جدول جو
جدول جو

معنی بحدق - جستجوی لغت در جدول جو

بحدق
(بُ دُ)
بزرقطونا. (نشوءاللغه ص 92). اما صاحب نشوءاللغه گوید که این کلمه در قاموس بصورت بحدق و در محیطالمحیط بحذف و گاهی بخدق نیز آمده است. (نشوءاللغه ص 92). و رجوع به بحذق شود، به سخن آغاز کردن پس از سکوت عمدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیدق
تصویر بیدق
در ورزش شطرنج پیاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندق
تصویر بندق
گلوله
فندق، درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، گلوژ، گلوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدق
تصویر حدق
حدقه، سیاهی چشم، مردمک چشم، حفره ای که چشم در آن جا دارد، کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
(بُ دُ)
بمعنی فندق است و بعضی گویند معرب آن است. گویند هرکه مغز آنرا با انجیر و سداب بخورد، زهربر وی کار نکند و مسموم را نیز نافع است. گویند عقرب از فندق میگریزد. (برهان) (آنندراج). میوۀ معروف که فندق گویند. (غیاث). بادام کشمیری. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). جلوز. (منتهی الارب). درختی است چون بطم. (از اقرب الموارد) :... لختی از آن گوهرها بکند و لختی از آن مشک و عنبر و بندق ها برداشت و بحیله خویشتن را باز بیرون آورد. (ترجمه تاریخ طبری). لیشتر، شهرکی است با هوای درست و بسیار کشت و از وی بندق خیزد. (حدودالعالم). و جبالها (جبال جزیره صقلیه) کلها بساتین ثمره بالتفاح و الشاه بلوط و البندق و الاجاص و غیرها من الفواکه. (ابن جبیر). رجوع به فندق شود.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جایگاهی ازاقامتگاه های آل اجود از بطن غزیه است. (صبح الاعشی ج 1ص 324). در معجم البلدان متعرض این ماده نشده است
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
بادنجان. (منتهی الارب). بادنجان. باتنگان. (مهذب الاسماء). و بعضی گویند نوعی از بادنجان است. و بعضی گویند بادنجان بری است که عرصم و شوکهالعقرب باشد. صاحب تحفه گوید: اسم بادنجان است و به این اسم چیزی را که شبیه به بادنجان است مینامند. و آن ثمر نباتی است بقدر جوز ماثل، بیخار و بیدانه، و در تابستان بهم میرسد وزود فاسد میشود و نبات او از نبات بادنجان اندک بزرگتر و رسیدۀ ثمر او زرد. و اهل قدس او را بادنجان بری و اهل حجاز شوکهالعقرب نامند. در دوم گرم و خشک واهل شام جامه به او شویند، بسیار جالی و قایم مقام صابون، و بخور او جهت بواسیر بیعدیل، و طلاء حجازی او را گزیدن هوام و عقرب از مجربات شمرده اند. و تدهین روغنی که در او جوشیده باشد جهت اعیا و تقویت بدن و درد گوش نافع و حمول او با عسل جهت کرم مقعد مؤثر و خوردن او با خطر، و مورث کرب و مصلحش سکنجبین است
جمع واژۀ حدقه. (دهار) (زوزنی). سیاهی دیده ها
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
همان بیذق است که پیادۀ شطرنج باشد. (از فرهنگ فرنگ از آنندراج). پیادۀ شطرنج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ حَق ق)
مرکّب از: ب + حق، براستی. بدرستی. بطور حقانیت. (ناظم الاطباء)، بحقیقت. از روی عدالت. عادلانه. به عدل. و رجوع به کلمه حق شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِ)
تیزنگرنده. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
گرد چیزی درآینده و احاطه کننده. (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
البیدق، حیوانی است کوچکتر از باشه که گنجشکان را صید کند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 58). رجوع به باشه و باشق شود. از پرندگان گوشتخوار از تیره عقاب و شاهین است رنگ روی پشت جنس نر این پرنده خاکستری و رنگ پشت مادۀ آن قهوه ای است اما رنگ شکم هر دو سفید است. دارای نوکی سیاه و عقابی است با پایی زردرنگ و بالهایی بطول 22 سانتیمتر و اکثر در شبه جزیره بالکان و جنوب روسیه و قفقاز و ارمنستان و آسیای صغیر و شمال غربی ایران بسر میبرد و در فصل زمستان به سوی مصر پرواز مینماید و تغذیۀ او از صید گنجشکان تأمین میگردد. (از ذیل لسان العرب چ جدید از مصوبات مجمع لغوی قاهره)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
معرب و مأخوذ از پیادۀ فارسی. (ناظم الاطباء). معرب پیادک، پیاده. پیادۀ شطرنج را گویند و آن مهره ای باشد از جمله مهره های شطرنج و معرب پیاده است. (برهان). مهرۀ پیادۀ شطرنج که چون تواند هفت خانه بی مانع پیش رود مبدل بفرزین گردد. (از یادداشت مؤلف). پیادۀ شطرنج. (شرفنامۀ منیری) :
بسابیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.
ناصرخسرو.
بحرمت تو رخ و اسب و فیل و بیدق ملک
همه ب خانه خویشند برقرار و ثبات.
سوزنی.
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
بر عرصۀ شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه.
سوزنی.
اختر شد آفتاب امم تا ابد زیاد
بیدق برفت شاه کرم تا ابد زیاد.
خاقانی.
دل که کنون بیدقست باش که فرزین شود
چونکه بپایان رسید هفت بیابان او.
خاقانی.
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.
خاقانی.
بیدقی مدح شاه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید.
خاقانی.
متی فرزنت یا بیدق. (نفثهالمصدور زیدری).
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابیدیوسف صد مراد.
مولوی.
شاه را در خانه بیدق نهد
اینچنین باشد عطا کاحمق دهد.
مولوی.
که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود.
سعدی.
که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.
سعدی.
میکشندم که ترک عشق بگوی
میزنندم که بیدق شاهم.
سعدی.
بیدقی فیلی ستانیدن بیک فرزین خوشست.
کاتبی نیشابوری.
بینید شده بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست.
نظام قاری (دیوان البسۀ ص 45).
- بیدق از هر سو فروکردن، پیاده از هر طرف بحرکت درآوردن.
- ، راه وصول بمطلوب جستجو کردن:
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سوئی فروکردم.
نظامی.
- بیدق افکندن، پیاده بر روی شاه واداشتن. پیاده به مقابلی شاه داشتن:
مرا پیلی سزد کورا کنم بند
تو شاهی برتو نتوان بیدق افکند.
نظامی.
- بیدق راندن، به حرکت درآوردن بیدق. بیدق افکندن:
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
، راهنما در سفر. علامتی است منصوب در محل بلندی تا شخص مسافر یا سیاح بواسطۀ آن هدایت یابد و یا از خطر پرهیزد. (از قاموس کتاب مقدس) ، شخص مجرد. (ناظم الاطباء) ، (محرف بیرق) در تداول عوام بیرق است که درفش و علم باشد. رجوع به بیرق و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 133 و دزی ج 1 ص 133 شود.
- بیدقدار، بیرقدار. علمدار
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
غلولۀ گلین. (غیاث). گلولۀ گلین و مانند آن که می اندازند. بندقه یکی، بنادق جمع. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که او را می اندازند. (از اقرب الموارد). کمان گروهه. گروهۀ گلین:
قدر فندق افکنم بندق حریق
بندقم در فعل صد چون منجنیق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام مردی. (آنندراج) (منتهی الارب). از اعلام است. (ناظم الاطباء) (شاید مصحف بجدل بن سلیم باشد). و رجوع به بجدل شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ذُ)
بزرقطونا. (منتهی الارب). بزرقطونا. اسفرزه. (ناظم الاطباء). سفید خوش. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به بحدق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
شیخ جمال الدین محمد بن عمر بحرق حضرمی متولد به سال 869 و متوفی بسال 930 هجری قمری فقیه نحوی و لغوی بود. رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 960 و ریحانه الادب شود، مردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). درگذشتن. به جوار رحمت الهی رفتن
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
اسفرزه. اسپرزه. اسفیوس. بزرقطونا. در نشوءاللغه بحدق ضبط شده است. و رجوع به نشوءاللغه ص 92 و بحدق شود، شکستن. (ناظم الاطباء) ، کفتن، زدن، برکندن. (آنندراج) ، درو کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، تراشیدن. (ناظم الاطباء) ، اره کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مقراض کردن، چیدن، ذوب کردن. (ناظم الاطباء). گداختن. (آنندراج) ، عوض کردن. (ناظم الاطباء). تغییردادن. (آنندراج) ، ترسیدن، طپیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، اندوهگین بودن. (آنندراج). آزرده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسفرزه. بزر قطونا. برغوثی. اسپغول
لغت نامه دهخدا
(تَ ش خْ خُ)
نظر به چیزی کردن. نگریستن به چیزی. (از منتهی الارب) ، رسیدن چیزی به چشم کسی، وا کردن مرده چشم را، گرد فروگرفتن. گرد درآمدن. احاطه کردن کسی یا چیزی را، زدن بر حدقۀ چشم کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندق
تصویر بندق
پارسی تازی گشته فوندیگ، گروهه گلی کلوخ گروهه سربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحق
تصویر بحق
براستی، بدرستی، عادلانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدق
تصویر حدق
نظر بچیزی کردن، نگریستن بچیزی سیاهی دیده ها سیاهی دیده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
پارسی تازی شده پیادک پیاده یکی از مهره های شترنگ، راهنما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
((دَ))
پیاده، یکی از مهره های شطرنج، جمع بیادق، راهنما در سفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندق
تصویر بندق
((بُ دُ))
گلوله گلین یا سنگی یا سربی و یا غیر آن، جمع بنادق
فرهنگ فارسی معین
پیاده شطرنج، پیاده
متضاد: سوار، بیرق، اختر، ستاره، کوکب، نجم
متضاد: قمر، بلد، بلدچی، راهنما
متضاد: نابلد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرچم، درفش
فرهنگ گویش مازندرانی