جدول جو
جدول جو

معنی بالنسبه - جستجوی لغت در جدول جو

بالنسبه
نسبتاً، به طور نسبت، به طور قیاس با نظایر خود
تصویری از بالنسبه
تصویر بالنسبه
فرهنگ فارسی عمید
بالنسبه
(جِدی دَ)
مرکّب از: ب + ال + نسبه، نسبهً. به تناسب. به نسبت. بطور نسبت و مقابله و قیاس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بالنسبه
به سنجش بطور نسبت و مقابله و قیاس (بانظایر خود) نسبه: (بچه های برای بازی زیاد باین پارک میایند بخصوص بچه هایی که بالنسه بزرگتر هستند
تصویری از بالنسبه
تصویر بالنسبه
فرهنگ لغت هوشیار
بالنسبه
((بِ نْ نِ بَ))
به طور نسبت و مقابله و قیاس
تصویری از بالنسبه
تصویر بالنسبه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالنده
تصویر بالنده
(دخترانه و پسرانه)
پرنده ، آنکه یا آنچه در حال رشد یا ترقی و پیشرفت است، (نگارش کردی: بانده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده، در حال رشد یا پیشرفت مثلاً جامعۀ بالنده
فرهنگ فارسی عمید
(سَ رِ)
دهی است از دهستان بالاشهرستان نهاوند که در 9 هزارگزی شمال خاوری شهر نهاوند و3 هزارگزی شمال قلعۀ بارودآب واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 330 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوب و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، به سخن گفتن واداشتن:
گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر.
خاقانی.
- بانگ برآوردن، فریاد بلند کردن. شور و غوغا انگیختن. هیاهو و همهمه کردن. نعره برداشتن. آوا سر دادن. ویله کردن: مردم غوری بانگ و غریو برآوردند. (از تاریخ بیهقی). برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند وبانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). و فرمودتا بانگ برآوردند. (فارسنامه ابن بلخی ص 81).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک.
بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب.
خاقانی.
معو، بانگ برآوردن گربه. (منتهی الارب).
- بانگ برآوردن باکسی، هم آواز او شدن. با او هم آواز وهمصدا گشتن:
باتوی دنیاطلب دین گذار
بانگ برآورده رقیبان بار.
نظامی.
- بانگ درشت برآوردن، از سر خشم فریاد زدن. توپیدن:
شنید این سخن پیر برگشته پشت
بتندی برآورد بانگ درشت.
سعدی (بوستان).
- ناله برآوردن، به آواز ناله سر دادن:
بدزدید بقال ازونیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ یَ)
کوره و شهری مشهور به اسپانیا متصل به حوزۀ کورۀ تدمیر و آن بشرقی تدمیر و شرقی قرطبه است. بلنسیه بری و بحری و دارای درختان و انهار بسیار و معروف به مدینهالتراب است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَ لَیَ)
شهری است شرقی اندلس. جویها و بستانهای بسیار دارد. (از منتهی الارب). شهری است از اندلس بر کرانۀ خلیج دریای روم نهاده و جائی بانعمت. (حدود العالم). از شهرهای مشهور اندلس در مشرق تدمیر و قرطبه. هوای آن بری و بحری است و دارای درختان و رودهای بسیار، و به شهر خاکی (مدینهالتراب) شهرت دارد. رومیان بسال 487 هجری قمری بر آنجا مستولی شدند. (از معجم البلدان) (از مراصد). والانس. و رجوع به والانس شود
لغت نامه دهخدا
(جِ تَ)
مرکّب از: ب + ال + نیابه، نیابهً. وکالتاً. به وکالت. و رجوع به نیابت شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
چوبی یا آهنی که برای حفظ تعادل هنگام بندبازی بندبازان بکار برند. میلۀ بلند و باریک و بیشتر چوبی که بندبازان هنگام حرکت روی بند در دست گیرند بخلاف جهت امتداد بند و بدان حفظ تعادل و لنگر خود کنند
لغت نامه دهخدا
(سِ)
تراز کردن. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + نسبت، بدون نسبت. در تداول عوام پیش از کلمه زشت آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا)، در استعمال کلمه یا جمله ای نابجا و غیرمناسب، برای اینکه به مخاطب برنخورد، گویند: بلانسبت، یا بلانسبت شما، یعنی دور از جانب شما. (فرهنگ فارسی معین)، حاشا علی الحاضرین
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مقابل پیشینیان، آخریان. متأخران. آیندگان: نیکبختان بحکایت و امثال پیشینیان پند گیرنداز آن پیشتر که پسینیان بواقعۀ ایشان. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لَ بَ)
شهرکی است در جزیره صقلیه (سیسیل). (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از بالیدن. نامی. (ناظم الاطباء). نامیه. بالان. هرچیز که آن بالیده و تنومند شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). برروینده. روینده:
بالندۀ بی دانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
رشته که بدرازای جامۀ بافته افتد. تار. مقابل پود. (فرهنگ رشیدی). مقابل سدی. مقابل تان. مقابل تانه
لغت نامه دهخدا
تصویری از بالنبو
تصویر بالنبو
باریجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده نشو و نماکننده رشد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
((لَ دِ))
نمو کننده، نشو و نما کننده
فرهنگ فارسی معین
((~. نِ بَ))
بدون نسبت. ضح در استعمال کلمه یا جمله ای نا به جا و غیرمناسب برای این که به مخاطب برنخورد گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
عالی
فرهنگ واژه فارسی سره
رشدکننده، نموکننده، رشدیابنده، مفتخر، مباهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی به طول یک متر که به وسیله ی آن بار را به دوش کشند
فرهنگ گویش مازندرانی