جدول جو
جدول جو

معنی بازگذاشتن - جستجوی لغت در جدول جو

بازگذاشتن
(مَ)
سپردن. تفویض کردن. (ناظم الاطباء). تفویض. (صراح اللغه). مفوض کردن:
بلبلا مژدۀ بهار بیار
خبر بد به بوم بازگذار.
سعدی (گلستان).
کار خود گر بخدا بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی.
حافظ.
، بازبان. (ناظم الاطباء). صیاد باز. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 160). گیرندۀ باز، باج گیر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 161) :
چشمت به فسون سازیست گیرد دل من از دست
گویا که بر نشسته در گوشه بازگیری.
ابوالمعالی (از فرهنگ شعوری).
، مورخ. دانای به علم وقایع تاریخیه. (ناظم الاطباء). مردم تاریخ دان و تاریخی و مورخ را گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ ضیاء) (آنندراج) ، سرزنش. ملامت. (ناظم الاطباء). در برهان بمعنی تاریخدان و تاریخی یعنی مورخ آورده اما آنچه از سیاقت عبارت اصل دساتیر معلوم میشود در نامۀ زردشت در ترجمه فقره یکصدوهوده بمعنی اعتراض و سرزنش و توبیخ خواهد بود که بعربی مؤاخذه گویند و معنی بازپرس نیز همین است یعنی ایراد گرفتن. (آنندراج) (انجمن آرا ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باز گذاشتن
تصویر باز گذاشتن
واگذاشتن، واگذار کردن، سپردن، چیزی را در اختیار کسی گذاشتن، سپردن کاری یا چیزی به دیگری، برای مثال بلبلا مژدۀ بهار بیار / خبر بد به بوم بازگذار (سعدی - ۱۷۴)
دست برداشتن از چیزی یا کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جا گذاشتن
تصویر جا گذاشتن
به جا نهادن، قرار دادن، چیزی را در جایی گذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تَ / تِ)
مفوض. سپرده.
لغت نامه دهخدا
(مَ /مَ ضَ)
گذشتن: چون دیدم فضایل نفسانی بر مثال گوسفندان بودند که چون یکی بجوی بازگذرد هیچ بازنایستند و همه بر پی او گذرند. (از فتوت نامه) ، پس گیرنده: زنده ای که هرگز نمیرد، شکافندۀ صبحهاو بازگیرندۀ روحها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بار گذاشتن دیگ و جز آن، بر روی اجاق یا سه پایه که زیرآن آتش است نهادن پختن را: آبگوشت را بار گذاشتی ؟
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بر جای نهادن. باقی گذاشتن. باقی نهادن. گذاشتن و رفتن. بجا ماندن. (آنندراج). بر جای نهادن:
فرهاد رفت و کوه ملامت بجا گذاشت
کار تمام ناشده در پیش ما گذاشت.
بابافغانی.
و رجوع به ’جا’ و رجوع به گذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رها کردن. واگذاردن. بحال خود گذاشتن. و رجوع به بازگذاشتن شود: اگر به این قسم که خوردم وفا نکنم... مرا بازگذارد بقدرت و قوه خودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). بازگذاریم او را بدانچه اختیار کرد. نوله ما تولی. (ترجمان القرآن).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازداشتن
تصویر بازداشتن
منع کردن، ممانعت، مانع شدن، ممنوع داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز داشتن
تصویر باز داشتن
منع کردن جلو گیری کردن، توقیف کردن حبس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنا گذاشتن
تصویر بنا گذاشتن
((بَ. گُ تَ))
بنیاد گذاشتن، اساس گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازداشتن
تصویر بازداشتن
منع کردن، تحریم
فرهنگ واژه فارسی سره
جلوگیری، ردع، ممانعت، منع، نهی
متضاد: امر، جلوگیری کردن، مانع شدن، ممانعت کردن، منع کردن، نهی کردن
متضاد: امر کردن، فرمان دادن، حکم کردن، دستور دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
يخطو على
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
Tread
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
fouler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
treten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
밟다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
قدم رکھنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
পা রাখা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
kanyaga
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
踏む
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
наступати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
לרמוס
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
पाँव रखना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
menginjak
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
เหยียบ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
наступать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
pisar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
calpestare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
pisar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
deptać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پا گذاشتن
تصویر پا گذاشتن
betreden
دیکشنری فارسی به هلندی