شاگردانه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، میلاویه، درستاران، بغیاز، فغیاز، دستاران مژده، نوید بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، فغیاز، داشات، بذل، احسان، سماحت، عطیّه، عتق، داشن، دهشت، منحت، اعطا، جدوا، جود، صفد، داد و دهش، داشاد، بغیاز
شاگِردانِه، انعام و پولی که علاوه بر اجرت به شاگرد داده می شود، میلاویه، درستاران، بَغیاز، فَغیاز، دستاران مژده، نوید بَخشِش، عَطا، کَرَم، دَهِش، بخشیدن چیزی به کسی، فَغیاز، داشات، بَذل، اِحسان، سَماحَت، عَطیِّه، عِتق، داشَن، دَهِشت، مِنحَت، اِعطا، جَدوا، جود، صَفَد، داد و دَهِش، داشاد، بَغیاز
مقابل سرانجام. چیزی که به آن شروع چیزی واقع شود، و با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج از بهار عجم) : ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز. نظامی. چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. کف صیتش سرآغاز شهی وختم سلطانی بنام نامی ختمی پناهی شاه بطحی زد. زلالی (از آنندراج). حبیبی کو بود محبوب دلها سرآغاز بهار و آب و گلها. زلالی (از آنندراج). - سرآغاز کردن،شروع کردن. آغاز نمودن: نخستین گره کز سخن باز کرد سخن را بچربی سرآغاز کرد. نظامی. چو شاه این سخن را سرآغازکرد چنان گنج سربسته را باز کرد. نظامی
مقابل سرانجام. چیزی که به آن شروع چیزی واقع شود، و با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج از بهار عجم) : ای نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز. نظامی. چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند. نظامی. کف صیتش سرآغاز شهی وختم سلطانی بنام نامی ختمی پناهی شاه بطحی زد. زلالی (از آنندراج). حبیبی کو بود محبوب دلها سرآغاز بهار و آب و گِلها. زلالی (از آنندراج). - سرآغاز کردن،شروع کردن. آغاز نمودن: نخستین گره کز سخن باز کرد سخن را بچربی سرآغاز کرد. نظامی. چو شاه این سخن را سرآغازکرد چنان گنج سربسته را باز کرد. نظامی
بدسرشت. با بد درآمیخته. که سرشتش با بدی و زشتی درآمیخته باشد. بدخمیره: بدو داد مرد بدآمیز را چنان بدکنش مرد خونریز را. فردوسی. فرستاده آمد پیامش بداد نبد در دلش جای پیغام و داد سر بی خرد زآن سخن تیز گشت بجوشید و مغزش بدآمیز گشت. فردوسی
بدسرشت. با بد درآمیخته. که سرشتش با بدی و زشتی درآمیخته باشد. بدخمیره: بدو داد مرد بدآمیز را چنان بدکنش مرد خونریز را. فردوسی. فرستاده آمد پیامش بداد نبد در دلش جای پیغام و داد سر بی خرد زآن سخن تیز گشت بجوشید و مغزش بدآمیز گشت. فردوسی
گیاهی است بر هم پیچیده مانند ریسمان تافته و آن از پنج عدد بیشتر نمی شود. عشقه. لبلاب. قاتل ابیه. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). درختچه ای است به ارتفاع 2 تا 5 متر و دارای شاخه های متعدد برنگ سبز مایل به آبی است گلهای درشت برنگ زرد طلایی و معطر آن بصورت خوشه های زیباجلوه می کند. میوه اش نیام، بطول 6 تا 8 سانتیمتر و به پهنای 5 تا 6 میلی متر است. این گیاه را در نواحی مختلف ایران برای زینت پرورش می دهند. گل طاوسی. رتم. مست خدیجه. بذسقان. (از گیاهان دارویی زرگری ص 391). بدسگان. (فرهنگ رشیدی). بداسقان. بدشغان. بدسگان. کف الکلب. (از برهان قاطع). بدسقان. (یادداشت مؤلف)
