کسی که دوا را بزحمت و اکراه خورد. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از مردن. درگذشتن: بدین بزرگی قدر و به عزّ و جاه و شرف به سال شصت وسه شد او ازین دیار بدر. ناصرخسرو. - بدرگشتن، بیرون رفتن: بتنگی دل، غم نگردد بدر برین نیست پیکار با دادگر. فردوسی. رجوع به بدر آمدن و بدر کردن شود
بشخوار. نیم خورده و بازمانده آب دواب را گویند و به عربی سؤر خوانند. (برهان). آبی که از دواب بازماند در وقت خوردن و به عربی سؤر نامند. (سروری). مؤلف انجمن آرا و بنقل از آن آنندراج پس از نقل عبارت برهان آرند: بظن مؤلف بازماندۀ آب و علف دواب است که پیش خورده باشد و آن دراصل پیشخور بوده که به عربی سؤر گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 214). سؤر یعنی بازماندۀ آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند. (ناظم الاطباء: بشخوار). آبی که از دواب بازمانده در وقت خوردن و به عربی سؤر گویند. (سروری). رجوع به بشخوار شود
بدخویی. زشت خویی. تندخویی: به مستی ندیدم ز تو بدخوی همان زآرزو این سخن بشنوی. فردوسی. ترا عشق سودابه و بدخوی ز سر برگرفت افسر خسروی. فردوسی. بدو گفت خواهی که ایمن شوی نبینی ز من زشتی و بدخوی. فردوسی. - بدخوی کردن، بدخویی کردن: مربوالمعین امام همه شرق و غرب را گویی همی کند به همه خلق بدخوی. سوزنی. و رجوع به بدخویی شود