جدول جو
جدول جو

معنی بدق - جستجوی لغت در جدول جو

بدق
(بَ دَ)
همان بیذق است که پیادۀ شطرنج باشد. (از فرهنگ فرنگ از آنندراج). پیادۀ شطرنج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدقیافه
تصویر بدقیافه
بدشکل، بدهیکل، بداندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدقمار
تصویر بدقمار
کسی که در قمار تقلب می کند، آنکه بد بازی کند و همیشه ببازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدقلق
تصویر بدقلق
بدخو، بدادا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدقدم
تصویر بدقدم
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، سیاه دست، بدیمن، میشوم، شمال، بدشگون، منحوس، خشک پی، نامبارک، مشوم، سبز پا، پاسبز، تخجّم، مرخشه، سبز قدم، بداغر، نحس، نافرّخ، شنار، نامیمون
فرهنگ فارسی عمید
(بَ قَ / قُو)
که به قول خود وفا نکند. مخلاف. مقابل خوش قول. (یادداشت مؤلف) : این مردی بدقول و بی وفا و بدعهد است. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ دَ)
شوم قدم. (آنندراج). بدشگون. بدفال. (ناظم الاطباء). نامبارک پی. شوم پی. مقابل، خوش قدم (مبارک پی). فرخ قدم. (یادداشت مؤلف) :
بدقدم مانند طاوس است در کیشم همای
بس که دیدم دولت ایام را بی اعتبار.
اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ دَ)
نامبارک پیی. (یادداشت مؤلف). بدفالی. بدشگونی
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
که اندازۀ آن ناموزون و نامتناسب است. بدبرش. بدقواره. مقابل خوش قطع: این زمین بدقطع است. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
که خوشی دیگران نخواهد. مقابل خوش قلب. (یادداشت مؤلف) ، آنکه جراحت تن او دیر بهبودو التیام پذیرد. مقابل خوش گوشت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَقَ لِ / قِ لِ)
بدخو. بدخلق. شموس. مقابل خوش قلق. در آدمی و اسب و دیگر ستور سواری مستعمل است. (از یادداشت مؤلف). بدادا. و رجوع به قلق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ لِ / قِ لِ)
بدخویی. بدادایی. بدجنمی (بیشتر در اسب). (از یادداشتهای مؤلف).
- بدقلقی کردن، بدخویی نمودن. ناسازواری کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قُ)
که از جنس خوب نیست (صفت جامه). (از یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ / قُ)
آنکه قمار بناراستی بازد. (آنندراج). آنکه در قمار تقلب کند:
ز دست طالع بد می رویم شهر بشهر
چو بدقمار که تغییر می دهدجا را.
ملا ادبی نظیری (از آنندراج).
بطوف نرد محبت خدا بسازد قاسم
که کار ما به حریفان بدقمار نیفتد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
از بدقمار هر چه ستانی شتل بود. (از یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ / قُو)
خلف قول. مخلافی. (یادداشت مؤلف). عمل بدقول. بدعهدی. مقابل خوش قولی.
- بدقولی کردن، بدعهدی کردن: و عهد ایشان (پریان) درست باشد و بدقولی نکنند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادق
تصویر ادق
باریک تر دشوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلق
تصویر بلق
در بگشادن، واگشادن در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندق
تصویر بندق
پارسی تازی گشته فوندیگ، گروهه گلی کلوخ گروهه سربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشق
تصویر بشق
با چوبدست زدن، تیز نگریستن، باز ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصق
تصویر بصق
تف کردن، خوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزق
تصویر بزق
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسق
تصویر بسق
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
پارسی تازی شده پیادک پیاده یکی از مهره های شترنگ، راهنما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدقول
تصویر بدقول
کسی که به قول خود وفا نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدقلقی
تصویر بدقلقی
بدخوئی، بد ادایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدقلب
تصویر بدقلب
کسی که خوشی دیگران نخواهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدقدم
تصویر بدقدم
نامبارک، پی، بدفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدقیافه
تصویر بدقیافه
بدشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدقلق
تصویر بدقلق
((~. ق ِ لِ))
بهانه گیر، بدسلوک
فرهنگ فارسی معین
ناسازگار، سرکش، بدرام
متضاد: خوش قلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدشگون، شوم، نافرخ، نحس
متضاد: خوش قدم، فرخ پی، مبارک پی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدعهد، پیمان شکن، سست پیمان
متضاد: خوش قول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدشگون، بدشانس، بدبخت
دیکشنری اردو به فارسی
بدون شانس، متأسّفانه، بدبختانه
دیکشنری اردو به فارسی
بیچارگی، متأسّفانه، بدشانسی
دیکشنری اردو به فارسی