بادام کوهی کوچک که در جنگل جنوب ایران بسیار است، آنرا چیده تلخیش را زایل نموده، خورند. لفظ مذکور در تکلم شیراز داخل است. (فرهنگ نظام). بادام کوهی که از چوب آن عصا سازند. (ناظم الاطباء). نام میوه ای است که آنرا بادام کوهی میگویند و چوب آنرا بجهت میمنت عصا کنند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از شرفنامۀ منیری). به شیرازی بادام کوهی را نامند. ارجان. ارچن. ارژن. چوب آنرا عصا کنند و خجسته شمرند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ارده و بخرک و سیلان چو یک اشکم بخوری بردلت کشف شود چندهزاران اسرار. بسحاق اطعمه
بادام کوهی کوچک که در جنگل جنوب ایران بسیار است، آنرا چیده تلخیش را زایل نموده، خورند. لفظ مذکور در تکلم شیراز داخل است. (فرهنگ نظام). بادام کوهی که از چوب آن عصا سازند. (ناظم الاطباء). نام میوه ای است که آنرا بادام کوهی میگویند و چوب آنرا بجهت میمنت عصا کنند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از شرفنامۀ منیری). به شیرازی بادام کوهی را نامند. ارجان. ارچن. ارژن. چوب آنرا عصا کنند و خجسته شمرند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ارده و بخرک و سیلان چو یک اشکم بخوری بردلت کشف شود چندهزاران اسرار. بسحاق اطعمه
پوست کف دست یا پا که از بسیاری کار کردن سفت و سخت شده باشد، پینه چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
پوست کف دست یا پا که از بسیاری کار کردن سفت و سخت شده باشد، پینه چِرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رِم، ریم، سیم، سَخ، شُخ، وَسَخ، پیخ، پَژ، فَژ، کورَس، کُرَس، کُرسِه، هُو، هُبَر، بَخجَد، خاز، دَرَن، قَیح، کَلچ، کَلَخج، کِلَنج
کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خفتک، خفتو، برفنجک، درفنجک، فرنجک، فدرنجک، برغفج، برخفج، خفج، فرهانج، کرنجو، سکاچه
کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خُفتَک، خُفتو، بَرفَنجَک، دَرفَنجَک، فَرَنجَک، فَدرَنجَک، بَرغَفج، بَرخَفج، خَفَج، فَرهانَج، کَرَنجو، سُکاچه
بوراکس، ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، تنکار، بورق، بوره، بورات دوسود، تنگار
بوراکس، ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، تَنکار، بورَق، بورِه، بوراتِ دُوسود، تَنگار
سنبوسه، آشی که با آرد گندم می پختند، برای مثال قدح پربورک است و قلیه، اندک / چه بودی گر که بورک، قلیه بودی؟ (بسحاق اطعمه - ۲۱۶) زنگار، کپک نان، برای مثال تا تواند گفت نان را می خورم با نان خورش / می گذارد تا بر آن از کهنگی بورک فتد (سراج الدین راجی- مجمع الفرس - بورک) پولی که قمارباز پس از بردن پول حریف به رسم انعام به دیگران می دهد، شتل، برای مثال ندانم تو از وی چه بردی ولیکن / کنار جهان پرگهر شد ز بورک (اثیرالدین اخسیکتی - مجمع الفرس - بورک)
سنبوسه، آشی که با آرد گندم می پختند، برای مِثال قدح پُربورک است و قلیه، اندک / چه بودی گر که بورک، قلیه بودی؟ (بسحاق اطعمه - ۲۱۶) زنگار، کپک نان، برای مِثال تا تواند گفت نان را می خورم با نان خورش / می گذارد تا بر آن از کهنگی بورک فتد (سراج الدین راجی- مجمع الفرس - بورک) پولی که قمارباز پس از بردن پول حریف به رسم انعام به دیگران می دهد، شتل، برای مِثال ندانم تو از وی چه بردی ولیکن / کنار جهان پرگهر شد ز بورک (اثیرالدین اخسیکتی - مجمع الفرس - بورک)
بخرد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کره بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بخرد شود
بِخْرَد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کُرْه بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بِخْرَد شود
مرکّب از: ب + ترک، کلمه دعا که هنگام وداع گویند یعنی خداحافظ. (ناظم الاطباء)، - بترک گفتن، خداحافظ گفتن. (ناظم الاطباء)، - ، گوش از بن بریدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گرفتن چیزی و کشیدن آن همچو پر مرغ و موی و پشم و مانندآن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، گرفتن چیزی پس کشیدن آن تا بریده شود. (از اقرب الموارد)
