جدول جو
جدول جو

معنی بداوی - جستجوی لغت در جدول جو

بداوی(بَ / بِ وی ی)
منسوب به بداوه. (از منتهی الارب). منسوب به بداوه که صحرا باشد یعنی کسی که دربادیه برآید و در آن اقامت گزیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ابتدایی مثلاً هیئت بدوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بداوت
تصویر بداوت
صحرانشینی، بادیه گردی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تداوی
تصویر تداوی
دوا کردن، درمان کردن، خود را معالجه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مداوی
تصویر مداوی
درمان کننده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ وَ)
آنچه اول پیدا گردد از هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه اول ظاهرگردد از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از قاموس از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ هدیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ وا)
جمع واژۀ هدیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
درمان کننده. تیمارکننده. (ناظم الاطباء). معالج: و باز آن را به خصال محمود... با مقام اعتدال آرد چنانک مداوی حاذق در دفع امراض مذمه. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ وا)
دواکرده شده. درمان کرده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). تیمارشده. علاج شده، آنکه از کسی درمان می خواهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خویشتن رابه چیزی دارو کردن. (زوزنی). خویشتن را دارو کردن به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دوا کردن و درمان نمودن. (غیاث اللغات). خود را به چیزی دارو کردن. (آنندراج). خود را علاج کردن. (المنجد) :
اگر سنبل از ضعف دل شد سقیم
تداوی به عنبر کند از شمیم.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ دا)
حسن بن غالی ازهری مالکی منسوب بحدیه از قرای مصر. متوفی 1202هجری قمری او راست: دیوان الخطب در شرح مصطلح الحدیث. (هدیه العارفین ج 1 ص 300)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
جمع واژۀ اداوه
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ وَ)
صحرانشینی. بادیه نشینی. مقابل حضارت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بداوه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ وَ)
صحرا. (منتهی الارب) (آنندراج). صحرا و دشت. (ناظم الاطباء). بادیه. (از اقرب الموارد). بداوّی منسوب است به آن. (منتهی الارب) ، در اصطلاح فلسفه، اعتقاد به اینکه جهان پر از بدبختی و یأس و حرمان است. مقابل خوش بینی. (فرهنگ فارسی معین). دهرنکوهی
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
بداءه. رجوع به بداءه شود، در اصطلاح فلسفه، آن که آفرینش را پر از یأس و حرمان و بدبختی داند مقابل خوش بین. (فرهنگ فارسی معین). دهرنکوه. (یادداشت مؤلف) ، صاحب چشم بد. آنکه عین الکمال دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنچه بوی بد دهد. متعفن. گندیده. بویناک. مقابل خوشبوی و معطر. (فرهنگ فارسی معین). عفن. کریه الرایحه. گنده. (یادداشت مؤلف). منتن، منتین، بدبوی. (منتهی الارب). و رجوع به بدبو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلاد بجاوه. مردم بجاوه: و بردست راست این شهر (عیذاب) چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه بیابانی عظیم، و علف خوار بسیار و خلقی بسیارند آنجا که ایشان را بجاویان گویند، و ایشان مردمانی اند که هیچ دین و کیش ندارند و به هیچ پیغمبر و پیشوا ایمان نیاورده اند از آنکه از آبادانی دورند و بیابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زیاده باشد و عرض سیصد فرسنگ و درین همه بعد دو شهرک خرد بیش نیست که یکی را از آن بحرالنعام گویند و دیگری را عیذاب. طول این بیابان از مصر تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولایت نوبه تا دریای قلزم از مغرب تا مشرق. و این قوم بجاویان در آن بیابان باشند، مردمی بد نباشند و دزدی و غارت نکنند، به کارهای خود مشغول باشند و مسلمانان و غیرهم کودکان ایشان بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند. (از سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 83)
لغت نامه دهخدا
غالی الدویری. او راست: السلطنه و الحریه و فلسفه الحیاه (ترجمه ای از کتاب تولستوی). (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بدایه و آنان گروهی از غلاه روافض اند که بداء رادر مورد خدای متعال جایز می دانند. (از کتاب الانساب سمعانی ورق 68 الف). و رجوع به بداء و بدائیه شود، مشکل پسندی. دیرپسندی
لغت نامه دهخدا
(بَ خُ وی)
بدخویی. زشت خویی. تندخویی:
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همان زآرزو این سخن بشنوی.
فردوسی.
ترا عشق سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی.
فردوسی.
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوی.
فردوسی.
- بدخوی کردن، بدخویی کردن:
مربوالمعین امام همه شرق و غرب را
گویی همی کند به همه خلق بدخوی.
سوزنی.
و رجوع به بدخویی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدخلق. زشت خوی. تندخو. مقابل خوش خوی. نیکخوی. (فرهنگ فارسی معین). اعوج. خزنزر. خندب. شغّیر. شنّیر. شکس. شکص. صنّاره. عبقان. عبقانه. عدبّس. عض ّ. عظیر. عفرجع. عفنجش. عقام. عکص. قاذوره. لعو. معربد. وعق. هزنبز. (منتهی الارب در ذیل هر یک از کلمات مزبور). سیّی ءالخلق. (یادداشت مؤلف) :
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدسازو بدخوی بود.
فردوسی.
- امثال:
بدخوی در دست خوی بد خود گرفتار است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401).
بدخوی عقاب کوته عمر آمد
کرکس درازعمر ز خوشخویی.
ناصرخسرو. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). و رجوع به بدخو شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ رَ دَ / دِ)
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). همزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) :
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه.
فردوسی.
ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ.
فردوسی.
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند بزشت آب در جوی من.
فردوسی.
بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار.
فرخی.
دشمن و بدگوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان.
فرخی.
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم.
فرخی.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان).
خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56).
مده نزد خودراه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را.
(گرشاسب نامه).
مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست
زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان.
ناصرخسرو.
اگر بدگوی نزدیک تو آید
بران او را که نزدیکت نشاید.
ناصرخسرو.
پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103).
مده بدگوی را نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای.
عطار.
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز.
سعدی.
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد
بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را.
سعدی.
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی.
سعدی (خواتیم).
ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود
عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند.
ابن یمین.
بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم.
حافظ.
و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدبوی
تصویر بدبوی
آنچه که بوی بد دهد متعفن گندیده بویناک مقابل خوشبوی معطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداوی
تصویر تداوی
درمان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداوت
تصویر بداوت
صحرا نشینی، بادیه نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداوه
تصویر بداوه
بیابانگردی دشت نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باوی
تصویر باوی
گوشه ایست در دستگاه همایون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ابتدائی، آغازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداوی
تصویر مداوی
درمان کننده، تیمار کننده، معالج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداوی
تصویر تداوی
((تَ))
درمان کردن، معالجه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدخوی
تصویر بدخوی
تندخو، زشت خوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داوی
تصویر داوی
ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
بادیه نشینی، صحرانشینی، بیابانگردی
متضاد: شهرنشینی، تمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درمان، شفا، علاج، مداوا، معالجه، بهبودی، بهی، درمان کردن، شفادادن، علاج کرن، مداوا کردن، معالجه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد