جدول جو
جدول جو

معنی بتعه - جستجوی لغت در جدول جو

بتعه(بَ تَ عَ)
تپۀ سیاهرنگی است در نزدیک طائف، و در آنجا غارها و سوراخهائی است که هرکدام قریب یک ساعت راه است وگمان میکردند که مقابر عاد در آنجا باشد و از این جهت بدین کوه احترام میگزاردند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقعه
تصویر بقعه
بنایی که بر بالای آرامگاه ائمه و بزرگان ساخته می شود، ناحیه، خانه، خانقاه، صومعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعه
تصویر متعه
صیغه، نکاح موقت، زنی که برای مدت محدود و معیّن به عقد ازدواج مرد درآید، زن غیر دائمی، زن موقتی، متعه، در دستور زبان علوم ادبی هیئت و شکلی که با کم و زیاد کردن حروف یا تغییر حرکات به فعل داده شود مثلاً صیغۀ مفرد، صیغۀ تثنیه، صیغۀ جمع، در فقه و حقوق عبارتی که هنگام معامله و خرید و فروش و عقد نکاح بر زبان جاری می کنند و دلیل بر رضای طرفین است، نوع، هیئت، اصل، ریخت، شکل، عنوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
اتباع، جمع تابع، تابع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بضعه
تصویر بضعه
پارۀ گوشت، کنایه از فرزند گرامی
فرهنگ فارسی عمید
(بُ قَ عَ)
مقلوب قبعه. جاریۀ بقعه و قبعه، کنیزکی که روی خود بنماید آنگاه نهان سازد. (از نشوءاللغه ص 17) ، بازور. بافشار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام شهری به هند. (از رحلۀ ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
نام شهری در نزدیکی ساحل شرقی فرات که در زمان آمیانوس مارسلینوس مورخ، همه ساله در اوائل سپتامبر بازار بزرگی در آنجا تشکیل می شد و متاع چین و کالای هند در آنجا فراهم می آمد. (از ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنس ص 148)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بریدن چیزی را و منه طلقها بتله، جدا کردن آن را از غیرو ممتاز ساختن. (منتهی الارب). جدا کردن. (آنندراج). و رجوع به بتل و تبتیل شود، قبه. گوی سر عصا و قمچی. (برهان قاطع). سر تازیانه و جز آن. (فرهنگ رشیدی). گیره یا چیز گردی که سر چماق و شلاق قرار میدهند. (از فرهنگ شعوری) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) ، دسته و قبضه، گره ساقۀ گیاه. (ناظم الاطباء) ، سنگ درازی که بدان دارو سایند و آن را به عربی مقمع خوانند و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). و آن را بته نیزگویند. (فرهنگ نظام) (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). سنگ صلابه. سنگ درازی که در آن داروها را می سایند و صلابه میکنند. (ناظم الاطباء) ، هاون سنگی. (از فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) ، دبه که در آن روغن ریزند و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان قاطع). دبۀ روغن و شیشۀ گلاب. دبۀ روغن ریز و آنچه گلاب در آن اندازند. (شرفنامۀمنیری) ، دستۀ هاون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
گوشت پارۀ برآمده بر لب ملاصق دندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بثع
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
هر آنچه اختراع شود نه بر مثالی که قبلاً بوده باشد. (از اقرب الموارد). نوآورد. (مهذب الاسماء). نو. بدیع. بدع. (نصاب الصبیان از یادداشت مؤلف) ، شرارت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، فسق. فجور. زنا. لواط. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
بدعت. بدعه:
بقمع کردن فرعون بدعه موسی وار
قلم در آن ید بیضاش مار می سازد.
خاقانی.
نوبتی بدعه را قهر تو برّد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین.
خاقانی.
و رجوع به بدعه و بدعت شود
لغت نامه دهخدا
(بُ عِ / عَ)
دهی از دهستان حیات داود است که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع است و 120 تن سکنه دارد. آب از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
تمرد. سرکشی. گردنکشی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لج. عناد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 193).
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ / بَ عَ)
جای پست و گودالی که در آن آب گرد آید. (ناظم الاطباء). جای و گوی که در آن آب گرد آید. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ قِ عَ)
ارض بقعه، زمینی که در آن ملخهای پیسه باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به بقع شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ عَ)
تباعه. (منتهی الارب) (آنندراج). عاقبت بد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) : و حسن نیز بالتبع از تبعه آن خائف گشت واز پدر هراسان شد. (جهانگشای جوینی). تبعت. رجوع به تباعه و تبعات و تبعت شود، گناه. (فرهنگ نظام). کار بد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، سیاست، شکنجه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ عَ)
پشته ای است در حلذان طائف، در آن پشته نقبها است. هر نقب بمسافت یک ساعت راه و در آن نقب شمشیرهای عادی و مهره ها یافت میشود و چنان پندارند که آنجا گورهای مردم عاد است و آن موضع را بزرگ شمارند و ساکنان آن از بنونصر بن معاویه اند. زمخشری گوید: تبعه موضعی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ عَ)
تابعان و پیروان. این جمع تابع است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذاز تازی، پیروان و تابعین. (ناظم الاطباء). جمع تابعاست. تابعها و پیروی کننده ها. و در زبان عربی لفظ تبع واحد و جمع هر دو استعمال میشود و جمع مشهور لفظ تابع، اتباع است لیکن تابع را قیاس به طالب کرده مثل طلبه، تبعه، جمع بستند که در عربی غلط اما در فارسی که جزء زبان شده صحیح است. (فرهنگ نظام) ، لوازم و لواحق چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تبعه و لحقه از اتباع است، تابع. کسی که تابعیت کشوری را داشته باشد. رجوع به تابعیت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
ماچه خر. (یادداشت مؤلف). اتان. خر ماده. (ناظم الاطباء) ، اطراف بینی. (ناظم الاطباء) ، گرداگرد کلاه، منقار مرغان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع بایع بمعنی فروشنده.
- باعهالعطر، بوی فروشان. (یادداشت مؤلف) : و باعهالعطر بالدیار المصر یعرفونه بکف النسر. (ابن البیطار). و باعهالعطر بالاندلس و بمصر ایضاً یعرفون ورقه (ورق اکلیل الجبل) . (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ کَ)
پاره. بریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قسمتی از چیزی بریده. ج، بتک و از آن است: و انفلت منه الطائر و فی یده بتکه. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(عَ)
صحن سرای. (آنندراج).
- باعهالدار، صحن سرای. (منتهی الارب). ساحتها. (تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ عَ)
تأنیث بلتع، زن زبان دراز بسیارگوی. (منتهی الارب). زن حاذق و ماهر در هر چیزی، و گویند زن سلیطۀ ناسزاگوی پرحرف. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس). بلنتعه. و رجوع به بلنتعه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بضعه
تصویر بضعه
پاره گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعه
تصویر متعه
صیغه و نکاح موقتی ضد عقدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتعه
تصویر کتعه
دولک دول کوچک (دول دلو) دولک، لبه شیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
تابعات و پیروان عاقبت بد، شکنجه عاقبت بد، شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدعه
تصویر بدعه
آیین نو نو آوری نو آیینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیعه
تصویر بیعه
پیمانش فرما نبرداری خرید و فروش کنشت کلیسا کنشت دیر، جمع بیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعه
تصویر بلعه
بخور شکمباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
جای پست گودالی که آب در آن جمع گردد، پاره ای زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعه
تصویر متعه
((مُ عِ))
آن چه که از آن برخوردار شود، زنی که برای تمتع به مدت معینی صیغه شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبعه
تصویر تبعه
((تَ بَ عِ))
جمع تابع، پیروان، اهالی یک مملکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بضعه
تصویر بضعه
((بَ عَ))
گوشت پاره، فرزند، جگرگوشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقعه
تصویر بقعه
((بُ عِ))
قطعه ای از زمین، بنا، زیارتگاه، مزار ائمه و بزرگان دین، جای، مقام، جمع بقاع، بقع، اتاقکی که بر روی گور اولیا و قدیسان می سازند
فرهنگ فارسی معین