مُرَکَّب اَز: ب + ترک، کلمه دعا که هنگام وداع گویند یعنی خداحافظ. (ناظم الاطباء)، - بترک گفتن، خداحافظ گفتن. (ناظم الاطباء)، - ، گوش از بن بریدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گرفتن چیزی و کشیدن آن همچو پر مرغ و موی و پشم و مانندآن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، گرفتن چیزی پس کشیدن آن تا بریده شود. (از اقرب الموارد)
یونانی شدۀ پاتریارک. (از دزی ج 1 ص 50) ، با حرکت تقریب که نوعی است از حرکات اسب. رجوع به تقریب شود: همی راندم فرس را من بتقریب چو انگشتان مرد ارغنون زن. منوچهری
یونانی شدۀ پاتریارک. (از دزی ج 1 ص 50) ، با حرکت تقریب که نوعی است از حرکات اسب. رجوع به تقریب شود: همی راندم فرس را من بتقریب چو انگشتان مرد ارغنون زن. منوچهری
سخره باشد چه به قهر و چه بخوشی. (شرفنامۀ منیری). سخره و فریب خورنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مضحک. فریب خورده. (فرهنگ شعوری). سخره و فریب خورده. (فرهنگ اسدی). ظاهراً مصحف چربک است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، کنایه از دلیر و پهلوان است. - بچۀ طاوس علوی، آفتاب. روز روشن. آتش. لعل. یاقوت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - بچۀ کو، شخصی که او را در طفلی از راهگذر برداشته باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). لقیط. کوی یافت. - بچۀ نره شیر، کنایه از نوجوان زورمند و پهلوان زاده است: چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچۀ نره شیر. فردوسی. نباید که آن بچۀ نره شیر شود تیزدندان و گردد دلیر. فردوسی. بدو گفت کای بچۀ نره شیر برآورده چنگال و گشته دلیر. فردوسی. - بچۀ نو، حادثه ای که تازه بهم رسد. نتیجۀ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). - ، شاخۀ تازه. شکوفۀ نورسته. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - زنگی بچه، بچۀ سیاه، بچۀ سیاه پوست: در گلشن بوستان رویش زنگی بچگان ز ماه زاده. سعدی. ، چوزه. جوجه: من بچۀ فرفورم و او باز سپیدست با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور. ابوشکور. پادشا سیمرغ دریا راببرد خانه و بچه بدان طیطو سپرد. رودکی. مرغ دیدی که بچه زو ببرند چاوچاوان درست چونان است. دقیقی. ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ ترسم بربایدت بطاق اندر برجه. لبیبی. بای تکین با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردند. (تاریخ بیهقی). در گنبدی دوسه جای خایه و بچه کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). - بچۀ باز، جوجۀ باز. - بچۀ بط، جوجۀ مرغابی: بچۀ بط اگرچه دینه بود آب دریاش تا بسینه بود. سنائی. - بچۀ کبوتر، جوجۀ کبوتر. به قدر مرد شد روزی نهاده ز بازرگان بچه تا شاهزاده. نظامی. - خطائی بچه: تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند. سعدی. - درویش بچه، بچۀ درویش: با درویش بچه ای مناظره در پیوسته. (گلستان). - شاه بچه، شاهزاده: فکند آن تن شاه بچه به خاک به چنگال کردش جگرگاه چاک. فردوسی. - کبوتربچه: چون کبوتر بچه تا هستیم بالی می زنیم بهر یک ارزن که آنهم در دهان دیگریست. سیلی. ترکیب های دیگر: - آهوبچه. بازرگان بچه. پسربچه. پهلوان بچه. ترسابچه. خربچه. دختربچه. دهقان بچه. دیوبچه. سگ بچه. شتربچه. شکم بچه. شیربچه. غلام بچه. قلتبان بچه. کافربچه. کردبچه. گربه بچه. گرگ بچه. لکلک بچه. ماربچه. مغبچه. هندوبچه. و رجوع به این ترکیبات در جای خود شود، نوکر. خدمتکار، توله. (ناظم الاطباء) ، بی ریش. مأبون. ملوط. مفعول، مجازاً، خرد و کوچک. - دربچه، در کوچک. ، قسمی از مهره های شطرنج کبیر و آن مانند پیاده بود در شطرنج متعارف. (آنندراج) : افکنده بساط و عشرتی داریم هریک بچه ای به بر چو شطرنج کبیر. محمدقلی سلیم. ، آنچه برسر آب غوره و شراب و آب لیمو و مانند آن بندد. (یادداشت مؤلف). کپک. سپیچه. - بچۀسرکه، باکتریهایی که روی سرکه بندد، جوانه ای که از ریشه گیاه دورتر از بنۀ آن برآید و جدا غرس توان کردن مانند نعناع و چگنک. (یادداشت مؤلف) : و درخت عناب بچه بسیار کند و دوساله وسه سالۀ آن برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه) ، لبلاب. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در این معنی اخیر دگرگون شدۀ پیچه باشد
سخره باشد چه به قهر و چه بخوشی. (شرفنامۀ منیری). سخره و فریب خورنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مضحک. فریب خورده. (فرهنگ شعوری). سخره و فریب خورده. (فرهنگ اسدی). ظاهراً مصحف چربک است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، کنایه از دلیر و پهلوان است. - بچۀ طاوس علوی، آفتاب. روز روشن. آتش. لعل. یاقوت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - بچۀ کو، شخصی که او را در طفلی از راهگذر برداشته باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). لقیط. کوی یافت. - بچۀ نره شیر، کنایه از نوجوان زورمند و پهلوان زاده است: چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچۀ نره شیر. فردوسی. نباید که آن بچۀ نره شیر شود تیزدندان و گردد دلیر. فردوسی. بدو گفت کای بچۀ نره شیر برآورده چنگال و گشته دلیر. فردوسی. - بچۀ نو، حادثه ای که تازه بهم رسد. نتیجۀ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). - ، شاخۀ تازه. شکوفۀ نورسته. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - زنگی بچه، بچۀ سیاه، بچۀ سیاه پوست: در گلشن بوستان رویش زنگی بچگان ز ماه زاده. سعدی. ، چوزه. جوجه: من بچۀ فرفورم و او باز سپیدست با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور. ابوشکور. پادشا سیمرغ دریا راببرد خانه و بچه بدان طیطو سپرد. رودکی. مرغ دیدی که بچه زو ببرند چاوچاوان درست چونان است. دقیقی. ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ ترسم بربایدت بطاق اندر برجه. لبیبی. بای تکین با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردند. (تاریخ بیهقی). در گنبدی دوسه جای خایه و بچه کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). - بچۀ باز، جوجۀ باز. - بچۀ بط، جوجۀ مرغابی: بچۀ بط اگرچه دینه بود آب دریاش تا بسینه بود. سنائی. - بچۀ کبوتر، جوجۀ کبوتر. به قدر مرد شد روزی نهاده ز بازرگان بچه تا شاهزاده. نظامی. - خطائی بچه: تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند. سعدی. - درویش بچه، بچۀ درویش: با درویش بچه ای مناظره در پیوسته. (گلستان). - شاه بچه، شاهزاده: فکند آن تن شاه بچه به خاک به چنگال کردش جگرگاه چاک. فردوسی. - کبوتربچه: چون کبوتر بچه تا هستیم بالی می زنیم بهر یک ارزن که آنهم در دهان دیگریست. سیلی. ترکیب های دیگر: - آهوبچه. بازرگان بچه. پسربچه. پهلوان بچه. ترسابچه. خربچه. دختربچه. دهقان بچه. دیوبچه. سگ بچه. شتربچه. شکم بچه. شیربچه. غلام بچه. قلتبان بچه. کافربچه. کردبچه. گربه بچه. گرگ بچه. لکلک بچه. ماربچه. مغبچه. هندوبچه. و رجوع به این ترکیبات در جای خود شود، نوکر. خدمتکار، توله. (ناظم الاطباء) ، بی ریش. مأبون. ملوط. مفعول، مجازاً، خرد و کوچک. - دربچه، در کوچک. ، قسمی از مهره های شطرنج کبیر و آن مانند پیاده بود در شطرنج متعارف. (آنندراج) : افکنده بساط و عشرتی داریم هریک بچه ای به بر چو شطرنج کبیر. محمدقلی سلیم. ، آنچه برسر آب غوره و شراب و آب لیمو و مانند آن بندد. (یادداشت مؤلف). کپک. سپیچه. - بچۀسرکه، باکتریهایی که روی سرکه بندد، جوانه ای که از ریشه گیاه دورتر از بنۀ آن برآید و جدا غرس توان کردن مانند نعناع و چگنک. (یادداشت مؤلف) : و درخت عناب بچه بسیار کند و دوساله وسه سالۀ آن برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه) ، لبلاب. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در این معنی اخیر دگرگون شدۀ پیچه باشد