جدول جو
جدول جو

معنی بانژاد - جستجوی لغت در جدول جو

بانژاد
(نِ)
مرکّب از: با + نژاد، نژاده. اصیل. نجیب. نسیب. دارای حسب و نسب:
که از تخمۀ تور وز کیقباد
یکی شاه سر برزند بانژاد.
فردوسی.
هنرمند و بادانش و بانژاد
تو شادی و این دیگران از تو شاد.
فردوسی.
هشیوار و آهسته و بانژاد
بسی نامبردار دارد بیاد.
فردوسی.
کسی کش فلاطون به دست اوستاد
خردمند و بادانش و بانژاد.
فردوسی.
و رجوع به نژاد و نژاده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بانواز
تصویر بانواز
(دخترانه)
باخبر ساختن مردم با صدای بلند (نگارش کردی: بانگهواز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بامداد
تصویر بامداد
(پسرانه)
پگاه، سپیده دم، نام پدر مزدک، صبح، نام پدر مزدک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بامشاد
تصویر بامشاد
(پسرانه)
کسی که در سحرگاهان شاد است، نام یکی از موسیقیدانان معروف در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بامداد
تصویر بامداد
نزدیک طلوع آفتاب، اول روز، صبح زود، سپیده دم، پگاه، صبح، غادیه، بامدادان، بامگاه، صباح، غدو، صدیع، علی الصباح، غدات، باکر، صبح بام، صبحدم، صبحگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسواد
تصویر باسواد
آنکه بتواند بخواند و بنویسد، عالم، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدنهاد
تصویر بدنهاد
بدسرشت، بدبنیاد، بدطینت، نانجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بانداژ
تصویر بانداژ
بستن زخم یا اندام آسیب دیدۀ بدن با باند، باندپیچی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدنژاد
تصویر بدنژاد
بداصل، بدگوهر، فرومایه، آنکه نژاد اصیل نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
نام خنیاگری درزمان خسروپرویز، (یادداشت مؤلف)، نام مطربی است که او نیز مانند باربد عدیل و نظیر نداشته، (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ شعوری) (هفت قلزم) (از انجمن آرای ناصری)، مطربی است، وجه تسمیه آنکه بامداد چنان می نواخت و می خواند که همه کس را شاد میکرد، (فرهنگ رشیدی)، مطربی بوده از امثال باربد، (آنندراج)، مطربی در قدیم که در نواختن مشهور بوده، (فرهنگ نظام)، نام نوازنده ای معروف، (ناظم الاطباء)، از موسیقیدانان و مطربان زمان خسرو پرویز ساسانی بوده است اما احوال این خنیاگر چنانکه باید روشن نیست، (از فهرست اعلام دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی) :
بلبل باغی به باغ دوش نوائی بزد
خوبتر از باربد، نیکتر از بامشاد،
منوچهری،
لغت نامه دهخدا
نام ایالتی در جزیره جاوه که مرکز آن بندر بانتام است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
نام بندری است در جزیره جاوه، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
لغت نامه دهخدا
آتشکده، (مهذب الاسماء)، آتشکدۀ گبران، و در دو نسخۀ خطی دیگر از مهذب الاسماء متعلق به کتاب خانه مؤلف بانذار آمده است، و رجوع به بانذار شود، قریه ای است از منبح در حوالی مدینه، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کسی که باخواندن و نوشتن آشنا باشد. سواددار. بزبان فرانسوی، لتره. آشنا به مقدمات خواندن و نوشتن، قدیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به باس شود. شاید تحریفی از باس و باستان است
لغت نامه دهخدا
دادۀ بام، آفریدۀ فروغ، بخشیدۀ روشنائی، دادۀ صبح، فردا صبح، (ناظم الاطباء)، اما این معنی مخصوص این نسخه است
لغت نامه دهخدا
کوه بامداد بامداد کوه، حمداﷲ مستوفی گوید کوه بامداد به لر کوچک (لرستان) است و در زبده التواریخ آمده که بر آن سنگ که بجای هیمه بکار میدارند (= زغال سنگ)، اما از بخار و دودش جانوران میگریزند، (از نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ سوم ص 192)، در حدود بامداد کوه سنگی است که بدان نان و آش میتوان پخت و از رائحۀ آن جانوران میگریزند، (تاریخ گزیده نسخۀ چ عکسی ص 557)
لغت نامه دهخدا
نام پدر مزدک است که پسرش در زمان قباد ساسانی (490- 531 میلادی) خروج کرد، (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 8)، و بهمین سبب او را مزدک بامدادان گویند: نخستین کس که اندر جهان مذهب معطله آورد مردی بود که اندر زمین عجم پدید آمد، اورا مزدک بامدادان نام بود و او را موبد موبدان گفتند، بروزگار ملک قباد که پدر نوشیروان بود خواست که کیش گبران به زیان آورد و راه نو در جهان گسترد، (سیاست نامه چ اقبال ص 237)، در گزارش یک جملۀ وندیداد (فرگرد 4 بند 49) از مزدک بامدادان که بفرمان خسرو اول کشته شد نام برده شده است، (مزدیسنا و ادب پارسی دکتر معین ص 7)، بامداد بمعنی داده و بخشیده و آفریدۀفروغ است و نام پدر مزدک بوده که در عهد قباد ساسانی ظهور کرد و ’ان’ در این کلمه بجای یاء نسبی است که در بسیاری از کلمات پهلوی آمده است مثل زرتشت سپنتمان یا آذرباد مهر اسپندان و اردشیر بابکان، (از خرده اوستا ص 99)، و رجوع به مزدک و رجوع به بامداد شود، خوش سخن، طیبت گوی، ملیح
لغت نامه دهخدا
آتشکدۀ گبران، (مهذب الاسماء)، چنین است در دو نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف و در یک نسخۀ خطی دیگر باندار آمده است، نام بغازی و تنگه ایست میان بانکس لند و جزیره ملویل
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرکّب از: با + نشاط، دارای نشاط. شادمان. فیران. شنگول. که نشاط دارد. نشیط. باروح. مریح. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرکّب از: با + نماز، نمازخوان. که نماز دارد. که نماز گزارد. آنکه همیشه نماز گزارد. آنکه نمازش هرگز ترک نشود. مقابل بی نماز.
لغت نامه دهخدا
مرغی است کلان جثه که شوات و به تازی حباری گویند، (ناظم الاطباء)، اما در کتب دیگر که در دسترس بود دیده نشد
لغت نامه دهخدا
زخم بندی، بستن جراحت و خستگی، خسته بندی، بستن زخم و عضو مجروح و شکسته، و رجوع به باند شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
بداصل و فرومایه. (آنندراج). بداجداد. (ناظم الاطباء). هجین. قهمد. (منتهی الارب). نانجیب. ناپاکزاد. (یادداشت مؤلف) :
شود رنج این تخمۀ ما بباد
بگفتار تو کهتر بدنژاد.
فردوسی.
گذشتی ازو گر بدی پاکزاد
بدی در میانش اربدی بدنژاد.
(گرشاسب نامه).
لغت نامه دهخدا
به مسافت کمی میانۀ شمال و مشرق شهر فسا است، (فارسنامۀ ناصری)، دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فسا که در یک هزارگزی شمال فسا بر کنار شوسۀ فسا به اصطهبانات و نیریز در جلگه واقع است، ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و 775 تن سکنه، محصول عمده آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، بی قید، متردد، (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، شبان بی عصا، زن بی شوهر، (آنندراج) (منتهی الارب)، و رجوع به باهله شود، ناقه که آن را بی پستان بند یا بی مهار یا بی نشان گذاشته باشند، (آنندراج) (منتهی الارب)، اشتر ماده، ج، بهّل، بهل، آن اشتر که پستان بند ندارد، (مهذب الاسماء)، شتر ماده که سر پستان او را به رکو نبسته باشند، شتر مادۀ بی نشانه، شتر ماده که چوب در بینی او نکرده باشند، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از با نژاد
تصویر با نژاد
اصیل، نجیب، دارای حسب ونسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنهاد
تصویر بدنهاد
نا نجیب
فرهنگ لغت هوشیار
ژنکه نژاد اصیل نداشته باشد بد گوهر بد اصل، اسبی که پدرش عربی و مادرش ترکی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهماد
تصویر باهماد
اتحادیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسواد
تصویر باسواد
فرهیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامداد
تصویر بامداد
صبح و صبحگاهان، وقت طلوع فجر، صباح، پیش از طلوع آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانداژ
تصویر بانداژ
نوارپیچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنژاد
تصویر بدنژاد
فرومایه، پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامداد
تصویر بامداد
صبح، بام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بانداژ
تصویر بانداژ
زخم رو باز یا قسمتی از بدن را با نوار مخصوص بستن، باندپیچی (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بامداد
تصویر بامداد
صبح
فرهنگ واژه فارسی سره
بداصل، بدگوهر، نانجیب
متضاد: نژاده، اصیل، نجیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد