جدول جو
جدول جو

معنی باسند - جستجوی لغت در جدول جو

باسند
(سَ)
شهرکی است (از ماوراءالنهر) با مردم بسیار و بر راه بخارا و سمرقند جایی استوار و مردمانی جنگی. (حدود العالم). باسند شهر کوچکی بود و دارای باغستانی پهناور در دومنزلی چغانیان و در کوهستانهای مشرف بر رودخانه قرار داشت. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترانج ص 469). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
باسند
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باوند
تصویر باوند
(دخترانه)
اصیل، خانوادهایی معروف از کردها که در شمال ایران حکومتی پایه نهادند (نگارش کردی: باوهند)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسند
تصویر بسند
بسنده، برای مثال تو را شهر توران بسند است خود / به خیره همی دست یازی به بد (فردوسی۱ - ۲۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسنگ
تصویر باسنگ
گران بار، سنگین، باوزن، برای مثال وگر گرز تو هست باسنگ و تاب / خدنگم بدوزد دل آفتاب (فردوسی - ۲/۴۶۱ حاشیه)، کنایه از بلندقدر، متین، برای مثال نه با فرّش همی بینم نه باسنگ / ز فرّ و سنگ بگریزد به فرسنگ (نظامی۲ - ۳۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغند
تصویر باغند
پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسن
تصویر باسن
برجستگی در پشت بدن بالاتر از ران و پایین تر از کمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باند
تصویر باند
نوار دراز پارچه ای که برای بند آوردن خون ریزی، محفوظ نگه داشتن زخم یا بی حرکت نگه داشتن اندام، روی قسمت آسیب دیده بسته می شود، گروهی از افراد که برای انجام اعمال غیرقانونی، سازمان یافته اند، مسیرهای موازی در جاده که به وسیلۀ نرده یا خط کشی متمایز شده اند، بلندگوهای وسایل صوتی و تصویری
فرهنگ فارسی عمید
از جبال مازندران: آب جرجان از جبال اسند مازندران از درۀ شهرک نو برمیخیزد. (نزهه القلوب حمدالله مستوفی مقالۀ ثالثه چ بریل لیدن 1331 ص 214)
لغت نامه دهخدا
خسته بند، (یادداشت مؤلف)، پارچه ای لطیف و تمیز که زخم را بدان بندند، بافته که عضو شکسته و یا خسته را پس از پانسمان و دواگذاری بدان بندند که از گرد و خاک و هوا محفوظ بماند
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بمعنی لگن خاصره. استخوان بندی لگن خاصره، مورخ. (آنندراج). تاریخگو. قصه خوان، کشتزار. (ناظم الاطباء). مزرعۀ کاشته. (آنندراج). باسره. رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام یکی از آلات بادی موسیقی ازنوع فلوت است. ظاهراً این ساز لوله ای شکل در سال 1480 در پاوی اختراع شده است و انواع مختلف دارد، بعضی از آن دارای دوازده سوراخ و سه کلید و نوع دیگر بدون کلید و دارای یازده سوراخ است. زبانۀ باسن دو تیغۀ نی رویهم است. آنطور که از نام باسن بر می آید آوازهای بم آواز اصلی آن محسوب میشود. معمولاً باسن را از چوب افرا و بلسان میسازند. نوع دیگر از باسن نیز بنام کنترباسن وجود دارد که یک ’اکتاو’ بم تر از نت نوشته شده آواز میدهد و از 6 تا پانزده کلید دارد
لغت نامه دهخدا
ولایتی به ارزنه الروم. لسترانج گوید: در هشت فرسخی مشرق ارزنهالروم بر قلۀ کوهی در حوالی یکی از سرچشمه های ارس قلعۀ بزرگ ’اونیک’ بود که حمداﷲ مستوفی گوید: شهر آبشخور در پای آن کوه است. این شهر از توابعارزن الروم محسوب میگردید. یاقوت گوید: که آن ولایت را باسن میگفتند. (ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 126). اما صحیح کلمه آنچنانکه در معجم البلدان ذیل اونیک آمده است باسین است. رجوع به باسین شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است کوچک از بخش سمیرم بالا شهرستان قمشه که در40 هزارگزی جنوب خاور سمیرم متصل به راه مالرو بارند به سمیرم در کوهستان واقع است. هوایش معتدل و دارای 100 تن سکنه میباشد که به لهجۀ لری تکلم میکنند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10) ، درشعر زیر بمعنی رایج. سره، ضد ناسره:
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروایی تو و در هر هنری قلب درم.
سوزنی.
رجوع به ’با’ شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
باغنده. (برهان). پاغنده. (برهان). پنبۀ حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند. (برهان، ذیل باغنده) (ناظم الاطباء). رجوع به باغنده شود. گلوج. (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قریه ای از قرای واسط (الانساب سمعانی). تاج الاسلام آنرا از قرای واسط دانسته است. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
یاقوت را گویند و آن جوهری است معروف. (برهان قاطع). گوهری گرانبها که سرخ و زرد و آبی است. (یادداشت مؤلف). جوهری است معروف و به بای پارسی هم آمد. یعنی: پاکند. (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج). یاقوت که یکی از جواهر است و سرخ. (ناظم الاطباء). مصحف یاکند است. (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع). و رجوع به یاکند شود.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به باسند
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابوالمؤید مفتی بن محمد بن عبدالله باسندی محدث بود و از ابوالحسین محمد بن حسن اهوازی کاتب روایت دارد. (از معجم البلدان). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
گاوآهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابن اثیر حدیث ابن عباس را چنین تفسیر میکند که آدم علیه السلام از بهشت با باسنه فرود آمد: نزل آدم (ع) من الجنه بالباسنه. (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گرانبار. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
کافی. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). کافی وکافی شدن. (غیاث). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود:
ترا شهر توران بسند است خود
چرا خیره می دست یازی به بد.
فردوسی.
غار جهان گرچه تنگ و تار شده است
عقل بسند است یار غار مرا.
ناصرخسرو.
همینت بسند است اگر بشنوی
که گر خار کاری سمن ندروی.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیرد
مفرما غمزۀ خونریز را کز خط حشم گیرد.
امیرخسرو (از سروری).
، سوراخ کرده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی) (سروری) (فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء).
- نابسوده، دست نزده، لمس نکرده:
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده بتارک اندر تاخت.
رودکی.
چشمم به وی افتاد برنهادم
دل بر گهر سرخ نابسوده.
خسروانی (از لغت فرس)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
باوند شاپور پسر کیوس پسر قباد پسر فیروز از ملوک مازندران. اول سلاطین طبقۀ اول از طبقات ثلاث آنها که به ملوک جبال معروفند. رجوع به حبیب السیر چ خیام، ج 2 ص 335 و 336 و ج 3 صص 418-421 شود.
- آل باوند، خاندان باوندی که ملوک مازندران بودند. و رجوع به آل باوند، و باوندیه و فهرست زامباور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باند
تصویر باند
پارچه ای لطیف وتمیز که با آن زخم را میبندند، لفافه، نوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسن
تصویر باسن
ماخوذ از فرانسه، لگن خاصره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسند
تصویر بسند
بقدر کفایت کافی، کامل تمام، شایسته سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسنگ
تصویر باسنگ
گرانبار، سنگین، محکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسنه
تصویر باسنه
گاه آهن، آلات و وسائل کارگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باند
تصویر باند
نوار، رشته، محل فرود هواپیما، باند فرودگاه، دسته، گروه، باند دزدان
فرهنگ فارسی معین
جماعت، جمعیت، جوخه، حزب، دسته، گروه، هیات، خطسیر، گذرگاه، فرودگاه، مطار، نوار، رشته، لفافه، موج رادیو، طول موج، هر یک از بلندگوهای سیستم صوتیتصویری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی، تمام، کامل، سزاوار، شایسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان پنج هزار شهرستان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
برسان
فرهنگ گویش مازندرانی