جدول جو
جدول جو

معنی باندرمه - جستجوی لغت در جدول جو

باندرمه
نام قضا و ناحیه ای در ولایت خداوندگار (ترکیۀ فعلی) که از طرف مشرق به قضای میخالیچ از سنجاق بروسه محدود است و مراتع آن معروف است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادامه
تصویر بادامه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، نوغان، پیله، فیلچه، پله
هرچه شبیه مغز بادام باشد مانند نگین انگشتری
خال گوشتی درشت که در پوست بدن پیدا شود، رقعه، پینه
در تصوف جامۀ درویشان که از تکه های رنگارنگ دوخته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادره
تصویر بادره
تیزی خشم، شتاب زدگی، خطا در فعل یا قول که از خشم پدید آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرم
تصویر بادرم
بیهوده، بی اثر، برای مثال چون به ایشان بازخورد آسیب شاه کامیاب / جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم (عنصری - ۳۴۰ حاشیه)، از کار بازمانده، تباه، کار بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندمه
تصویر اندمه
یادآوری اندوه های گذشته، با خود درد دل کردن، شرح و بیان وقایع و سرگذشت های ناگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندمه
تصویر بندمه
تکمه، گوی گریبان، بندیمه، بندنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندیمه
تصویر بندیمه
تکمه، گوی گریبان، بندمه، بندنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باندرل
تصویر باندرل
نوار دراز و باریک که به دور دسته های اسکناس می پیچند، کاغذ باریک چاپ شده که به سر شیشه یا چیز دیگر می چسبانند و نشانۀ نو بودن و کیفیت کالاست، نوارچسب
فرهنگ فارسی عمید
(سَ رِ)
دهی است از دهستان بالاشهرستان نهاوند که در 9 هزارگزی شمال خاوری شهر نهاوند و3 هزارگزی شمال قلعۀ بارودآب واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 330 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوب و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، به سخن گفتن واداشتن:
گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر.
خاقانی.
- بانگ برآوردن، فریاد بلند کردن. شور و غوغا انگیختن. هیاهو و همهمه کردن. نعره برداشتن. آوا سر دادن. ویله کردن: مردم غوری بانگ و غریو برآوردند. (از تاریخ بیهقی). برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند وبانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). و فرمودتا بانگ برآوردند. (فارسنامه ابن بلخی ص 81).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک.
بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب.
خاقانی.
معو، بانگ برآوردن گربه. (منتهی الارب).
- بانگ برآوردن باکسی، هم آواز او شدن. با او هم آواز وهمصدا گشتن:
باتوی دنیاطلب دین گذار
بانگ برآورده رقیبان بار.
نظامی.
- بانگ درشت برآوردن، از سر خشم فریاد زدن. توپیدن:
شنید این سخن پیر برگشته پشت
بتندی برآورد بانگ درشت.
سعدی (بوستان).
- ناله برآوردن، به آواز ناله سر دادن:
بدزدید بقال ازونیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کرسی دهستان ژورا از ایالت دل دارای راه آهن و قریب 387 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ یَ / یِ)
دهی است از بخش فیروزکوه شهرستان دماوند با 780 تن سکنه. آب آن از رودخانه قزقانچای و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
پیلۀ ابریشم را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند. (غیاث). فیلق. بادامچه:
ای که ترا به ز خشن جامه نیست
حکم بر ابریشم و بادامه نیست.
نظامی (از آنندراج).
کرم بادامه شو و هرچه خوری پاک برآر
تا لعاب دهنت بر سر افسر گردد.
نظامی.
همه رخ، گل، چو بادامه ز نغزی
همه تن، دل، چو بادام دومغزی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بادْ، دَ رَ / رِ)
ده کوچکیست از دهستان دیناران بخش اردل شهرستان شهرکرد. در 16هزارگزی باختر اردل واقع است و دارای 19 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ رَ)
جمع واژۀ بندار. آنکه خرید و فروخت جواهری نموده باشد.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام محلی کنار راه بروجرد و خرم آباد میان وزیرآباد و دولت آباد در 448600 گزی طهران
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
تکمه و گوی گریبان را گویند و بجای میم، نون هم بنظر آمده است که بندینه باشد. (برهان). بندینه. تکمه و گوی گریبان را گویند و آنرا بندمه نیز گویند. (آنندراج) (از انجمن آرا). بندمه. بندیمه. بندنه. تکمه و گوی گریبان. (فرهنگ فارسی معین). گویک گریبان و آن را انگل و انگله نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). رجوع به بندمه و بندنه و بندینه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رُ)
کاغذی نازک و باریک و دراز منقوش بنقش خاص به خطوط و عبارات مخصوص که بدهانۀ شیشه ها و یا قوطی های محتوی کالای خاص یا مایعات مخصوص نظیر مشروبات الکلی چسبانند. نشانۀ خاصی از جنس کاغذ با نقش خاص که از طرف مؤسسات دولتی بر شیشه یا بسته های کالای انحصاری زده شود پیشگیری از تقلب و تدلیس را. سرچسب پاکت و شیشه که از جهت کنترل بدان بندند.
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بافت بخش هوراند شهرستان اهر که در 22 هزارگزی جنوب خاوری هوراند و31 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
از بلوکات طوالش گیلان است که از شمال محدود است به طالش دولاب و از جنوب به ماسال و از مشرق به گسگر و از مغرب بخلخال. قریب 3000تن سکنه دارد. قرای معتبر آن عبارتند از: انجیلان، شالکی، دوماف. اهالی آن چادرنشین و اغلب بگله داری اشتغال دارند. و عده قرای آن 37 و مساحتش 9 فرسخ مربع و 644 خانوار دارد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 278)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ مَ)
لقب طیب بن عبدالله بن احمد مورخ و فقیه اهل عدن است. او بسال 870 هجری قمری بدنیا آمد. تاریخی مطول که برطبق طبقات و سنین تنظیم شده است به ترتیب تاریخ ذهبی دارد و از ابتدای هجرت شروع میشود. کتاب دیگر او ’مشتبه النسبه الی البلدان’ و ’شرح صحیح مسلم’ است. بامخرمه بسال 947 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 453)
لغت نامه دهخدا
(یَ دُ ری یَ / یِ)
نام طایفه ای از ترکمانان که گروهی از آنان ساکن دیاربکر بودند. (از حبیب السیر ج 4 ص 604). و رجوع به بایندر شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندرنه
تصویر اندرنه
داخل و باطن، امعا و احشا
فرهنگ لغت هوشیار
پیله ابریشم فیلق، نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند، خرقه درویشان که از پاره های رنگارنگ دوخته باشند مرقع، رقعه و پینه که درویشان بر خود دوزند، خال گوشتی که از بشره آدمی برآمده باشد اژخ مانندی که از چهره شخص بر آید، گل چشم مانندی که از طلا و نقره یا از ابریشم سازند و بر کلاه طفلان دوزند، نگین و مهر انگشتری نگینی که بصورت بادام باشد، هر جنس مطبوع و نفیس
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی نوار چسب نوار یا کاغذ دراز و باریک که بر سر شیشه یا چیزی چسبانند. و آن نشانه ممیزی و بررسی است بر چسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنادره
تصویر بنادره
جمع بندار، پارسی تازی شده بندارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندیمه
تصویر بندیمه
تکمه لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندمه
تصویر بندمه
تکمه گوی گریبان
فرهنگ لغت هوشیار
((رُ))
نوار یا کاغذ دراز و باریک که بر روی کالا چسبانند که نشانه کنترل کیفیت و بازرسی و نو بودن کالاست، برچسب (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادرمه
تصویر ادرمه
((اَ رَ مِ))
آدرم، نمد زین اسب و مانند آن، درفشی که با آن نمدزین را دوزند، سلاح مانند خنجر و شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندمه
تصویر اندمه
((اَ دَ مَ))
اندوهه، شرح و بیان سرگذشت ها و حوادث ناگوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندیمه
تصویر بندیمه
((بَ مَ یا مِ))
تکمه، گوی گریبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادامه
تصویر بادامه
((مِ))
پیله ابریشم، هر جنس گرانبها و نفیس
فرهنگ فارسی معین
پیله، ابریشم، خرقه، مرقع، مهر، نگین انگشتری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرچسب، اتیکت، برچسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از جهت پایین، سربالا
فرهنگ گویش مازندرانی