جدول جو
جدول جو

معنی بدراه - جستجوی لغت در جدول جو

بدراه
اسبی که بد راه می رود، کنایه از کسی که به راه خطا می رود، بدآیین
تصویری از بدراه
تصویر بدراه
فرهنگ فارسی عمید
بدراه
(بَ)
ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین). مقابل خوش راه: اسبی بدراه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
بدراه
ستوری که بد راه رود بد رو
تصویری از بدراه
تصویر بدراه
فرهنگ لغت هوشیار
بدراه
ضال، فاسد، گمراه، منحرف، بدرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدرام
تصویر بدرام
سرکش، نافرمان، برای مثال چرخ «بدرام» تا که شد رامش / از کواکب چو خلد شد بدرام (شمس فخری - مجمع الفرس - بدرام)، حیوانی که به آسانی رام نشود
پدرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدراهی
تصویر بدراهی
بدراه بودن، به راه خطا رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
رهبر، راهنما، رهبری، مشایعت، در طب قدیم آب نیم گرم یا سوپ که پس از خوردن مسهل به تدریج می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باراه
تصویر باراه
کسی که به راه راست می رود، باانصاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدران
تصویر بدران
گیاهی مانند ترب و بسیار بدبو، گندگیاه، برای مثال عیب بدران مکن و هرچه بود نیکو بین / که به صحرای جهان هیچ نروید بیکار (بسحاق اطعمه - مجمع الفرس - بدران)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیراه
تصویر بیراه
بیراهه، کنایه از نامرتبط، کنایه از ویژگی کسی که راه را گم کرده باشد، کج رو، گمراه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
خوش و خرم و آراسته. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم). خوش و خرم. (انجمن آرا) (آنندراج). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامۀمنیری). آراسته. (فرهنگ سروری). پدرام:
کافروخته روی بود و بدرام
پاکیزه نهاد و نازک اندام.
نظامی.
بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسه ای بر لب جام او.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ دَ / دِ)
بدراننده. (برهان قاطع). آنکه بد می راند (اسب یا وسیلۀ نقلیه را). مقابل نیک ران. (فرهنگ فارسی معین) ، چموش. شموس. یک دنده. (یادداشت مؤلف).
به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشو ایمن
که توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد.
صائب
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدتدبیر. (آنندراج). بداندیشه. بدگمان. بدنیت. بدخواه. بدرأی:
سپردند بسته بدو شاه را
بدان گونه بدرای و بدخواه را.
فردوسی.
و سبب او آنست که... وزیر احشویرش، ای خسرو، بدرای بوده است به ایشان (به جهودان) بدان روزگار که اسیر بودند. (التفهیم). و وزیر او (دارا) بدسیرت و بد رای و همه لشکر و رعیت از وی نفور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). و رجوع به ترکیبات رای در حرف ’ر’ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ زَ / زِ)
حصه و بهره. (برهان قاطع) (انجمن آرا). حصه و قسمت. (آنندراج). حصه و بهره و نصیب. (ناظم الاطباء). و رجوع به بدوره شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ زَ / زِ / بِ رُ زَ / زِ)
طعامی را گویند که زله کرده باشند و در رومالی بسته بجایی برند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). طعامی که از درها بدریوزۀ گدایی جمع کنند و بردارند و بجایی برند و با کسی خورند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). خوردنی که در ازار یا در رگو بندند. (صحاح الفرس). فلرز. فلرزنگ. بتوزه. لارزه. ولارزه. فلغز. دستمال بسته. گره بسته. گرنگ. دستار. دستمال. (یادداشت مؤلف). و رجوع به پدرزه و فلرز و فلرزنگ شود، شتربچۀ فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ قَ / قِ)
از بدرقه عربی، رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات). پاسبان و نگهبان. (ناظم الاطباء). خفیر. خفره. (منتهی الارب). جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله. قلاوز. (یادداشت مؤلف). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان: بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623).
هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه
فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار.
سنایی.
سالاربار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی.
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقۀ کاروان ماست.
خاقانی.
بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام
بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام.
خاقانی.
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن.
خاقانی.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار.
کمال.
دوش درآمد بجان بدرقۀ عشق تو
گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق.
عطار.
فرمود که دو مرد مغول ببدرقۀ او و آن مال بروند. (جهانگشای جوینی). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. (گلستان سعدی). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقۀ شماست اندیشناکم. (گلستان سعدی). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. (کتاب النقض ص 368).
گر کند بدرقۀ لطف تو همراهی ما
چرخ بر دوش کشد غاشیۀ شاهی ما.
آذری.
- بدرقه جستن، راهنما و راهبر و نگهبان جستن: بدرقه جستن از کسی، از وی راهنما و نگهبان خواستن:
ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی
هر چند بددلی که تو همراه رستمی.
ناصرخسرو.
- بدرقۀ حیات، کنایه از آب و مدد روح و سخنان حکمت آمیز. (انجمن آرا).
- بدرقه ساختن، راهنما و نگهبان ساختن:
از عشق ساز بدرقه پس هم بنور عشق
از تیه لا بمنزل الااﷲ اندرآ.
خاقانی.
- بدرقه شدن، همراه و راهنما و نگهبان شدن:
چو جاه تو شدعدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیده بان.
مسعودسعد.
زین پس دزدان شوند بدرقۀ کاروان.
مسعودسعد.
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقۀ کاروان شده.
خاقانی.
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان عشق
بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف.
حافظ.
- بدرقۀ طریق، مراد همت و توجه مراد است. (انجمن آرا). بدرقۀ راه. بدرقۀ ره.
- بدرقۀ غرور، همراهان گمراه کننده مراد است. (انجمن آرا).
- بدرقه کردن، راهنما و نگهبان و راهبر کردن، راهنما و نگهبان تعیین کردن. راهنما و نگهبان فرستادن:
همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
حافظ.
- بدرقه گرفتن، راهنما و نگهبان همراه خود کردن: دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639).
- بدرقۀ محبت، ورقۀ مراسلۀ دوستانه. (ناظم الاطباء).
، شریر. بدذات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شریر و ظالم. (آنندراج) :
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بدزندگانی مرده به.
سعدی.
، بدخوراک. که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : همج همجاً، گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ ری یَ)
نام سال دوم هجرت رسول صلوات اﷲعلیه بمدینه و آن مطابق با سال پانزدهم بعثت است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ ری یَ)
از نقود قدیمی تاآخر عهد عباسیان است. بغلیّه. و بدریه از آن سبب گویند که اعراب آن را در بدره (پوست بزغاله) می نهادند و در هر بدره مبلغ معینی می گذاشتند: برخی هزار، برخی ده هزار و برخی دیگر هفت هزار دینار و از همین جاست که بدره به همه این معانی بکار رفته است. و بعضی از بکار بردن بغلیه بسبب قبح لفظ و معنی آن خودداری کنند. (از نقودالعربیه ص 144). و رجوع به بدره شود
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف ترکمن ایران که در در گوگچه داغ در جنوب اترک ساکنند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 103)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس است. 520 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، حبوب، صیفی و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سبزه و رستنی بود مانند ترب و آن بغایت گنده و بدبوی باشد و آن را گندگیا نیز گویند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
عیب بدران مکن و هرچه بود نیکو بین
که به صحرای جهان هیچ نروید بیکار.
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا) ، آنکه سخت سوار اسب شود. (فرهنگ فارسی معین). دشوار در سوار شدن. (ناظم الاطباء) ، بدقدم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
مقابل خوش رکاب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
باره ، (دمزن)، آنکه در راه راست میرود، (ناظم الاطباء) (دمزن)، مقابل بیراه، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
از بتهای هند قدیم بود با بدنی چون انسان و سری چون سر خنزیر، (از ماللهند ص 58 س 7)،
نواری که بدان باربر ستور استوار کنند، قسمی تنگ که بدان بار بر ستوراستوار کنند، طناب، بارپیچ، عکام، (منتهی الارب) :
گر اشتلمی نمیزد آن کرد
خر میشد و باربند میبرد،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گمراهی
لغت نامه دهخدا
صفت مقابل براه. راه غیرمعمول. راه تنگ و بد. (یادداشت مؤلف). راه پیچاپیچ. بی راهه. راه غیراصلی:
بکوه و بیابان و بیراه رفت
شب تیره تا روز بیگاه رفت.
فردوسی.
همی راند بیراه و دل پر ز بیم
همی برد با خویشتن زر و سیم.
فردوسی.
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان و جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندرآورد سر.
فردوسی.
به بیراه لشکر همیراندند
سخنهای شاهان همیخواندند.
فردوسی.
دختر گفت راه خانه از آنسوست... شاه گفت بیراه فرستادم تا لشکر اسکندر او را نبینند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
سپس دیو به بیراه چنین چند روی
جز که بیراه ندانی نرود دیورجیم.
ناصرخسرو.
گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه
گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر.
ناصرخسرو.
- بیراه و راه، راه معلوم و راه ناشناخته. همه راهها اعم از مسلوک و معلوم و غیر مسلوک. راه و بیراه:
وز آن سوی افراسیاب و سپاه
گریزان برفتند بیراه و راه.
فردوسی.
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بیراه و راه.
فردوسی.
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همی راند بیراه و راه.
نظامی.
- ، هر سو وهر طرف:
ببستند آذین به بیراه و راه
بر آواز شیروی پرویز شاه.
فردوسی.
چو نزدیک شهر اندرآمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه.
فردوسی.
از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
چو در کشورش پهلوان با سپاه
در و دشت زد خیمه بیراه و راه.
اسدی.
همه مردم شهر بیراه و راه
زده صف بدیوار فغفور شاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
دگر نوبت آن شد که بیراه و راه
روان کرد رایت چو خورشید و ماه.
نظامی.
- راه بیراه، راه غیر مسلوک. راه کم رفت و آمد. راه دشوارگذار:
از آن نامداران دو صدبرگزید
بدان راه بیراه شد ناپدید.
فردوسی.
- راه و بیراه، راه معلوم وراه غیر مسلوک. و رجوع به بیراه و بیراه و راه و رجوع به همین ترکیب ذیل لغت راه شود.
، مخالف در جهت. (یادداشت مؤلف) :
پر آشوب دریا از آنگونه بود
کزو کس نرستی بدل ناشنود
به شش ماه کشتی برفتی برآب
کزو خواستی هرکسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بیراه باد شمال.
فردوسی.
- بیراه افتادن تخته ای از جامه، قرار گرفتن نه از سوی متناسب با تخته های دیگر. (یادداشت مؤلف).
، دو طرف راه را گویند که در آن جاده نباشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، مسافری که از جاده منحرف شده و راه را سهو کرده و گم میکند، گمراه. (ناظم الاطباء). غاوی. (مهذب الاسماء). ضال. ضلیل. غوی. (دهار). بیره. گمراه. مضل. (یادداشت مؤلف) ، معاند. مخالف در عقیده و رأی:
پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود
براه آمدند آنکه بیراه بود.
فردوسی.
هرآنکس که بد پیش درگاه تو
بنفرید بر جان بیراه تو.
فردوسی.
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی
ز بیراه و از مردم نیکخوی.
فردوسی.
سنان سر نیزه شد بر دو نیم
دل مرد بیراه شد پر ز بیم.
فردوسی.
بیراه تر کسی بود که جائی که راه نبود راه جوید. (منتخب قابوسنامه ص 8). امیر عبیداﷲ حرامزادۀ بیراه. (کتاب النقض ص 395).
بس ز دفع این جهان و آن جهان
مانده اند این بیرهان بی این و آن.
مولوی.
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده که بیراهند.
اوحدی.
- به بیراه افکندن، در ورطۀ گمراهی انداختن: یکی را حب جاه از جادۀ مستقیم به بیراه افکنده. (کلیله و دمنه).
