- بدخوی (بَ خُ وی)
بدخویی. زشت خویی. تندخویی:
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همان زآرزو این سخن بشنوی.
فردوسی.
ترا عشق سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی.
فردوسی.
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوی.
فردوسی.
- بدخوی کردن، بدخویی کردن:
مربوالمعین امام همه شرق و غرب را
گویی همی کند به همه خلق بدخوی.
سوزنی.
و رجوع به بدخویی شود
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همان زآرزو این سخن بشنوی.
فردوسی.
ترا عشق سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی.
فردوسی.
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوی.
فردوسی.
- بدخوی کردن، بدخویی کردن:
مربوالمعین امام همه شرق و غرب را
گویی همی کند به همه خلق بدخوی.
سوزنی.
و رجوع به بدخویی شود
