جدول جو
جدول جو

معنی بحبوحه - جستجوی لغت در جدول جو

بحبوحه
میان و وسط چیزی یا امری، میان خانه
تصویری از بحبوحه
تصویر بحبوحه
فرهنگ فارسی عمید
بحبوحه
(بُ حَ)
میان و وسط هر چیزی. (ناظم الاطباء). وسط مکان. اصل و میان چیزی. بحبوح. (منتهی الارب).
- بحبوحهالجنه، میان بهشت. (مهذب الاسماء) : من سره ان یسکن بحبوحه الجنه فلیلزم الجماعه. (حدیث).
- بحبوحهالدار، میان سرای. خیاره. (تاج العروس). مأخوذ از تازی، میان خانه و وسط آن. (ناظم الاطباء).
- در بحبوحه، در گیراگیر کار. در وسط کار، سیراب نگردیدن از تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت تشنه شدن. (زوزنی) ، گداختن گوشت از بیماری بحر. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، سست و تیره رنگ گردیدن شتر از سخت دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بحبوحه
میان و وسط هرچیزی، اصل ومیان چیزی، میان سرای
تصویری از بحبوحه
تصویر بحبوحه
فرهنگ لغت هوشیار
بحبوحه
((بُ حِ))
میان، وسط
تصویری از بحبوحه
تصویر بحبوحه
فرهنگ فارسی معین
بحبوحه
اوج، گرماگرم، گیرودار، حین
متضاد: آغاز، میان، میانه کار، وسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محبوبه
تصویر محبوبه
(دخترانه)
مؤنث محبوب، دوست داشتنی، مورد محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محبوبه
تصویر محبوبه
زن محبوب، دوست داشته شده، آنکه یا آنچه مورد علاقه و محبت است، دوست، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوبویه
تصویر بوبویه
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، مرغ سلیمان، پوپو، شانه سرک، بدبدک، پوپش، بوبو، پوپ، پوپک، کوکله، بوبه، شانه سر، پوپؤک، بوبک، شانه به سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابونه
تصویر بابونه
گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اقحوان، بابونج، بابونک، تفّاح الارض، کوبل
بابونۀ گاوی: در علم زیست شناسی نوعی بابونه با برگ های بریده، معطر و تلخ که بوته اش بزرگ تر از دیگر انواع آن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابوته
تصویر بابوته
کوزۀ سفالی، کوزۀ پرآب
فرهنگ فارسی عمید
(حَبْ بَ رَ)
در کتاب پدر دالکالا به معنی خشخاش بکار رفته و آن مأخوذ از همپولا در عربی حپاور میباشد. ابن الجزاردر زادالمسافر آرد: شقیق النعمان و هی الحببورا. تصور میکنم اعراب اسپانیا این کلمه را از لاتین ’پاپاور’ با الحاق ’ح’ به اول آن گرفته باشند، و شاید این تغییر متأثر از حب عربی باشد. لرشندی مینویسد: حبیپور. و دمبی آن را بصورت احبیبور، ترنجان ترجمه کرده است. (دزی ج 1 ص 242)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه در 21هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 44هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ مراغه بمیانه. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. سکنۀ آن 206 تن و آب آن از رود خانه آیدوغمیش تأمین میشود. محصول آن غلات، بزرک، زردآلوو شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. در سه محل بفاصله یک هزار گز بنام بابونۀ پائین و بالا و وسط مشهور است، سکنۀ پائین 30 تن و وسط 64 تن میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ / زِ)
بحروزۀ تر، سقز درخت کاج که تربانتین بود. بحروزۀ خشک، کندر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ حَ)
اول روز. (قطر المحیط). صباح: اتیته اصبوحه کل یوم، یعنی آمدم او را صباح هر روز. (منتهی الارب). بامداد. (ربنجنی). ج، اصابیح. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بُ وَیْهْ)
ابن سعد بن محمد بن الحسن بن الحسین بن علی بن الحسین بن بابویه اول. محدث است. رجوع به روضات الجنات ص 512 شود
لقب جد والد احمد بن حسین بن علی حنائی
لقب جد علی بن محمد اسوازی
لغت نامه دهخدا
(بُ وَ)
ابوجعفر محمد بن علی بن حسین، فرزند مهتر ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی:... و این معنی مقالت بوجعفر بابویه قمی و همه بابوئیان است. (کتاب النقض ص 574). رجوع به ابن بابویه در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر در 21هزارگزی جنوب خاوری حسن کیف، متصل به مرزن آباد. کوهستانی، معتدل. دارای 65 تن سکنه. و آب آن از چشمه و نهر محلی است. محصول آن غلات، ارزن و شغل اهالی زراعت، تهیۀ چوب و زغال است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی چ قاهره صص 27- 107شود
لغت نامه دهخدا
تاول. تاول روی پوست. (دزی ج 1 ص 102)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
رجوع به بابوج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جای گرفتن و فرودآمدن. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ حَ)
جماعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اصل و میان چیزی و وسط آن، یقال هو فی بحبوح الکرم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). وسط کاری و امری. بحبوحه. (منتهی الارب). و رجوع به بحبوحه شود، شکافتن و فراخ گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
کوزۀ پرآب را گویند، و باین معنی باتوته هم آمده است. (برهان). کوزۀ پرآب را گویند. باتوته و بابوجه نیز دیده شده. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
زن زشتخو. (منتهی الارب). زن زشتخوی و سمج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
بمعنی بوبو، که شانه سر و هدهد باشد. (برهان) (آنندراج). هدهد. (ناظم الاطباء). پوپویک. پوپوک. پوپو. پوپک. بوبو. هدهد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
داود ضریر انطاکی گوید: شجر بالشحر و عمان فی عظم النارجیل و المستعمل من هذا حب اکبر من النارجیل و ارق قشراً و نعم جسما ینکسر عن قطع صغار اقل من الحمص و اکبر، و شی ٔ ناعم کالدقیق کل الی الغبره و الصفار. حاد لذاع شدیدالقبض و الحموضه اذا بقی فی حبه بقیت قوته سبع سنین و ان اخرج سقطت بعد سنه. و هو بارد فی الثانیه یابس فی الثالثه. یقطع الاسهال المزمن و نزف الدم من یومه و العطش و اللهیب الصفراوی و القی ٔ و الغثیان. و اذا شرب اسبوعاً منع البخار عن الرأس و الدوخه و الصداع الحار و السدر و الدوار، و بالعسل یذهب الزحیر و هو یضر الصدر و یفسد الصوت و یحدث السعال و تصلحه الکتیرا وشربته الی درهم و بدله السماق. صاحب تحفه گوید: ثمردرختی است در عمان از نارجیل بزرگتر و بی لیف و چون شکسته شود اجزاء او مشتمل می شود بقدر نخودی و بزرگتراز آن و چیز نرمی شبیه به آرد و همه اغبر و تندلذاع و بسیارقابض و ترش و مادامی که در ثمر او است قوتش تا هفت سال باقی ماند و چون بیرون آرند تا یک سال. در دوم سرد و در سیم خشک و قاطع اسهال مزمن و نزف الدم و تشنگی و التهاب صفرا و قی ٔ و غثیان. چون یک هفته مداومت نمایند جهت رفع صداع حار و منع تصاعد بخار به دماغ و سدر و دوار، و باعسل جهت زحیر نافع و مضر سینه و صوت و مورث سعال و مصلحش کتیرا و قدر شربتش یک درهم و بدلش سماق است
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ دَ / دِ)
مرکّب از: ب + ربوده، مسلوب. ربوده. رجوع به ربوده شود، التفاف. (ترجمان علامۀ جرجانی، ترتیب عادل)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مذبوحه
تصویر مذبوحه
مذبوحه در فارسی مونث مذبوح بنگرید به مذبوح مونث مذبوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابونه
تصویر بابونه
گیاهی است خوشبو با برگهای پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوبویه
تصویر بوبویه
هدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبوحه
تصویر اصبوحه
اول روز، صباح، بامداد
فرهنگ لغت هوشیار
محبوبه در فارسی مونث محبوب بنگرید به محبوب مونث محبوب زنی که مورد محبت مردی واقع شده معشوقه: بگشوده گره ز زلف زر تار محبوبه نیلگون عماری. (دهخدا مجموعه اشعار) جمع محبوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبوبه
تصویر محبوبه
((مَ بَ یا بِ))
معشوقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بابونه
تصویر بابونه
((نِ))
گیاهی خوشبو و پر برگ با شاخه های سبز و باریک و برگ های ریز که دارای گل های سفیدی است و میان آن ها زرد است، در زمین های شنی و کنار آبگیرها می روید، بابونک، بانونج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بحبحه
تصویر بحبحه
هنگامه
فرهنگ واژه فارسی سره