جدول جو
جدول جو

معنی بجدق - جستجوی لغت در جدول جو

بجدق
اسفرزه. بزر قطونا. برغوثی. اسپغول
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیدق
تصویر بیدق
در ورزش شطرنج پیاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندق
تصویر بندق
گلوله
فندق، درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، گلوژ، گلوز
فرهنگ فارسی عمید
(بُ دُ)
بزرقطونا. (نشوءاللغه ص 92). اما صاحب نشوءاللغه گوید که این کلمه در قاموس بصورت بحدق و در محیطالمحیط بحذف و گاهی بخدق نیز آمده است. (نشوءاللغه ص 92). و رجوع به بحذق شود، به سخن آغاز کردن پس از سکوت عمدی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پرگوئی کردن. پرحرفی. (از دزی ج 1 ص 51). مکثار بودن. پرچانه بودن
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
دهی از دهستان مشکین خاوری مشکین شهر. سکنۀ آن 599 تن. آب از چشمه و خیاوچای. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جماعت از مردم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). جماعتی از ناس. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جِ)
نام موضعی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نرمۀ بینی و آن پرۀ بینی است. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بِ جِدد)
مرکّب از: ب + جد، جداً. حقیقهً. مؤکداً. لزوماً. سریعاً. با ابرام و با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) :
عاشقم بر قهر و لطف او بجد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
البیدق، حیوانی است کوچکتر از باشه که گنجشکان را صید کند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 58). رجوع به باشه و باشق شود. از پرندگان گوشتخوار از تیره عقاب و شاهین است رنگ روی پشت جنس نر این پرنده خاکستری و رنگ پشت مادۀ آن قهوه ای است اما رنگ شکم هر دو سفید است. دارای نوکی سیاه و عقابی است با پایی زردرنگ و بالهایی بطول 22 سانتیمتر و اکثر در شبه جزیره بالکان و جنوب روسیه و قفقاز و ارمنستان و آسیای صغیر و شمال غربی ایران بسر میبرد و در فصل زمستان به سوی مصر پرواز مینماید و تغذیۀ او از صید گنجشکان تأمین میگردد. (از ذیل لسان العرب چ جدید از مصوبات مجمع لغوی قاهره)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
معرب و مأخوذ از پیادۀ فارسی. (ناظم الاطباء). معرب پیادک، پیاده. پیادۀ شطرنج را گویند و آن مهره ای باشد از جمله مهره های شطرنج و معرب پیاده است. (برهان). مهرۀ پیادۀ شطرنج که چون تواند هفت خانه بی مانع پیش رود مبدل بفرزین گردد. (از یادداشت مؤلف). پیادۀ شطرنج. (شرفنامۀ منیری) :
بسابیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.
ناصرخسرو.
بحرمت تو رخ و اسب و فیل و بیدق ملک
همه ب خانه خویشند برقرار و ثبات.
سوزنی.
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر زد و اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
بر عرصۀ شطرنج ثنا گفتن تو صدر
من سوزنیم بیدق و صاحب شرفان شاه.
سوزنی.
اختر شد آفتاب امم تا ابد زیاد
بیدق برفت شاه کرم تا ابد زیاد.
خاقانی.
دل که کنون بیدقست باش که فرزین شود
چونکه بپایان رسید هفت بیابان او.
خاقانی.
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.
خاقانی.
بیدقی مدح شاه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید.
خاقانی.
متی فرزنت یا بیدق. (نفثهالمصدور زیدری).
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابیدیوسف صد مراد.
مولوی.
شاه را در خانه بیدق نهد
اینچنین باشد عطا کاحمق دهد.
مولوی.
که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود.
سعدی.
که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.
سعدی.
میکشندم که ترک عشق بگوی
میزنندم که بیدق شاهم.
سعدی.
بیدقی فیلی ستانیدن بیک فرزین خوشست.
کاتبی نیشابوری.
بینید شده بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست.
نظام قاری (دیوان البسۀ ص 45).
- بیدق از هر سو فروکردن، پیاده از هر طرف بحرکت درآوردن.
- ، راه وصول بمطلوب جستجو کردن:
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سوئی فروکردم.
نظامی.
- بیدق افکندن، پیاده بر روی شاه واداشتن. پیاده به مقابلی شاه داشتن:
مرا پیلی سزد کورا کنم بند
تو شاهی برتو نتوان بیدق افکند.
نظامی.
- بیدق راندن، به حرکت درآوردن بیدق. بیدق افکندن:
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
، راهنما در سفر. علامتی است منصوب در محل بلندی تا شخص مسافر یا سیاح بواسطۀ آن هدایت یابد و یا از خطر پرهیزد. (از قاموس کتاب مقدس) ، شخص مجرد. (ناظم الاطباء) ، (محرف بیرق) در تداول عوام بیرق است که درفش و علم باشد. رجوع به بیرق و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 133 و دزی ج 1 ص 133 شود.
