جدول جو
جدول جو

معنی ببراز - جستجوی لغت در جدول جو

ببراز
از نام های سگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابراز
تصویر ابراز
ظاهر ساختن، آشکار کردن، بیرون آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براز
تصویر براز
غایط، سرگین، مدفوع، بغاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براز
تصویر براز
برازیدن، زیبایی، نیکویی
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، بغاز، پغاز
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
قهرمانی ازبک مذکور در کتاب حسین کرد: گفت (خان جهان) میخواهم بروم در ایران حلقه در گوش شیخ اجل و نوچه هایش کنم و آتش روشن کنم که دودش چشمۀ خورشید را تیره و تار کند، وزیر گفت ای پادشاه امروز بالادست ما کسی نیست و کسر شأن شماست که سان ببینید. شاه گفت چه باید کرد؟ وزیر گفت پهلوان بسیار داری یک نفر پهلوان روانه کن برود سر شاه عباس را بیاورد. شاه گفت پهلوانی میخواهم برود این کار را بکند. حرامزده ای برخاست که او را ببرازخان می گفتند. داوطلب شد که من می روم، قدی داشت چون چنار، سرش چون گنبد دوار، چشم چون مقعد خروس. گفت، ای پادشاه صحبتی دارم گفت بگو ببرازخان گفت بیاری چهار یار باصفا و ده یار بهشتی و عشق جان بیک پیر پامال و زرمال دوین (؟) نقش بند شیخ عبدالقادر و طلحه وزیر می روم سر شاه عباس را با نوچه های او می آورم... (از حسین کرد شبستری ص 4)
لغت نامه دهخدا
شاخ حیوانات، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شاخ، (جهانگیری) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
فضله و غائط. (غیاث اللغات) (اقرب الموارد) (متن اللغه). پلیدی مردم. (منتهی الارب). سرگین آدمی. (آنندراج). غائط. مدفوع. عدزه. گه.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برازندگی و زیبائی و نیکویی و آراستگی. (برهان). برازندگی. زیبائی. (فرهنگ اسدی) :
بحق آن خم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
- براز لفظین، نزد بلغا آن است که شاعر لفظ مشترک را در ربط بر نمطی آرد که از ترکیب یک معنی محبوس و دوم مقبول مفهوم شود. مثال آن:
از یمینت یم پدید آمد چو نار اندر منار
وز وجودت جود پیدا گشت چون ماء از غمام.
معنی محبوس در یمین یم و در منار نار و در وجود جود و درغمام ماء و معنی مقبول ظاهر است. (کشاف اصطلاحات الفنون از جامعالصنایع).
- رستم براز، با لیاقت و شایستگی رستم یا با مبارزت رستم:
خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر
آن فریدون فرّ کیخسرودل رستم براز.
منوچهری.
مؤلف در یادداشتی نویسد: این شعر منوچهری رابرای براز بمعنی برازندگی شاهد آورده اند و غلط است. کازیمیرسکی گوید ممکن است کلمه براز از برازندگی فارسی یا براز، مبارزه عربی باشد.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صحرا و فضای فراخ و جای گشادۀ بی درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین فراخ و خالی. (مهذب الاسماء). البرزایضاً. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
قوس و قزح. (لسان العجم شعوری ج 1ورق 299 الف). این کلمه مصحف ’تیراژه’ (برهان قاطع) و ’تیراژی’ (لغت فرس) است. رجوع بهمین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ / کِ)
نمودن. پیدا کردن. بیرون آوردن. (زوزنی). بیرون کردن چیزی را. آشکار کردن. اظهار. ظاهر کردن. عرض کردن، گشادن نامه، زر خالص گرفتن، عزم سفر کردن
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه که در 26هزارگزی شمال خاوری عجب شیر و 18هزاروپانصدگزی شمال خاوری شوسۀ مراغه بدهخوارقان در کوهستان واقع است، هوایش معتدل با 305 تن سکنه، آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابراز
تصویر ابراز
بیرون آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براز
تصویر براز
برازندگی وزیبائی، آراستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابراز
تصویر ابراز
((اِ))
بروز دادن، بیرون آوردن، آشکار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براز
تصویر براز
((بُ))
سرگین، مدفوع آدمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براز
تصویر براز
((بَ))
گوه، تکه چوبی که هنگام شکافتن چوب دیگر، در میان شکاف می گذارند. گاز و بغاز هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابراز
تصویر ابراز
آشکاری، نشان دادن، آشکارکردن، نمایانی، نمایش
فرهنگ واژه فارسی سره
افشا، برملا، بروز، فاش، اشعار، اظهار، اعتراف، اعلام، اقرار، بیان، تقریر، عرض، آشکار ساختن، ظاهر کردن
متضاد: کتمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گرازوحشی
فرهنگ گویش مازندرانی
نامی برای سگ گله
فرهنگ گویش مازندرانی