جدول جو
جدول جو

معنی باژدان - جستجوی لغت در جدول جو

باژدان
ظرفی را گویند که زر باجی که از مردم میگیرند در آن ریزند، (برهان قاطع) (هفت قلزم)، ظرفی که باژبان هر چه از مردم گیرد از زرباژ در آن ریزد، (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادان
تصویر بادان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر پیروز از سرداران دوران ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارمان
تصویر بارمان
(پسرانه)
محترم، لایق، دارای روح بزرگ، نام سردار افراسیاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی و از سپاهیان افراسیاب تورانی، نام یکی از سرداران دوره ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازبان
تصویر بازبان
(پسرانه)
کسی که باز را برای شکار تربیت می کند (نگارش کردی: بازهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آباندان
تصویر آباندان
(پسرانه)
نام فرستاده خسرو اول پادشاه ساسانی به دربار رم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باژبان
تصویر باژبان
مامور وصول باج و خراج، باج دار، باژدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باژدار
تصویر باژدار
باژبان، مامور وصول باج و خراج، باج دار، باژدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردان
تصویر باردان
جای بار، هر چه در آن کالا یا باری می گذارند، خورجین، جوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادان
تصویر بادان
آبادان، آباد، باصفا، بارونق
فرهنگ فارسی عمید
(بادْ دا)
تثنیۀ بادّ. دو درون ران. (منتهی الارب) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم در حکمت معروف و باردان حکیم از شاگردان او بوده و سخنان ایشان در نامۀ باستان آمده و برخی را دیده ام، (آنندراج) (انجمن آرا)، رجوع به باذان شود
لغت نامه دهخدا
نام ایرانی معروف بزمان هرمز، (فرهنگ شاهنامه) : و اپرویز نامه نبشت ببادان کی عامل او بود بیمن کسی رسول فرست بدین مرد کی بتهامه است ... بادان چند مرد معروف را از اساوره نزدیک پیغمبر فرستاد، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 106)
لغت نامه دهخدا
مخفف آبادان است که نقیض خراب باشد، (برهان)، رجوع به بادان فیروز در برهان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
باجبان، کسی که باج و خراج از مردم میگیرد، (هفت قلزم)، باج گیر، (ناظم الاطباء)، باجبان باشد یعنی کسی که باج و خراج از مردم میگیرد، (برهان قاطع)، آنکه پاسبانی گذار و رودخانه و غیره کند بجهت باج گیری و باژبانش گویند، بمعنی باجدار است، (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
خرجین و جوال و هر ظرفی که در آن چیزی کنند. (برهان). آوند و ظرف که در آن چیزی نهند، از برهان و شروح نصاب، و در رشیدی نوشته که جوال و خرجی. (غیاث). خرجین. (جهانگیری). خورجین و جوال و ظروف از قبیل شیشه و سبو و قرابه و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). اناء. حقیبه. وعاء. (زمخشری) (دهار) (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). خنور. آوند. جامه دان. جوال. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). رخت دان. ظرف. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (ربنجنی). آنچه از چوب خرما و مانند آن بافند جهت بار خربزه و مانند آن، شریجه. رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بمعنی جوال، حکیم سنائی فرماید:
چو اندر باردان او یکی ذره نمیگنجد
چگونه کل موجودات را در آستین دارد؟
(از فرهنگ سروری).
در بازار آنجا [مصر از بقال و عطار و پیله ور هرچه فروشندباردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال واگر کاغذ. فی الجمله احتیاج نباشد که خریدار باردان بردارد. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
محنت اندر سینۀ من ره ندانستی کنون
شاهراه سینۀ من بار دانست ازغمت.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(ژْ)
باژبان. شخصی که باج و خراج از مردم میگیرد. (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از ترکان، (شرفنامۀ منیری)، تاریخ،
- گفتۀ باستان، تاریخ و داستان پیشینیان:
بکردار خوابیست این داستان
که یاد آید از گفتۀ باستان،
فردوسی،
بدو گفت بهرام کاین داستان
شنیدستم از گفتۀباستان،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
شخصی که باج و خراج از مردم میگیرد و او را بازدار هم میگویند، (برهان قاطع)، کسی را گویند که باژ و خراج از مردم میگیرد و او را باژدار هم میگویند، (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم)، خراج گیر، عشّار، مکّاس، کسی که باج از مردم میگیرد، (ناظم الاطباء)، کسی را گویند که باج و خراج از مردم میگیردو او را باجدار هم میگویند، (آنندراج) :
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پدر باژبان بودو من باژدار،
فردوسی،
لغت نامه دهخدا
ظرفی که زر باج در آن گذارند، و آنرا در هندوستان غولک گویند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادران
تصویر بادران
حرکت دهنده باد، فرشته ای که باد را حرکت دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار دان
تصویر بار دان
خرجین جوال، صراحی (شراب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجدار
تصویر باجدار
جمع کننده باج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باخلان
تصویر باخلان
ترکی غاژک دارغاژ مرغ آتش (گویش گیلکی) از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
میوه دار باثمرمثمر (درخت)، آبستن حامله، مخلوط با فلز کم بها مغشوش نبهره. یا زبان باردار. زبانی که قشر سفیدی بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبان
تصویر بادبان
پرده ای است که بر تیر کشتی می بندند، خیمه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باددار
تصویر باددار
هر غذائی که نفخ بیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره چتریان که دو ساله یا پایاست رازیانه و آن دارای انواع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باردان
تصویر باردان
خورجین، جای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازدار
تصویر بازدار
پارسی تازی گشته باز دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازمان
تصویر بازمان
توقف، درنگ
فرهنگ لغت هوشیار
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باژبان
تصویر باژبان
ماء مور وصول باج خراج ستان محصل مالیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادان
تصویر بادان
مخفف آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باردان
تصویر باردان
ظرف
فرهنگ فارسی معین
خرجین، خرجینه، کوله بار، تنگ، صراحی
فرهنگ واژه مترادف متضاد