جدول جو
جدول جو

معنی بجنو - جستجوی لغت در جدول جو

بجنو(بُ)
دهی از دهستان ماروسک سر ولایت نیشابور. سکنۀ آن 463 تن، محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بانو
تصویر بانو
(دخترانه)
خانم، ملکه، لقب آناهیتا الهه نگهبان آب، عنوانی احترام آمیز برای زنان، به صورت پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید میسازد، مانند ماه بانو، گل بانو، تپه کوچک (نگارش کردی: بانوو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بخنو
تصویر بخنو
تندر، رعد، برای مثال چون به بانگ آید از هوا بخنو / می خور و بانگ رود و چنگ شنو (رودکی - ۵۴۶)، هر چیز غرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بانو
تصویر بانو
عنوانی محترمانه برای زنان، خانم، خاتون، بی بی
بانوی بانوان: بانوی بزرگ، ملکه
بانوی مشرق: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنو
تصویر برنو
پرنیان، نوعی پارچۀ ابریشمی منقش، دیبای منقش، حریر نازک، پرنون، پرنو، برنون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنو
تصویر بنو
خرمن، خرمن گندم یا جو، تودۀ چیزی، غله
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
غوغائی. فتنه انگیز. فریادی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شهری است درخراسان ایران. (فرهنگ نظام). از شهرستان های تابعۀ استان نهم واقع در شمال باختری مرکز استان نهم (خراسان). از شمال: مرز ایران و شوروی، خاور: قوچان، جنوب: سبزوار، باختر: گرگان. آب و هوا در هریک از بخشها متفاوت، قسمی سردسیر و در جلگه معتدل. آب از رود اترک و رودهای دیگر مثل: عین اللطف، داغ یورلی، شیرین چای، و چشمه سار متعدد مثل: چشمۀ بابا امان و بثن قارداش. مهمترین ارتفاعات: آلاداغ به موازات مرز ایران و شوروی، و قلۀ معروف آن شاه جهان 3350 گز ارتفاع دارد و سرویا بهار 3050 گز ارتفاع و قلۀ سعدلوک 2320 گز ارتفاع. کوه تلو به ارتفاع 1233 گز و کوه مسینو به ارتفاع 2496 گز، کوه تقرو به ارتفاع 2240 گز، کوه پالان یا پارلان (گرم داغی) به ارتفاع 2000 گز و تپه های زورخانه و قزلقان و عبداﷲآباد. کوهها بیشتر جنگل دارد و چمن کالپوش که حدود 70هزار گز طول دارد در آنجاست. قله: بزداغی به ارتفاع 1680گز و آغل چیل به ارتفاع 1460 گز. دره های معروف این کوهستان: درۀ اسفراین، درۀ فیروزه در 20 هزارگزی جنوب بجنورد. مهمترین رود خانه آنجا اترک است که سرچشمۀ اصلی آن در لاله رویان (40 هزارگزی قوچان) است. و دهات گرم خان و مانه رامشروب می نماید. نهرهای مهنان و جرمقان و عین اللطف وداغ یورلی نیز از کوه آلاداغ سرچشمه گرفته به بابا امان ملحق میشوند و رود خانه شیرین از جعفرآباد سرچشمه گرفته در محمدآباد به اترک می ریزد. رود سومبار از کوههای قوچان سرچشمه گرفته، از جلگۀ اسفراین و جاجرم گذشته به باطلاق فرومی رود و پل ابریشم بر روی همین رودخانه است. شهرستان بجنورد از سه بخش حومه و اسفراین و مانه که 453 آبادی دارد تشکیل شده است نفوس آن 151054 تن است. از طوایف مهم اطراف بجنورد طایفۀ شادلو است که طایفۀ بزرگی است و در زمان صفویه از کردستان به بجنورد کوچ داده شده، در نتیجۀ معاشرت با طوایف گرایلی زبان آنها مخلوط شده و فعلاً به زبان کردی و ترکی حرف می زنند. محصول آن غلات، بنشن، میوه خصوصاً انگور، سیب زمینی، جالیزکاری، پنبه، چغندر، روغن، پنیر، پشم، پوست و غیره است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). اسفراین امروز از مضافات بجنورد و سبزوار و بین نیشابور و این دو ولایت بر حد شمال غرب افتاده است در میان کوهستان. (حاشیه مرحوم بهار بر تاریخ سیستان ص 251). پارت قدیم عبارت از این ولایات بوده: دامغان، شاهرود، جوین، سبزوار، نیشابور، مشهد، بجنورد، قوچان، دره گز، سرخس، اسفراین، جام باخرز، خواف، ترشیز، تربت حیدری. (از ایران باستان پیرنیا ص 2186)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام مرکز شهرستان بجنورد. 