- بیراه رفتن، بر طریقی رفتن که راه رشد نیست. خبط. اختباط. عسف. اعتساف. تعسف. (یادداشت مؤلف). التعسف، بر بیراه رفتن. (مصادر زوزنی). از راه خطا رفتن. راه نامعلوم در سپردن:
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
سعدی.
- بیراه شدن، گمراه شدن و از راه راست خارج گشتن. (ناظم الاطباء). غی. غوایه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غوایت. ضلال. ضلالت: بر قاعده مذهب حسن صباح که غیر افتضاح نبوده است نطاق صلابت وتشدد بربسته است تا او بیراه شد. (جهانگشای جوینی).
- بیراه شدن دل، گمراه شدن دل:
دل شاه از آن دیو بیراه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد.
فردوسی.
- بیراه کردن، اغوا کردن. گمراه کردن اغواء. اضلال. تضلیل کردن. اضلال کردن. گمراه ساختن. (یادداشت مؤلف). استغواء. (زوزنی). از راه بدر کردن:
از آن پس که ایزد ترا شاه کرد
یکی پیر جادوت بیراه کرد.
دقیقی.
مرا نیز هم دیو بیراه کرد
ز خوبی همی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
که ما را دل ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
ورا این بزرگیش بیراه کرد
که باما بکین دست بر ماه کرد.
اسدی.
یکی بود بغزنین که او را محمد ادیب خواندندی و داعی مصریان بود وخلقی بیحد را از شهر و روستا بیراه کرده است. (بیان الادیان). و خلقی مردم را از خراسان و عراق بیراه کرد، حسن صباح، (بیان الادیان).
- بیراه گشتن، بیراه گردیدن، گمراه شدن. بیراه شدن:
بدانش شود مرد پرهیزگار
چنین گفت آن بخرد هوشیار
که دانش ز تنگی پناه آورد
چو بیراه گردی براه آورد.
ابوشکور.
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل آزار بسیار بیراه گشت.
فردوسی.
- بیراه نهادن قدم، ناراست و ناروا سیر کردن: در طریق قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هوای نفس اماره بیراه نهاده. (منتخب قابوسنامه ص 6).
، کنایه از مردم کج رو. (انجمن آرا) (آنندراج). کجرو. مردم بدکردار، مردم بدذات و اوباش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم نامشخص. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، ستمکار. جائر. ظالم. (یادداشت مؤلف). معسف، مرد ستمکار و بیراه. (منتهی الارب) ، روسپی. (ناظم الاطباء) ، بناحق. (یادداشت مؤلف) :
همه یک بدیگر برآمیختند
بهر جای بیراه خون ریختند.
فردوسی.
، کنایه از کارهای ناشایسته. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری). کار ناشایسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سرخاره. (مهذب الاسماء). مدری ̍. (منتهی الارب). سیخ و شاخ باریک که زنان به وی موی سر راست کنند. (آنندراج). مدرات. ج، مداری. رجوع به مدری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنکه ران وی زشت و بد باشد. (ناظم الاطباء) ، بیرون آوردن:
بدرمی کنند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
راهنما، مشایعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه راه را گم کرده باشد منحرف از راه گمراه، بی انصاف، آنکه کارهای ناشایسته کند، خواننده ای که خارج از مقام خواند، بیراهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدراهی
تصویر بدراهی
گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیراه
تصویر بیراه
گمراه، منحرف از راه، بی انصاف، آن که کارهای ناشایسته کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدرام
تصویر بدرام
((بَ))
وحشی، سرکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدرقه
تصویر بدرقه
((بَ رَ ق ِ))
راهنما، راهبر، مشایعت
فرهنگ فارسی معین
مشایعت، همراهی
متضاد: استقبال، راهبر، راهنما، رهبری، محافظ، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداندیشه، بدسگال، بداندیش، بدخواه، بدفکر، وارونه رای
متضاد: نیک رای، خوش فکر، بدخواه، بداندیش، دشمن، عدو
فرهنگ واژه مترادف متضاد