جدول جو
جدول جو

معنی بتاز - جستجوی لغت در جدول جو

بتاز
بتازان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتام
تصویر بتام
(پسرانه)
خوشمزه (نگارش کردی: بهتام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بتاو
تصویر بتاو
(پسرانه)
سریع (نگارش کردی: بهتاو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بناز
تصویر بناز
(دخترانه)
نازنین (نگارش کردی: بهناز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
پارچه فروش، کسی که انواع پارچه های پشمی و نخی می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهاز
تصویر بهاز
اسب نجیب و اصیل که در رمه برای جفت گیری رها کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتواز
تصویر بتواز
لانۀ پرندگان، جای زندگی و نشیمنگاه و محل تخمگذاری پرندگان، آشیانه، کابک، کابوک، آشیان، آشانه، پیواز، پدواز، وکر، وکنت، تکند، پتواز
فرهنگ فارسی عمید
شعبه ای از دریا بین دو خشکی که دو دریا را به هم مربوط می سازد یا دو خشکی را از هم جدا می کند، تنگه، باب مثلاً بغاز داردانل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، پغاز، براز، برای مثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براز
تصویر براز
برازیدن، زیبایی، نیکویی
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، بغاز، پغاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براز
تصویر براز
غایط، سرگین، مدفوع، بغاز
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بتا. بهطه. و آن طعامی است که از برنج و روغن سازند. (صحاح الفرس). و رجوع به بتا شود، عاجز کردن کسی را ازرسیدن به قافله. (منتهی الارب) ، بریده شدن، فروماندن در راه. (منتهی الارب).
- ، سکران لایبت امراً، یعنی بحیثی مست است که قطع و یکسو نمی کند کار را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نیت و عزم روزه: در حدیث است که لاصیام لمن لایبت الصیام من اللیل، یعنی نیست روزه کسی را که نیت و عزم آن را از شب نکند (منتهی الارب). بت ّ. (منتهی الارب). و رجوع به بت شود، بریدن ازهمسر و دوست. طلاق باین دادن: طلقها بته و بتاتاء، طلاق باین داد که در آن رجعت جایز نیست. (منتهی الارب). و رجوع به بتات شود. طلقها بته و بتاتاء، ای بتله بائنه، یعنی بریدنی که در آن بازگشت نباشد دیگر و طلقها ثلاثاًبته که در هر دو بازگشت نیست. (از اقرب الموارد). طلاق باین داد او را که در آن رجعت جایز نیست. (یادداشت مؤلف).
- البته، قطعاً و جزماً (از: ال +بت + ه) لاافعله بته و البته، نخواهم کرد این کار راهرگز. نخواهم کرد آن را جزماً و قطعاً. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
باتاب. تابدار. که تاب دارد:
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالۀ عنبرحجابی یا گل سنبل نقاب.
عنصری.
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون ناز کشم باری زان زلف بتاب اولی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
ماده ای است از آهک و سنگ و گل که در زیر بنیان عمارات و کف خزینۀ حمام و امثال آن با آب مخلوط کرده ریزند. در شیرازلفظ مذکور را مخفف کرده بتو گویند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
طلاق باین دادن که در آن رجعت جائز نیست. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ابویزید گفت: طلقت الدنیا بتاتا، لارجعه لی فیها. (یادداشت مؤلف) ، جزر. مقابل مد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَتْ تا)
بت باف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طیلسان باف. (از اقرب الموارد). بتّی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَتْ تا)
بران. باتر. شمشیر بران. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
زمینی است نرم. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ / زِ)
دیگربار. دگربار. بتازگی. (آنندراج). از سر نو. مستحدثاً:
بفروختم بغم دل از غم خریده را
رفتم بتازه این ره صد ره بریده را.
والۀ هروی.
خطش بتازه باعث ناز و نیاز شد
کوتاه کرد زلف و شکایت دراز شد.
سلیم، مجازاً نگارخانه. نگارستان. مشکوی. اندرون. سراپرده. شبستان. حرم. مقام زنان و معشوقگان شاهان و بزرگان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
و از آنجا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بتخانه در دل.
نظامی.
چو فرزانه دید آن دو بتخانه را
بدیع آمد آن نقش فرزانه را.
نظامی.
، میخانه. (ناظم الاطباء). اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از براز
تصویر براز
برازندگی وزیبائی، آراستگی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساز
تصویر بساز
ساخته آماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
جامه فروش، پارچه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاز
تصویر بلاز
کوته، ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتواز
تصویر بتواز
پتواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتات
تصویر بتات
توشه مانه هرگز گلیم باف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاز
تصویر بهاز
اسب نجیب و اصیل که به جهت نتاج گرفتن آنرا در گله اسب رها کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاز
تصویر بهاز
((بِ))
اسب نجیب و اصیل که برای جفت گیری آن را در میان گله اسب رها کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
((بُ))
تنگه، باب، بخشی از دریا که دو خشکی را از هم جدا می نماید، یا دو دریا را به هم می پیوندد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغاز
تصویر بغاز
((بِ))
قطعه چوبی که کفاشان میان کفش و قالب گذارند، تکه چوبی که نجاران به وقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
((بَ زّ))
پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساز
تصویر بساز
((بِ))
سازگار، قانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براز
تصویر براز
((بَ))
گوه، تکه چوبی که هنگام شکافتن چوب دیگر، در میان شکاف می گذارند. گاز و بغاز هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براز
تصویر براز
((بُ))
سرگین، مدفوع آدمی
فرهنگ فارسی معین
با اسب حمله کن، پیش برو، اسب را با آخرین سرعت بدوان
فرهنگ گویش مازندرانی