جدول جو
جدول جو

معنی بخریده - جستجوی لغت در جدول جو

بخریده
(بُ دَ / دِ)
مصروع. کسی که مبتلا به صرع باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخیده
تصویر بخیده
حلاجی شده، پشم یا پنبۀ زده شده، برای مثال همه دشت فرش است برهم فکنده / همه کوه پشم است برهم بخیده (نزاری - مجمع الفرس - بخیده)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخشیده
تصویر بخشیده
داده، عطاشده، عفوشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخسیده
تصویر بخسیده
پژمرده، رنجیده، گداخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خریده
تصویر خریده
دوشیزۀ با شرم و حیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریده
تصویر بریده
جداشده، زخم شده، شکافته شده
فرهنگ فارسی عمید
(اُ دَ)
شهریست حصین در ترکیۀ اروپاو نام قدیم آن لیخنیذ بود و آن تابع قضاء لواء مناستر در ولایت سالونیک از روم ایلی و در ساحل شمالی دریاچۀ اخریده واقع است و تا یانینه 180 هزار گز (از جانب شمال) مسافت دارد. سکنۀ آن 5000 تن است و گوینددر آن 2000 خانه است و در مائۀ هشتم میلادی این شهرمقام پادشاهان بلغار بود. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دانۀ مروارید ناسفته. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، زن دوشیزۀ مرد نارسیده، زن شرمگین سست آواز که همیشه پنهان ماند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خرائد، خرد، خرّد
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
بیعشده. مبیوع. (یادداشت بخط مؤلف) : معاذاﷲ که خریدۀ نعمتهایشان باشد کسی. (تاریخ بیهقی).
هر بنده ای که هست به بلغارو هند و روم
آن بنده را بسیم و زر خود خریده گیر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
پشم و پنبۀ زده و حلاجی کرده شده. (برهان قاطع). پنبه و پشم زده. (انجمن آرا) (آنندراج). پنبه و پشم برزده و از هم جدا گشته. (غیاث اللغات) (از شرفنامۀ منیری). پنبه و پشم واکرده. (فرهنگ رشیدی). محلوج و حلاجی کرده شده. پنبۀ بخیده و پشم بخیده، پنبه و پشم حلاجی شده. (ناظم الاطباء) :
همه دشت فرش است برهم فکنده
همه کوه پشم است برهم بخیده.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
رهگذر و معبر و تنگ و گدار و پایاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُدَ / دِ)
مقطوع. قطعشده. (ناظم الاطباء). أجذّ. جذیذ. جزیز. صریم. ضنیک. قطیل. مجزوز. محذوذ. محذوف. مشروص. مصروم. مفروض. مفصول. مقطول. ممنون. منجوّ. موضّع. هبرّ:
که چون برد خواهد سر شاه چین
بریده بر شاه ایران زمین.
فردوسی.
ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید.
فردوسی.
بدو گفت آن خون گرم منست
بریده ز بن بار شرم منست.
فردوسی.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده.
(ویس و رامین).
در سایۀ رکابت دلها نگر فتاده
بر پایۀ سریرت سرها نگربریده.
خاقانی.
لحم خرادیل، گوشت بریدۀ پاره پاره. خزاعه، قطعۀ بریده از چیزی. (منتهی الارب).
- امثال:
سر بریده سخن نگوید.
- بال بریده، پرنده ای که بالش بریده باشند:
باز سفید روضۀ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری.
سعدی.
- بریده آمدن، پیموده شدن: همه شب براندیم و بیشه ها بریده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465). دو منزل بود که بیک دفعه بریده آمد. (تاریخ بیهقی ص 465).
- بریده آواز، آنکه آوازش مقطع باشد. قطع. (از منتهی الارب).
- بریده بریده، قطعه قطعه شده. مقطع.
- بریده بریده سخن گفتن، با لکنت زبان اداکردن سخن.
- بریده بینی، آنکه بینی وی بریده باشند. أجدع. أخرم. مشروف الانف. و رجوع به بینی بریده در همین ترکیبات شود.
