حالت و چگونگی باژگونه. وارونی. وارونه بودن. واژگونه بودن: دل چون موضع دریافت است شادی نصیب او بود باز آنهمه باژگونگی از اهل دنیاست که ایشان شادی را بتن آرند و غم رابدل نهند. و اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی بدرجتی رسد... بدان التفات ننماید. (کلیله و دمنه)
حالت و چگونگی باژگونه. وارونی. وارونه بودن. واژگونه بودن: دل چون موضع دریافت است شادی نصیب او بود باز آنهمه باژگونگی از اهل دنیاست که ایشان شادی را بتن آرند و غم رابدل نهند. و اگر چنانکه از باژگونگی روزگار کاهلی بدرجتی رسد... بدان التفات ننماید. (کلیله و دمنه)
واژگونه. عکس. قلب. (برهان قاطع). سرنگون. منکوس. ناراست. (ناظم الاطباء). اندروا. وارونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. باشگونه. واژونه: همه یاوه همه خام و همه سست معانی باژگونه تا پساوند. رودکی. ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. کمندم بینداخت از دست شست زمانه مرا باژگونه ببست. فردوسی. باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار. فرخی. گر دلش زایران بدانندی باژگونه بر او نهندی من. فرخی. گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین. منوچهری. اگر نه همه کار تو باژگونه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). ای فلک سخت نابسامانی کژرو و باژگونه دورانی. مسعودسعد. باژگونه است کار این گیتی زین همه هر چه گفتم از سوداست. مسعودسعد. چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. یاور گرگم بوقت بره ربودن پیش شبان باژگونه نوحه سرایم. سوزنی. اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد شعار فخر تو از عار باژگونه شود. خاقانی. این مگر آن حکم باژگونۀ مصر است آری مصر است روستای صفاهان. خاقانی. مسیح وار پی راستی گرفت آن دل که باژگونه روی داشت چون خط ترسا. خاقانی. و گر باژگونه بود داوری که شه میل دارد بکین آوری. نظامی. سیم بی یا ز مس نمونه بود خاص آنگه که باژگونه بود. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 47). عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که روزی جامۀ باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذاشت. (تذکرهالاولیاء عطار). بانگ برزد عزت حق کای صفی تو نمیدانی ز اسرار خفی پوستین را باژگونه گر کنم کوه را از بیخ و از بن بر کنم. مولوی. در کمان ننهند الا تیر راست این کمانرا باژگونه تیرهاست. مولوی. باژگونه زین سخن کاهل شوی منعکس ادراک و خاطر ای غوی. مولوی. یادم آمد که این چنین باید کار هندو چو باژگونه بود. امیرخسرو دهلوی.
واژگونه. عکس. قلب. (برهان قاطع). سرنگون. منکوس. ناراست. (ناظم الاطباء). اندروا. وارونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. باشگونه. واژونه: همه یاوه همه خام و همه سست معانی باژگونه تا پساوند. رودکی. ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. کمندم بینداخت از دست شست زمانه مرا باژگونه ببست. فردوسی. باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار. فرخی. گر دلش زایران بدانندی باژگونه بر او نهندی من. فرخی. گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین. منوچهری. اگر نه همه کار تو باژگونه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). ای فلک سخت نابسامانی کژرو و باژگونه دورانی. مسعودسعد. باژگونه است کار این گیتی زین همه هر چه گفتم از سوداست. مسعودسعد. چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. یاور گرگم بوقت بره ربودن پیش شبان باژگونه نوحه سرایم. سوزنی. اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد شعار فخر تو از عار باژگونه شود. خاقانی. این مگر آن حکم باژگونۀ مصر است آری مصر است روستای صفاهان. خاقانی. مسیح وار پی راستی گرفت آن دل که باژگونه روی داشت چون خط ترسا. خاقانی. و گر باژگونه بود داوری که شه میل دارد بکین آوری. نظامی. سیم بی یا ز مس نمونه بود خاص آنگه که باژگونه بود. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 47). عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که روزی جامۀ باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذاشت. (تذکرهالاولیاء عطار). بانگ برزد عزت حق کای صفی تو نمیدانی ز اسرار خفی پوستین را باژگونه گر کنم کوه را از بیخ و از بن بر کنم. مولوی. در کمان ننهند الا تیر راست این کمانرا باژگونه تیرهاست. مولوی. باژگونه زین سخن کاهل شوی منعکس ادراک و خاطر ای غوی. مولوی. یادم آمد که این چنین باید کار هندو چو باژگونه بود. امیرخسرو دهلوی.
معکوس، مقلوب، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 180)، وارون، واژون، واژگونه، باژگونه، وارونه، ناراست، منکوس، (از منتهی الارب) : چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگون فتاد، مسعودسعد، باژگون نعل ها نگر به جهان شاه اندر لباس بنده نهان، بهاءالدین ولد، مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر که صاف این سر خم جمله دردی آمیزست، حافظ، گر نخیزد زحل بطاعت تو باژگون کار میشود هندو، مولانا یحیی (از فرهنگ شعوری)، - باژگون بخت، برگشته بخت، - باژگون کردن، وارون کردن
معکوس، مقلوب، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 180)، وارون، واژون، واژگونه، باژگونه، وارونه، ناراست، منکوس، (از منتهی الارب) : چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگون فتاد، مسعودسعد، باژگون نعل ها نگر به جهان شاه اندر لباس بنده نهان، بهاءالدین ولد، مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر که صاف این سر خم جمله دردی آمیزست، حافظ، گر نخیزد زحل بطاعت تو باژگون کار میشود هندو، مولانا یحیی (از فرهنگ شعوری)، - باژگون بخت، برگشته بخت، - باژگون کردن، وارون کردن
بازگونگی. حالت مقلوب و معکوس بودن. (شعوری ج 1 ص 198). واژگونگی: زین باشگونگی که ترا رسم و عادتست خود را چو باشگونه کنی رسم اولیاست. (از شرفنامۀ منیری). ، خوشۀ انگور کوچک که برتاک خشک شده باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم). خوشه انگور خشک باشد. (اوبهی) (آنندراج). انگوری که روی مو بماند و خشک شود. (فرهنگ شعوری) ، خیاری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان). خیار بزرگ بود که جهت تخم گذارند و آنرا غاوش نیز گویند. (لغت فرس اسدی). خیار بزرگی را گویند که شخصی بجهت تخم نگاهدارد. (انجمن آرای ناصری). خیاری را گویند که برای تخم دارندش. (از شرفنامۀ منیری). غاوشو. پاشنگ. خیاری بزرگ باشد که از برای تخم بنهند. (اوبهی). خیاری باشد که آنرا بجهت تخم نگاه دارند و آنرا غاشی نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) : آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک (از فرهنگ اسدی). و رجوع به پاشنگ و غاوش و غاوشو شود، هندوانه را گویند. (اوبهی). پاشنگ. در فرس قدیم بمعنی خربزه است. (شعوری ج 1 ص 174) : بوقت خربزه تذکیر سفچه لذت تو (؟) دراز همچو خیارست و سرد چون باشنگ. بدرالدین محمود (از شعوری). ، بادرنگ را نیز گویند. (اوبهی). و رجوع به پاشنگ شود
بازگونگی. حالت مقلوب و معکوس بودن. (شعوری ج 1 ص 198). واژگونگی: زین باشگونگی که ترا رسم و عادتست خود را چو باشگونه کنی رسم اولیاست. (از شرفنامۀ منیری). ، خوشۀ انگور کوچک که برتاک خشک شده باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم). خوشه انگور خشک باشد. (اوبهی) (آنندراج). انگوری که روی مو بماند و خشک شود. (فرهنگ شعوری) ، خیاری که بجهت تخم نگاه دارند. (برهان). خیار بزرگ بود که جهت تخم گذارند و آنرا غاوش نیز گویند. (لغت فرس اسدی). خیار بزرگی را گویند که شخصی بجهت تخم نگاهدارد. (انجمن آرای ناصری). خیاری را گویند که برای تخم دارندش. (از شرفنامۀ منیری). غاوشو. پاشنگ. خیاری بزرگ باشد که از برای تخم بنهند. (اوبهی). خیاری باشد که آنرا بجهت تخم نگاه دارند و آنرا غاشی نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) : آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک (از فرهنگ اسدی). و رجوع به پاشنگ و غاوش و غاوشو شود، هندوانه را گویند. (اوبهی). پاشنگ. در فرس قدیم بمعنی خربزه است. (شعوری ج 1 ص 174) : بوقت خربزه تذکیر سفچه لذت تو (؟) دراز همچو خیارست و سرد چون باشنگ. بدرالدین محمود (از شعوری). ، بادرنگ را نیز گویند. (اوبهی). و رجوع به پاشنگ شود
مخالفت. عدم موافقت. (ناظم الاطباء) ، محبوس کردن. توقیف کردن: تا به هرات رسیدیم و برادر ما را جائی بازنشاندند و اولیاء و حشم و جملۀ اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324) ، فرونشاندن و خاموش کردن فتنه یا حریق و به مجاز تسکین دادن درد: تا مردمان آب بر روی او زدند و بازنشاندند. (سندبادنامه ص 268). مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم. سعدی
مخالفت. عدم موافقت. (ناظم الاطباء) ، محبوس کردن. توقیف کردن: تا به هرات رسیدیم و برادر ما را جائی بازنشاندند و اولیاء و حشم و جملۀ اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324) ، فرونشاندن و خاموش کردن فتنه یا حریق و به مجاز تسکین دادن درد: تا مردمان آب بر روی او زدند و بازنشاندند. (سندبادنامه ص 268). مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم. سعدی