلیم صاحبجمعان نمایند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 10). ناظر قدغن نماید که تحویلداران و عملۀ بیوتات مال رعیت و فقیران را نکشند و نبرند و چیزی را بی رضای صاحب خریداری نکنند که بددعایی حاصل شود. (تذکرهالملوک ص 12). نگذارد که از اقویا بر ضعفا جبر و تعدی واقع شده موجب بددعایی گردد. (تذکرهالملوک ص 48)
عمل بدلگام. سرکشی. توسنی: تو رایض من به خوشخرامی من توسن تو به بدلگامی. نظامی. - بدلگامی کردن، سرکشی و نافرمانی کردن: چو تازی فرس بدلگامی کند خر مصریان را گرامی کند. نظامی. نازک اندام سرخوشی می کرد بدلگامی و سرکشی می کرد. سعدی (هزلیات)
عمل بدلگام. سرکشی. توسنی: تو رایض من به خوشخرامی من توسن تو به بدلگامی. نظامی. - بدلگامی کردن، سرکشی و نافرمانی کردن: چو تازی فرس بدلگامی کند خر مصریان را گرامی کند. نظامی. نازک اندام سرخوشی می کرد بدلگامی و سرکشی می کرد. سعدی (هزلیات)
بدرفتاری. سؤسلوک. کج تابی. کج سری. رفتار سخت. مقابل خوش تابی. (یادداشت مؤلف). - بدتابی کردن با کسی، بدرفتاری کردن با او. کج تابی کردن با او. (یادداشت مؤلف)
بدرفتاری. سؤسلوک. کج تابی. کج سری. رفتار سخت. مقابل خوش تابی. (یادداشت مؤلف). - بدتابی کردن با کسی، بدرفتاری کردن با او. کج تابی کردن با او. (یادداشت مؤلف)
شعبده. مشعبدی. بلعجب بازی: چنانکه عادت بلعجبی خوبان است در طارم فراز کرد. (سندبادنامه ص 182). چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشتند و باطل کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50). تو بدین کوتهی و مختصری این همه کبر و ناز بلعجبی است یک وجب نیستی و پنداری کز سرت تا به آسمان وجبی است. (؟) - بلعجبی کردن، مشعبدی کردن. شعبده بازی کردن: عشق چو آن حقه و آن مهره دید بلعجبی کرد و بساطی کشید. نظامی. ای پسر خوش ترا که گفت که ناگاه بلعجبی کن ز گل برآر بنفشه. رفیع الدین مرزبان پارسی
شعبده. مشعبدی. بلعجب بازی: چنانکه عادت بلعجبی خوبان است در طارم فراز کرد. (سندبادنامه ص 182). چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشتند و باطل کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50). تو بدین کوتهی و مختصری این همه کبر و ناز بلعجبی است یک وجب نیستی و پنداری کز سرت تا به آسمان وجبی است. (؟) - بلعجبی کردن، مشعبدی کردن. شعبده بازی کردن: عشق چو آن حقه و آن مهره دید بلعجبی کرد و بساطی کشید. نظامی. ای پسر خوش ترا که گفت که ناگاه بلعجبی کن ز گل برآر بنفشه. رفیع الدین مرزبان پارسی
منسوب به لعاب. آنچه از خیسانیدن او در آب اجزای آن مخلوط به رطوبت شده چیزی لزج به هم رسد و چون برشته کنند الزاق او رفع شود. هر چیز که چون رطوبت بیند و لزوجتی در او پیدا شود، چون: خطمی و بهدانه. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لعابی به ضم لام نزد پزشکان دارویی است که از خواص آن، آن است که چون تصفیه و از فضولات پاک شود اجزاء آن دارو از یکدیگر جدا و من حیث المجموع به لعابی لزج تبدیل گردد، مانند خطمی. کذا فی الموجز - انتهی. - کاسه یا بشقابی لعابی، که بر روی فلز آن از پشت و روی لعاب داده باشند
منسوب به لعاب. آنچه از خیسانیدن او در آب اجزای آن مخلوط به رطوبت شده چیزی لزج به هم رسد و چون برشته کنند الزاق او رفع شود. هر چیز که چون رطوبت بیند و لزوجتی در او پیدا شود، چون: خطمی و بهدانه. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لعابی به ضم لام نزد پزشکان دارویی است که از خواص آن، آن است که چون تصفیه و از فضولات پاک شود اجزاء آن دارو از یکدیگر جدا و من حیث المجموع به لعابی لزج تبدیل گردد، مانند خطمی. کذا فی الموجز - انتهی. - کاسه یا بشقابی لعابی، که بر روی فلز آن از پشت و روی لعاب داده باشند