- بیدقدار، بیرقدار. علمدار
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
بمعنی فندق است و بعضی گویند معرب آن است. گویند هرکه مغز آنرا با انجیر و سداب بخورد، زهربر وی کار نکند و مسموم را نیز نافع است. گویند عقرب از فندق میگریزد. (برهان) (آنندراج). میوۀ معروف که فندق گویند. (غیاث). بادام کشمیری. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). جلوز. (منتهی الارب). درختی است چون بطم. (از اقرب الموارد) :... لختی از آن گوهرها بکند و لختی از آن مشک و عنبر و بندق ها برداشت و بحیله خویشتن را باز بیرون آورد. (ترجمه تاریخ طبری). لیشتر، شهرکی است با هوای درست و بسیار کشت و از وی بندق خیزد. (حدودالعالم). و جبالها (جبال جزیره صقلیه) کلها بساتین ثمره بالتفاح و الشاه بلوط و البندق و الاجاص و غیرها من الفواکه. (ابن جبیر). رجوع به فندق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
غلولۀ گلین. (غیاث). گلولۀ گلین و مانند آن که می اندازند. بندقه یکی، بنادق جمع. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که او را می اندازند. (از اقرب الموارد). کمان گروهه. گروهۀ گلین:
قدر فندق افکنم بندق حریق
بندقم در فعل صد چون منجنیق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
اسفرزه. اسپرزه. اسفیوس. بزرقطونا. در نشوءاللغه بحدق ضبط شده است. و رجوع به نشوءاللغه ص 92 و بحدق شود، شکستن. (ناظم الاطباء) ، کفتن، زدن، برکندن. (آنندراج) ، درو کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، تراشیدن. (ناظم الاطباء) ، اره کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مقراض کردن، چیدن، ذوب کردن. (ناظم الاطباء). گداختن. (آنندراج) ، عوض کردن. (ناظم الاطباء). تغییردادن. (آنندراج) ، ترسیدن، طپیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، اندوهگین بودن. (آنندراج). آزرده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
ابن سلیم. مردی از عرب آنکه انگشت امام حسین (ع) را پس از کشته شدن برید تا انگشتری بیرون کند: دیگری از آن جمله (از قتلۀ حضرت حسین) بجدل بن سلیم است که طمع در خاتم امام حسین (ع) کرده بود و مختار فرمود که دست و پای او را بریدند و او در میان خاک و خون می غلطید تا به اسفل السافلین واصل گردید. (حبیب السیر ج 2 ص 143)
لغت نامه دهخدا
(بَ دُ)
دهی از دهستان کاسعیده چهاردانگه ساری در 22 هزارگزی کیاسر. سکنۀ آن 15 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، گریختن. فرار کردن. رهائی یافتن: برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست. (مجمل التواریخ والقصص).
- بجستن اندام، اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود.
- بجستن باد، هبوب. وزیدن. رها شدن. بیرون شدن: هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. (کلیله و دمنه).
آن یکی نائی که نی خوش میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
دهی از دهستان کیذقان ششتمد سبزوار در 37 هزارگزی جنوب ششتمد. سکنۀ آن 40 تن، آب از قنات، شغل اهالی زارعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، غله فروش. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / بُ جُ دَ)
حقیقت کار. کنه آن. اندرون. (منتهی الارب) (آنندراج). نیت شخص. سرّ کار. (ناظم الاطباء). باطن چیزی. باطن کار. (از اقرب الموارد). هو عالم ببجده امرک. یعنی او بر باطن کار تو آگاه است. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان شهاباد بیرجند در 12 هزارگزی شمال بیرجند، سکنۀ آن 222 تن، آب از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. به اصطلاح محلی آنجا را کماته بجدی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
همان بیذق است که پیادۀ شطرنج باشد. (از فرهنگ فرنگ از آنندراج). پیادۀ شطرنج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندق
تصویر بندق
پارسی تازی گشته فوندیگ، گروهه گلی کلوخ گروهه سربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجده
تصویر بجده
حقیقت کار، کنه آن، اندرون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
پارسی تازی شده پیادک پیاده یکی از مهره های شترنگ، راهنما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدق
تصویر بیدق
((دَ))
پیاده، یکی از مهره های شطرنج، جمع بیادق، راهنما در سفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندق
تصویر بندق
((بُ دُ))
گلوله گلین یا سنگی یا سربی و یا غیر آن، جمع بنادق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بجده
تصویر بجده
((بَ جْ دَ یا بُ جُ دَ))
باطن و حقیقت کاری
فرهنگ فارسی معین
پیاده شطرنج، پیاده
متضاد: سوار، بیرق، اختر، ستاره، کوکب، نجم
متضاد: قمر، بلد، بلدچی، راهنما
متضاد: نابلد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرچم، درفش
فرهنگ گویش مازندرانی