36 درجه و 6 دقیقه عرض شمالی و 6 درجه طول شرقی نسبت به نصف النهار تهران. در دامنۀ کوه آلاداغ. ارتفاع: 698 گز از سطح دریا. شهر جدید الاحداث است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). بعضی گویند پیش از صد دروازه، پایتخت پارت شهر اساک بوده که آن را با قوچان یا بجنورد مطابقت می دهند. (از ایران باستان پیرنیا ص 2642)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خرمن هر چیز را گویند اعم از گندم و جو وکاه و غیر آن. (برهان) (آنندراج). خرمن و غلۀ دروکردۀ توده نموده. (ناظم الاطباء). رجوع به بنوه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ ابن. پسران و اخلاف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پینو، پینوک، (برهان)، دوغ ترش خشک را گویند، (فرهنگ خطی)، کشک، اقط، قروت، و رجوع به پینو شود، یک قسم ماهی خوراکی است که در گیلان صید میشود، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ده از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. آب از رودخانه. محصول آنجا خرما. شغل اهالی آن زراعت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ/ نُو)
رعد. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اسدی نخجوانی). تندر. (فرهنگ رشیدی) :
چون ببانگ آید از هوا بخنو
می خور و بانگ چنگ و رود شنو.
رودکی.
عاجز شود از اشک و غریومن
هر ابر بهار گاه با بخنو.
رودکی.
ز رشک کلک تو ناله کند ابر
که خلقش نام کردستندبخنو.
فخری (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به مواد بعد شود.
، نافۀ مشک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
در زبان فرانسه به معنی شربت آب لیمو است، و در فارسی به معنی آب جوش، یعنی آب دم دار (گازدار) است و آن شربتی است گازدار از جوش شیرین و ترش که به فرانسه آن را آب گازز گویند
لغت نامه دهخدا
(بِ جَ)
دهی از دهستان هریس شهرستان سراب. سکنۀ آن 1855 تن، آب از چشمه و چاه. محصول آن غلات، بزرک شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دختر خانم دوشیزه. (دزی ج 1 ص 52) ، سستی، رنج. مشقت. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). و رجوع به بچس شود
لغت نامه دهخدا
رئیسه، و گمان میکنم از بان بمعنی حارس و حافظ و دارنده و امثال آن است و ’واو’ علامت شفقت یا تأنیث یا تصغیر است، (یادداشت مؤلف)، رئیسه، (یادداشت مؤلف)، زن، برابر آقا، خانم، خاتون، خاتون خانه، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری ص 188)، ست، خاتون، سیده، ستی، بیگم، خدش، بیکه، حره، آغا، بزرگ خانه، خاتون خانه، (انجمن آرای ناصری)، کریمه، بی بی، (برهان قاطع)، ایشی، (فرهنگ اوبهی)، ربّه، خانم بزرگ، (از فرهنگ شعوری ج 1)، خانم و خاتون که زن محترمه باشد، (فرهنگ نظام)، ج، بانوان و بانویان، (ناظم الاطباء) :
به هرجای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود،
فردوسی،
سر بانوانی و زیبای تخت
فروزندۀ فره و نام و بخت،
فردوسی،
مهین مهان بانوی گیو بود
که دخت گزین رستم نیو بود،
فردوسی،
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو آیدبدینسان گناه ؟
فردوسی،
که ای افسر بانوان جهان
سرافرازتر دختر اندر مهان،
فردوسی،
ببوسید پیشش زمین پهلوان
بدو گفت کای مهتر بانوان،
فردوسی،
ترا خسرو پدر، بانوت مادر
ندانم درخورت شویی بکشور،
(ویس و رامین)،
تو بانو باش تا او شاه باشد
هم او با تو چو خور با ماه باشد،
(ویس و رامین)،
بسیار مردمان که جهان کرد بینوا
آن بانوا شهان و نکوحال بانوان،
ناصرخسرو،
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان،
اسدی،
عادت بود که هدیۀنوروزی آورید
آزادگان به خدمت بانوی شهریار،
خاقانی،
اقبال صفوهالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد،
خاقانی،
ازین هر هفت کرده هفت دختر
چو طبعت چرخ بانویی ندارد،
خاقانی،
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار،
خاقانی،
دولت بانوان نثار ظفر
بر سر بوالمظفر افشاندست،
خاقانی،
خواست تا بانوی فسانه سرای
آرد آیین بانوانه بجای،
نظامی،
به بانوگفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر،
نظامی،
سزای زور باید نه زر که بانو را
گزری دوست تر که صدمن گوشت،
سعدی (گلستان)،
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای،
سعدی،
به دختر چه خوش گفت بانوی ده،
سعدی (گلستان)،
از دو بانو چو شود آشفته
خانه، امید مدارش رفته،
جامی،
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آرام یافتن بچیزی و انس گرفتن با کسی بلکه وجود او بسبب وجود چیز دیگری باشد چنانچه بعضی موحدان میگویند که وجود عالم پرتو وجود باریتعالی است، او بذاته وجود ندارد. (مؤید الفضلاء). رجوع به بسو شود
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ رِ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش حومه شهرستان بجنورد. دارای 174 تن سکنه. آب از رودخانه و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد که در5 هزارگزی جنوب باختری سردشت و 4 هزارگزی جنوب راه بیوران به سردشت واقع است، دارای 42 تن سکنه، آب از رود خانه سردشت، محصول غلات و توتون و مازوج و کتیرا و صنایع دستی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
شهرکی است به ناحیت پارس از حدود گور، بسیارنعمت و آبادان و آبهای روان، (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
نام خواهر هارون الرشید که چون بیمار شد و جبرئیل طبیب او را معالجه میکرد و نتیجه نمی داد ماسویه را احضار کردند و او چون در حضور هارون از این زن معاینه کرد، گفت، که فردا در فلان ساعت خواهد مرد، جبرئیل حرف او را رد کرد، ماسویه را در یکی از اطاقهای کاخ توقیف کردند، اما در همان ساعتی که ماسویه تعیین کرده بود این زن درگذشت، (از عیون الانباء ج 1 ص 173)
اختصاصاً لقب فرشتۀ موکل آب، اناهیدبوده است، (از یشتهای پورداود، مقدمۀ ناهیدیشت)
لغت نامه دهخدا
(بِ نُ)
نام شهری است که کرسی موراوی از کشور چکسلواکی است. این شهر مرکز مهم صنعتی از قبیل نساجی و ماشین سازی و اسلحه سازی است و دارای 133637 تن جمعیت است. این شهر در جنگ بین الملل دوم آسیب فراوانی دید. (از دایره المعارف فارسی).
- تفنگ برنو،تفنگ منسوب به شهر مزبور
لغت نامه دهخدا
تصویری از بانو
تصویر بانو
خانم، بی بی، بانوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخنو
تصویر بخنو
رعد، غرش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنو
تصویر بنو
غله درو کرده توده ساخته خرمن گندم و جو و کاه و مانند آن، غله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنو
تصویر بنو
((بُ))
بنوه، خرمن گندم و جو و کاه و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بانو
تصویر بانو
خانم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بانو
تصویر بانو
آغا، خانم
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بی، بیگم، خانم، علیامخدره، مادام، زن، زوجه، عیال، همسر، خانه دار، کدبانو، شهربانو، ملکه
متضاد: آقا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بران، بتاز
فرهنگ گویش مازندرانی
کشک
فرهنگ گویش مازندرانی
بجو امر به جویدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پایین مزرعه و زمین و یا آبادی، آبی که از پایین مزرعه خارج
فرهنگ گویش مازندرانی
زنگ زدن، بازی کردن
دیکشنری اردو به فارسی