جدول جو
جدول جو

معنی بحرنورد - جستجوی لغت در جدول جو

بحرنورد
(کَ نَنْ دَ / دِ)
دریانورد. دریاپیما. که بحر را درنوردد. که دریا را پیماید. بحرپیما
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحرانورد
تصویر صحرانورد
بیابان نورد، بیابان گرد، ویژگی اسب رونده و تیزتک که بیابان ها را در هم نوردد، برای مثال هم از تازی اسپان صحرانورد / هم از تیغ چون آب زهر آب خورد (نظامی۵ - ۸۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
تعیین کردن قیمت و سنجیدن چیزی، تخمین
برآورد کردن: قیمت کردن، سنجیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنورد
تصویر پرنورد
پرچین، چیزی که چین و شکن بسیار دارد، پر پیچ و خم
چروکیده، پرشکن، پر پیچ و تاب، پرگره، پرآژنگ، پرشکنج، پرکوس، پرماز، انجوخیده، آژنگ ناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
تصادف، ملاقات، به هم رسیدن دو چیز یا دو تن هنگام رد شدن و گذشتن از جایی
برخورد کردن: همدیگر را دیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، کنایه از باشدت وخشونت رفتار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بُ ؟)
جوان. (فرهنگ خطی). اما می نماید که تصحیف شدۀ برنا یا برناه باشد. رجوع به برنا شود، امروزه برنجک بر برنجی اطلاق میشود که آجیل فروشان آنرا پس از خیساندن، لحظه ای چند در روغن نیک سرخ کرده قرار میدهنددر نتیجه برنج پف می کند و ترد میشود و گاه آنرا با نمک و گاه با خاکه قند مخلوط میکنند
لغت نامه دهخدا
(نُ وِ)
بارنولت (ژان). متولد به آمرس فوت به حدود 1549-1619 میلادی نام یکی از مشاهیر هلند است که برای استقلال کشورش کوشید و یکی از پایه گذاران جمهوری ایالات متحده بشمار است و سرانجام به امر موریس دوناسو اعدام گردید. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بیابان نورد. تندرو. تیزتک: صحرانوردی، کوه پیکری، زمین هیکلی، ابررفتاری (اسب). (سندبادنامه ص 251).
هم از تازی اسبان صحرانورد
هم از تیغ چون آب زهرآبخورد.
نظامی.
نشست از برخنگ صحرانورد
همی داشت دیده به آن آبخورد.
نظامی.
من و چند سالوک صحرانورد
برفتیم قاصد بدیدار مرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(م مَ / مِ پَ سَ)
که دیر طی شود. که دیرپایان یابد، طولانی. دراز:
هر مرادی که دیر یابد مرد
مژده باشدبعمر دیرنورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بحر نور
تصویر بحر نور
سنگ شید یکی از گوشه های راست پنجگاه یکی از گوشه های راست پنجگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
بهم خوردن دو چیز، تصادف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
تخمین، دید، تعیین قیمت کردن چیزی، به حدث خرجی را پیش بینی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
((بَ خُ))
به هم رسانیدن دو چیز، تصادم، به هم رسیدن دو کس، تصادف، ملاقات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
((~. وَ یا وُ))
تخمین زدن، تعیین ارزش چیزی بطور تقریبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
تصادم، ضربه، تماس، تصادف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
تخمین، محاسبه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
Impingement
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
Estimation
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
interférence
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
оценка
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
Beeinträchtigung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
Schätzung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
вплив
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
оцінка
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
naruszenie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
szacowanie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
воздействие
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
估计
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
interferência
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
estimativa
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
stima
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
interferenza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
interferencia
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برآورد
تصویر برآورد
estimación
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
影响
دیکشنری فارسی به چینی