برگرداندن. (ارمغان آصفی). واپس دادن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن. (آنندراج). پس دادن: موسی گفت بمن بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. و قوت بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی). بدو بازدادند فرزند اوی بخوبی بجستند پیوند اوی. فردوسی. ز بس کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو بازداد. فردوسی. بمن بر ببخشای تخت و کلاه مرا بازده باز گنج و سپاه. فردوسی. دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. (تاریخ سیستان). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. (فارسنامۀ ابن البلخی). دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید. خاقانی. چراقوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم ؟ (قصص الانبیاء ص 114). گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و بمن بازداد. (سندبادنامه ص 244). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی، زر ما بازده، قاضی حکم کرد که زر بازده. (سندبادنامه ص 295). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع وذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). کفش دهی بازدهندت کلاه پرده دری پرده درندت چو ماه. نظامی. تو نیکوئی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. سعدی (صاحبیه). سالار دزدان را براو رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی (گلستان). دل شکسته مروت بود که بازدهند که باز میدهد این دردمند را دل ریش ؟ سعدی (خواتیم). دهن خویش به دشنام میالا زنهار کاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد. صائب. ، مراجعت کردن. برگشتن: و جاسوسان را باز به هر گوشه ای فرستاد و خویشتن جائی توقف کرد تا جاسوسان بازرسند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). باد خوش یاری کرد تا به ولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). زن کفشگر بازرسید. (کلیله و دمنه). درودگر بازرسید. (کلیله و دمنه). روز دیگر بازرگان از سفر بازرسید و آن پای تابه بدید. (سندبادنامه ص 262). کبک نر از سفر بازرسید ماده را از هیبت و صورت خود متغیر دید. (سندبادنامه ص 124). در ضمان سعادت بمقر ملک و دولت بازرسید. (سندبادنامه ص 145). کشتی ز میان به ساحل انداز باشد که بشهر خود رسی باز. نظامی (الحاقی). من بر همه تن شوم غذا ساز چون قسم جگر بدو رسد باز. نظامی. ، تحقیق کردن: معنی قرآن ز قرآن بازرس با کسی کآتش زده ست اندر هوس. مولوی. ، دوباره رسیدن: وگر گوید بشیرین کی رسم باز بگو با روزۀ مریم همی ساز. نظامی
برگرداندن. (ارمغان آصفی). واپس دادن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن. (آنندراج). پس دادن: موسی گفت بمن بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. و قوت بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی). بدو بازدادند فرزند اوی بخوبی بجستند پیوند اوی. فردوسی. ز بس کز جهان آفرین کرد یاد ببخشود و دیده بدو بازداد. فردوسی. بمن بر ببخشای تخت و کلاه مرا بازده باز گنج و سپاه. فردوسی. دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری. منوچهری. این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. (تاریخ سیستان). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. (فارسنامۀ ابن البلخی). دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید. خاقانی. چراقوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم ؟ (قصص الانبیاء ص 114). گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و بمن بازداد. (سندبادنامه ص 244). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی، زر ما بازده، قاضی حکم کرد که زر بازده. (سندبادنامه ص 295). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع وذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). کفش دهی بازدهندت کلاه پرده دری پرده درندت چو ماه. نظامی. تو نیکوئی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز. سعدی (صاحبیه). سالار دزدان را براو رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی (گلستان). دل شکسته مروت بود که بازدهند که باز میدهد این دردمند را دل ریش ؟ سعدی (خواتیم). دهن خویش به دشنام میالا زنهار کاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد. صائب. ، مراجعت کردن. برگشتن: و جاسوسان را باز به هر گوشه ای فرستاد و خویشتن جائی توقف کرد تا جاسوسان بازرسند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). باد خوش یاری کرد تا به ولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). زن کفشگر بازرسید. (کلیله و دمنه). درودگر بازرسید. (کلیله و دمنه). روز دیگر بازرگان از سفر بازرسید و آن پای تابه بدید. (سندبادنامه ص 262). کبک نر از سفر بازرسید ماده را از هیبت و صورت خود متغیر دید. (سندبادنامه ص 124). در ضمان سعادت بمقر ملک و دولت بازرسید. (سندبادنامه ص 145). کشتی ز میان به ساحل انداز باشد که بشهر خود رسی باز. نظامی (الحاقی). من بر همه تن شوم غذا ساز چون قسم جگر بدو رسد باز. نظامی. ، تحقیق کردن: معنی قرآن ز قرآن بازرس با کسی کآتش زده ست اندر هوس. مولوی. ، دوباره رسیدن: وگر گوید بشیرین کی رسم باز بگو با روزۀ مریم همی ساز. نظامی
منع، ممانعت، جلوگیری، توقیف، در علم حقوق حبس، زندانی، برای مثال چند گه بازداشت بودم من / در یکی خانه عاجز و مضطر (مسعودسعد - ۱۷۷) بازداشت کردن: زندانی کردن، کسی را به زندان انداختن
منع، ممانعت، جلوگیری، توقیف، در علم حقوق حبس، زندانی، برای مِثال چند گه بازداشت بودم من / در یکی خانه عاجز و مضطر (مسعودسعد - ۱۷۷) بازداشت کردن: زندانی کردن، کسی را به زندان انداختن
دوباره دیدن. وادیدن. دیگرباره دیدن. مشاهده کردن: اگر بازبینم ترا شادمان پر از درد گردد دل بدگمان. فردوسی. برو زود کانجا فتاده ست اوی مگر بازبینیش یک باره روی. فردوسی. دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. فردوسی. مگر بازبینم بر و یال تو سر و بازو و چنگ و کوپال تو. فردوسی. و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب بازدیدند. (سندبادنامه ص 331). نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش بادچشم نازنینم. نظامی. یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه بازبیند دیدار آشنا را. سعدی (بدایع). گفتم از ورطۀ عشقت بصبوری بدر آیم بازمیبینم دریا نه پدید است کرانش. سعدی (طیبات).
دوباره دیدن. وادیدن. دیگرباره دیدن. مشاهده کردن: اگر بازبینم ترا شادمان پر از درد گردد دل بدگمان. فردوسی. برو زود کانجا فتاده ست اوی مگر بازبینیش یک باره روی. فردوسی. دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. فردوسی. مگر بازبینم بر و یال تو سر و بازو و چنگ و کوپال تو. فردوسی. و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب بازدیدند. (سندبادنامه ص 331). نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش بادچشم نازنینم. نظامی. یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه بازبیند دیدار آشنا را. سعدی (بدایع). گفتم از ورطۀ عشقت بصبوری بدر آیم بازمیبینم دریا نه پدید است کرانش. سعدی (طیبات).