گیاهی است بر هم پیچیده مانند ریسمان تافته و آن از پنج عدد بیشتر نمی شود. عشقه. لبلاب. قاتل ابیه. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). درختچه ای است به ارتفاع 2 تا 5 متر و دارای شاخه های متعدد برنگ سبز مایل به آبی است گلهای درشت برنگ زرد طلایی و معطر آن بصورت خوشه های زیباجلوه می کند. میوه اش نیام، بطول 6 تا 8 سانتیمتر و به پهنای 5 تا 6 میلی متر است. این گیاه را در نواحی مختلف ایران برای زینت پرورش می دهند. گل طاوسی. رتم. مست خدیجه. بذسقان. (از گیاهان دارویی زرگری ص 391). بدسگان. (فرهنگ رشیدی). بداسقان. بدشغان. بدسگان. کف الکلب. (از برهان قاطع). بدسقان. (یادداشت مؤلف)
آموزندۀ بدی و شرارت. (ناظم الاطباء). آنکه چیزهای بد به دیگران یاد دهد. کسی که پندهای نادرست دهد. مقابل نیک آموز. (فرهنگ فارسی معین). بدآموزنده: گرزم بدآموز گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندر خورد. دقیقی. و دیگر که اند از پراکندگان بدآموز و بدخواه و کاوندگان. فردوسی. رسیدند هر دو بمردی بجای بدآموز شد هر دو را رهنمای. فردوسی. ز گفت بدآموز جوشان شدند بنزدیک مادر خروشان شدند. فردوسی. بفردا ممان کار امروز را برتخت منشان بدآموز را. فردوسی. نداند که خداوند را بدآموزی براه کژ نهاد. (تاریخ بیهقی ص 329). با من (احمد عبدالصمد) خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 336). پس از این گوئیم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد. (تاریخ بیهقی ص 464). از خداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه ص 30). مکن با بدآموز هرگز درنگ که انگور گیرد ز انگور رنگ. نظامی (از نفایس الفنون). جز به نیکان نظر نیفروزم از بدآموز بد نیاموزم. نظامی. معلمان بدآموز را سخن مشنو که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه. سعدی. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری. سعدی. ندانستی که ضدان در کمین اند نکو کردی علی رغم بدآموز. سعدی (طیبات).
آموزندۀ بدی و شرارت. (ناظم الاطباء). آنکه چیزهای بد به دیگران یاد دهد. کسی که پندهای نادرست دهد. مقابل نیک آموز. (فرهنگ فارسی معین). بدآموزنده: گرزم بدآموز گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندر خورد. دقیقی. و دیگر که اند از پراکندگان بدآموز و بدخواه و کاوندگان. فردوسی. رسیدند هر دو بمردی بجای بدآموز شد هر دو را رهنمای. فردوسی. ز گفت بدآموز جوشان شدند بنزدیک مادر خروشان شدند. فردوسی. بفردا ممان کار امروز را برتخت منشان بدآموز را. فردوسی. نداند که خداوند را بدآموزی براه کژ نهاد. (تاریخ بیهقی ص 329). با من (احمد عبدالصمد) خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 336). پس از این گوئیم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد. (تاریخ بیهقی ص 464). از خداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه ص 30). مکن با بدآموز هرگز درنگ که انگور گیرد ز انگور رنگ. نظامی (از نفایس الفنون). جز به نیکان نظر نیفروزم از بدآموز بد نیاموزم. نظامی. معلمان بدآموز را سخن مشنو که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه. سعدی. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری. سعدی. ندانستی که ضدان در کمین اند نکو کردی علی رغم بدآموز. سعدی (طیبات).
بداغور. بداغر. شوم. بی یمن. بدشگون. بی میمنت. بدآغاز. (یادداشت مؤلف) : چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال. معروفی (از فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف)
بَداغُور. بَداُغُر. شوم. بی یمن. بدشگون. بی میمنت. بدآغاز. (یادداشت مؤلف) : چو کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال. معروفی (از فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف)