جدول جو
جدول جو

معنی بثع - جستجوی لغت در جدول جو

بثع
(اِ)
سرخ و سطبر گشتن هر دو لب از خون و این خاص است به لب. (منتهی الارب). ظاهر شدن خون در لب. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیع
تصویر بیع
خرید و فروش
بیع سلف (سلم): در فقه و حقوق پیش فروش و پیش خرید
بیع قطعی: در فقه و حقوق معامله که فسخ و برگشت در آن نباشد
فرهنگ فارسی عمید
اندازۀ از سرانگشت دست راست تا سرانگشت دست چپ وقتی که دست ها را افقی به دو طرف باز کنند، باز، یاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بعث
تصویر بعث
انگیختن، برانگیختن، به کاری وا داشتن، زنده کردن مردگان، قیامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدع
تصویر بدع
بدعت، چیز نو پیدا شده که سابقه نداشته باشد، رسم و آیین نو، سنت تازه که برخلاف دستور دین جعل شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بثر
تصویر بثر
آبله ریزه که روی پوست بدن ایجاد می شود، جوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بضع
تصویر بضع
پارۀ گوشت، کنایه از فرزند گرامی، بضعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بضع
تصویر بضع
جماع، فرج، کابین، طلاق، عقد نکاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلع
تصویر بلع
بلعیدن، فرو بردن غذا در گلو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ عَ)
گوشت پارۀ برآمده بر لب ملاصق دندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بثع
لغت نامه دهخدا
ارش، رش، اندازۀ گشادن هر دو دست، (اقرب الموارد)، ج، ابواع و بیعان و باعات، (از اقرب الموارد)، بوع، (اقرب الموارد)، مقدار دراز کردن هر دو دست، (غیاث اللغات) (آنندراج)، مقدار کشش هر دو دست، و آنمقداری باشد معین از سر انگشت میانۀ یکدست تا سرانگشت میانۀ دست دیگر چون کسی دستها را از هم گشاده دارد، ارش که مقداری باشد معین و آن از سرانگشت میانۀ دست راست است تا سر انگشت میانۀ دست چپ چون دستها را از هم گشاده دارند، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، قدر مد الیدین، اندازۀ گشادن دو دست، (تاج العروس)، وشمار، مرّه، (یادداشت مؤلف)، قلاّج، (یادداشت مؤلف)، باز، ج، ابواع، (مهذب الاسماء)، و رجوع به باز شود: چنانک هر نیزه سه باع باشد، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36)، از این اجناس از هر کدام که اختیارست چندانک در حوصلۀ باع او میگنجد بردارد، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ / بِ)
نبید انگبین. (مهذب الاسماء). نبیذ عسلی. و از آن است گفتۀ ابوموسی اشعری: شراب مدینه از خرمای تازه است و شراب اهل فارس از انگور و شراب اهل یمن بتع است که از عسل باشد. (از اقرب الموارد). نبیذ تند از شهد یا عصارۀ انگور. (آنندراج) (منتهی الارب). نوعی نبید که مردم یمن کنند از خرمای تازه. (ابن البیطار). بلغت اهل بربر شرابی است مست کننده، بعضی گوینداز عسل و بعضی گویند از خرمای تر سازند. (برهان قاطع).
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ)
آماسیده لب از بسیاری خون. مؤنث: بثعاء
لغت نامه دهخدا
پروش جوشی که از اندام برآید، آبخیز جوش و دانه ریز که روی پوست پیدا شود. واحد آن بثره، جمع بثور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشع
تصویر بشع
بد مزه وگلوگیر، طعامی ناخوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزع
تصویر بزع
نشتر زدن نیش زدن: دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعث
تصویر بعث
فرستادن کسی را بتنهائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتع
تصویر بتع
می انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصع
تصویر بصع
پاره ای از شب پاسی از شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضع
تصویر بضع
قسمتی از چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
پیسه شدن، بسنده کردن، تر شدن، جمع بقعه، فره جای ها جمع بقعه بقعه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلع
تصویر بلع
داخل بردن غذا به حلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیع
تصویر بیع
خرید یا فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بثق
تصویر بثق
سر چشمه، رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذع
تصویر بذع
تراویده، تراویدن بیم
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده باز بازه یاز اندازه ای برابربا سر انگشت دست راست تاسر انگشت دست چپ هنگامیس که دست ها رابه دو سوی گشوده ایم واحد طول از سر انگشت دست راست تا سر انگشت دست چپ آنگاه که دستها را افقی بطرفین باز کنند باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخع
تصویر بخع
خود کشی، چاه کندن، چیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدع
تصویر بدع
چیز تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باع
تصویر باع
اندازه دو دست که از هم گشوده باشد، فروشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلع
تصویر بلع
((بَ))
فرو بردن، به گلو فرو بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بثر
تصویر بثر
((بَ))
جوش و دانه ریز که روی پوست پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعث
تصویر بعث
((بَ))
برانگیختن، فرستادن، زنده کردن مردگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بضع
تصویر بضع
((بِ))
از سه تا ده، چند، اند، پاره ای از شب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدع
تصویر بدع
((بِ))
تازه، نوآیین، جمع ابداع، بدع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیع
تصویر بیع
فروختن، خریدن
فرهنگ فارسی معین