- بریده پا، بریده پای، که پایش بریده باشند. مجذوف. (از منتهی الارب) :
چو خاک ساکن و منبل مخسب در پستی
بریده پای نه ای خاک را ندیم مشو.
؟ (از مقامات حمیدی).
- بریده پر، که پرهای او بریده باشند. بریده بال:
اگرچه بریده پرم جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم.
خاقانی.
پای رفتن نماندسعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد.
سعدی.
- بریده دست، که دستش بریده باشند. أجذم. أشل ّ. أقطع. میدی ّ: مجذّم، بریده دست و پای. (منتهی الارب).
- بریده دم، دم کوتاه شده. (ناظم الاطباء). که دم او بریده باشد. جانوری که دمش را قطع کرده باشند. دم بریده. (فرهنگ فارسی معین). أبتر. بتراء. محذوف الذنب: تبتیر، بریده دم کردن. (تاج المصادر بیهقی).
-
لغت نامه دهخدا
از دیه های قاسان. (تاریخ قم ص 138). از طسوج قاسان. (تاریخ قم ص 114). و اول موضعی که از آن آب باز خوشید. موضع بطریده بود و این بطریده بلندترین مواضع است. پس چون آب بطریده کم شد و زمین او ظاهر گشت بزبان عجم گفتند که پدید آمد. پس از بهر این بطریده نام نهادند. (تاریخ قم ص 75) ، جمع واژۀ باطل: اینان طلبه نیستند بطله اند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ / دِ)
مصروع و هراسیده شده. (ناظم الاطباء). دیوزده و پری زده و آسیب زده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
بخردن. مصروع شدن.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
تابیده و گداخته.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
داده. عطاشده. (فرهنگ فارسی معین). مبذول. موهوب. عطیه:
اگر بر چیز بخشیده ز بخشنده نشان بودی
نبینی هیچ دیناری کز او بی صد نشان باشد.
فرخی.
بخشیدۀ خدای ز تو کی شود جدای
آنکو جدا شود ز تو بخشیده های ماست.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بخشیده
تصویر بخشیده
عطا شده، مبذول، موهوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
نمو کرده، بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفریده
تصویر آفریده
مخلوق خلق شده از نیستی هست گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعیده
تصویر بلعیده
فرو برده شده در حلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بظریره
تصویر بظریره
زن بیشرم و زبان دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخسیده
تصویر بخسیده
گداخته مذاب، پژمرده، رنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
دادن عطا کردن، معاف کردن عفو کردن، قسمت کردن تقسیم کردن، گاهی ورزشکاری برای حفظ منافع حریف یا باحترام او مسابقه را می بخشد و بنفع حریف خود کنار می کشد
فرهنگ لغت هوشیار
اسم بریدن، قطع کرده، جدا شده، شکافته شده، زخم شده، مجروح، ختنه شده، مختون، جمع بریدگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیده
تصویر بخیده
پشم یا پنبه زده شده حلاجی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریده
تصویر خریده
مروارید ناسفته، زن دوشیزه، مرد نارسیده، زن شرمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخسیده
تصویر بخسیده
((بَ دِ))
گداخته، پژمرده، رنجیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خریده
تصویر خریده
((خَ دَ))
مروارید ناسفته، دختر نارسیده، زن شرمگین، جمع خرائد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بریده
تصویر بریده
((بُ دِ))
قطع کرده، جدا شده، شکافته شده، زخم شده، ختنه شده، خسته و ناتوان شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخیده
تصویر بخیده
((بَ دِ))
پنبه زده شده، حلاجی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخشیده
تصویر بخشیده
((بَ دِ))
عطا شده، عفو شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخشوده
تصویر بخشوده
معاف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آفریده
تصویر آفریده
خلق شده، مخلوق
فرهنگ واژه فارسی سره
جدا، قطع، گسسته، منقطع، ناامید، وازده
متضاد: امیدوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد