جدول جو
جدول جو

معنی بالاشهر - جستجوی لغت در جدول جو

بالاشهر
(شَ)
قریه ای است یک فرسنگی مغرب شهر خفر. (از فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان خفر بخش خفر شهرستان جهرم که در 6 هزارگزی جنوب باختری باب انار و یکهزارگزی جنوب شوسۀ شیراز به جهرم در جلگه واقع است. ناحیه ایست گرمسیر و دارای 354 تن سکنه، آب آن از رود خانه قره آغاج تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و برنج و مرکبات و بادام و انار و شغل مردمش زراعت و باغداری و راهش فرعی است. بنای مقبرۀ جاماسب حکیم در اینجاست (؟). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالابر
تصویر بالابر
آسانسور، اتاقکی در بعضی از ساختمان های چندطبقه که به وسیلۀ برق کار می کند و برای جابجا کردن افراد و حمل بار در طبقات مختلف استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالاخره
تصویر بالاخره
سرانجام، پایان، عاقبت، در آخر کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والاگهر
تصویر والاگهر
والاتبار، والانژاد، دارای اصل و نسب عالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالاگر
تصویر بالاگر
شاه تیر سقف، تیر چوبی بزرگ و دراز و ستبری که در سقف به کار رفته، شاه تیر، بالار، پالار، پالاری، حمّال، سرانداز، افرسب، فرسپ، داربام
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
ستون. (فرهنگ نظام) (برهان قاطع) (جهانگیری). ستون خانه. (فرهنگ شعوری) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(گِ)
نام قصبه ای در ایالت بارسلون از کشور اسپانیا. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206)
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ تَ دَ / دِ)
مرکّب از: بالان، نعت فاعلی از بالیدن و هاء، نموکننده. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192)، بالان. (ناظم الاطباء) ، جوال. (فرهنگ رشیدی) (از شعوری ج 1 ص 192)، قسمی از جوال. (ناظم الاطباء)، کیسه مانند بزرگ دهن گشادی است که در آن بار ریخته روی چارپا گذارند و نام دیگرش گاله است. (فرهنگ نظام)، قسمی از جوال باشد که چیزها در آن کنند. (آنندراج) (برهان قاطع)، گاله. (فرهنگ جهانگیری)، ضراطمّی، بالۀ سطبر برآمده. (منتهی الارب) :
چون... در سپوختم اندر.... ش تمام
دیدم...فراخ به مانند باله ای.
ادیب صابر (از شعوری) (از ضیاء)،
، توشه دان. (آنندراج) (ناظم الاطباء)، انبان. (مهذب الاسماء) ، قاروره. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بالان. دهلیزخانه. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) (آنندراج). حکیم سنایی به قوام الدین نوشته است: تخت و تاج خواص در بالای علیین منتظر قدر اوست، در بالانۀ اسفل السافلین چکار دارد؟ (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192) (فرهنگ جهانگیری).
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کوزۀ آب را گویند. (انجمن آرای ناصری). کوزۀ پر از آب باشد که باتوته و بابوته نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کوزۀ پرآب. (برهان قاطع). ظرف پر از آب. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
صاحب قامت بلند. (یادداشت مؤلف). آخته قامت. دارای بالا:
چگونه هول حیوانی چو بالاور ژیان پیلی
کجا پیل ژیان زو تا جهان باشد جهان باشد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 32)
لغت نامه دهخدا
(ژَ دَ / دِ)
به بالا برنده. حمل کننده بسوی بالا. صعوددهنده. صاعدکننده، اسب پالانی بارکش. (ناظم الاطباء) ، اسب ناورد. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
اسب جنیبت را گویند که اسب کوتل باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بالاذ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کوتل. (ناظم الاطباء). و رجوع به بالاد و بالاذ شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دو فرسخ میانۀ شمال و مغرب شمال اسفایقان است. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان جره بخش مرکزی شهرستان کازرون که در 54 هزارگزی جنوب خاور کازرون و برکنار راه فرعی کازرون به فراشبند در جلگه واقع است. ناحیه ایست گرمسیر و دارای 501 تن سکنه، آب آنجا از رود خانه جره و چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و برنج و خرما و کنجدو ماش و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به جغرافی غرب ایران ص 112 شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی که در بالاست نسبت بده دیگر. مقابل پائین ده
لغت نامه دهخدا
(سَ)
برتر یا دورتراز آن جانب که سر قرار دارد (در قبر). مقابل پائین پا: او را بالاسر فلان دفن کردم، نامی است که بنواحی علیای رود خانه هراز و لار داده شده و آن به چهار بلوک تقسیم میشود: امیری یا پایین لاریجان، بالالاریجان، به رستاق و دیلارستاق. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 66) ، از دهات لاریجان است. (همان کتاب ص 154)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از سرداران اسکندر که هنگام فتح فینیقیه، شهر می لت (ملطیه) را تصرف کرد و بر ایدارنس سردار داریوش پیروز شد، (از ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1346) و رجوع به بالاکروس شود
لغت نامه دهخدا
(غِ شَ)
باغی بوده است به هرات: [سلطان ابوسعید] روز دیگر از درب قیچاق به هرات در آمده به باغ شهر که تختگاه قدیم سلاطین سلف بود جلوس همایون فرمود. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 202). سلطان [ابوسعید] روز دیگر از آنجا [پای کوه مختار] نهضت [کرد] ، فضای باغ شهر از موکب همایون غیرت فزای عرصۀگردون گشت. (همان کتاب ج 2 ص 224). سلطان [ابوسعید] به دارالسلطنۀ هرات خرامیده باغ شهر را به یمن مقدم همایون زینت داد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 67)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
والاتبار. نژادۀ بلندنسب:
سفر نیست آهو که والاگهر
چو بیند جهان بیش گیرد هنر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بُلْ اَ هََ)
رجوع به ابوالاشهب شود
لغت نامه دهخدا
دارای بالا، بلند، متعالی، باعلو،
قدسنج، قامت سنج، آلت و وسیله ای که بدان اندازۀ قامت اشخاص را به دست آرند و معمولاً عبارت است از عمودی مدرج بدرجاتی که میزان ارتفاع را نشان میدهد و برپایه ای مسطح نهاده شده و آن کس را که خواهند ارتفاع قامتش را اندازه گیرند بر آن سطح قرار دهند و تخته ای را که بر میلۀ عمود نصب و متحرک است تا به انتهای میله بالا برند و پس از قرار گرفتن شخص مورد آزمایش فرود آرند بدان حد که درست بر فرق سر او مماس شود و درجۀ محاذی آن ارتفاع قامت وی را بنماید، رجوع به روان شناسی پرورشی دکتر سیاسی فصل اندازه گیری قد شود
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای از ایالت کلکتۀ هندوستان که قریب 19 هزار سکنه دارد و مرکز صنایع کشتی سازی است، این شهر تا سال 1803 میلادی در تصرف پرتقالی ها بود، و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از والاگهر
تصویر والاگهر
والاگوهر: (نظارین معدی کرب... رالله سه پسر والاگهر... بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاده
تصویر بالاده
اسب جنیبت اسب کوتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاخره
تصویر بالاخره
تازی نادرست سرانجام بتاوار باری سرانجام آخر عاقبت سرانجام، عاقبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالا گر
تصویر بالا گر
تیر ستبر شاه تیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاور
تصویر بالاور
صاحب قامت بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالابر
تصویر بالابر
((بَ))
آسانسور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالاخره
تصویر بالاخره
((اَ خَ رَ یا رِ))
سرانجام، عاقبت، باری (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالاخره
تصویر بالاخره
سرانجام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از والاگهر
تصویر والاگهر
عالیجناب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالابر
تصویر بالابر
آسانسور
فرهنگ واژه فارسی سره
طرفدار، حامی، بلندقد، بلند بالا، بلند قامت
متضاد: کوتاه قامت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آخرالامر، سرانجام، عاقبت، عاقبت الامر
متضاد: نخست، اولا، القصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزرگوار، شریف، شریف نسب، نجیب، نژاده، والاتبار، والاگهر، والانژاد
متضاد: بدگهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد