جدول جو
جدول جو

معنی بازجای - جستجوی لغت در جدول جو

بازجای
(زْ / زِ)
حیز. مستقر. مأوی و مکان. (آنندراج)، پرهیز دادن: و آنرا که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، جلوگیری کردن: و آنچه از این انواع بکار دارند جهد باید کرد تا بخار آن از روی بیمار [خداوند علت ذات الریه و ذات الجنب و ذات الصدر] باز دارند تا تاسه و ضیق النفس نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، دریغ داشتن. مضایقه کردن:
نه هرگز گشاید سر گنج خویش
نه زو بازدارد همی رنج خویش.
فردوسی.
فرمود که یا عزرائیل، من بهشت را از دوستان خود بازندارم، آن را رها کن تا در بهشت باشد.، (قصص الانبیا ص 32). اما چندان درختستان میوه های گوناگون و... باشد کی هیچ قیمت نگیرد و آینده از آن بازندارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 142)، نهی. (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). نهی کردن. حرام کردن.اعفاف. عصمه. (منتهی الارب) : بمعروف حکم کردند و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). و اگر ما را سجده میکردند و میپرستیدند ما را امکان بازداشتن از معصیت نبود، الهی ما را بگناه بندگان خود مگیر. (قصص الانبیاء ص 17)، بند آوردن. سد کردن: عنبر را اندر شراب قابض تر کنند... قی بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس اگر افراطافتد [اندر قی دریا نشسته را] و ضعیف شوند، تدبیربازداشتن آن باید کردن به چیزها که معده را قوی گرداند و قی را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه [از طمث] از دفع طبیعت بود... باز نباید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). برگ خرفه که بتازی البقلهالحمقا گویند بکوبند و آب آن بدهند با گل ارمنی، خون بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشته. (قصص الانبیاء ص 177)، محفوظ داشتن. نگه داشتن حفظ و نگاهبانی: فرج از ناشایست بازداشتم. (کلیله و دمنه)، بیکسوی داشتن. برکنار داشتن. بازداشتن خود را از چیزی. کف نفس کردن. جدا کردن. خود را بازداشتن، اعتکاف. نگه داشتن: اگر کسی خود را از ظلم باز نتواند داشت چه ضرورت که دیگران رانیز بازندارد. (از اندرزنامۀ منسوب به خواجه نظام الملک). علی خواست تا ایشان را از رسول بازدارد تا المی بتن رسول نرسد، پس رسول گفت... (قصص الانبیاء ص 242).
نه هر که زبان دراز دارد
زخم از تن خویش باز دارد.
نظامی.
، عقر. (منتهی الارب). متوقف کردن. نگاه داشتن. بازداشتن از رفتن:
ور دیو ز کار بازداردت
رنجور بوی و خوار و مدحور.
ناصرخسرو.
نه بازداردش از گردش آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار.
مسعود سعد.
و آنکه شکم وی زندان یونس بود کشتی بازداشت. (مجمل التواریخ و القصص). چهارم خوش آوازی که به حنجرۀ داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان). تو مرا به اکراه بدین مقام و بدین ناحیت بازداشتی. (تاریخ قم ص 254)، حبس. (دستور الاخوان) (ترجمان القرآن) (المنجد). تعنیه، بندی کردن و بازداشتن. غضر، بازداشتن و بند نمودن کسی را. جدع، بازداشتن کسی را و بزندان کردن. (منتهی الارب). حبس کردن. توقیف کردن. محبوس کردن: و بندوی و بسطام خالان پرویز را که اندر زندان بازداشته بودند این خبر بشنیدند. (ترجمه طبری بلعمی). پس جهودان ایشان را [حواریان] بگرفتند و بازداشتند و عذاب همیکردند که از عیسی بیزار شوید. (ترجمه طبری بلعمی). قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کاری نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. نصر سیار بجای تو آن کرد که کرد و اگر از بهر آن همی کنی که او ترا بازداشت تو نیز اورا بازدار و آنگاه بدوستی بازآی چنانکه بودی. (ترجمه طبری بلعمی). ملک فرمود که هر دو را بازدارند. تاکار ایشان پیدا شود و درست گردد که این زهر که دارد، و هر دو را بازداشتند این دو تن با یوسف بزندان اندر همی بودند و یوسف اندران نیکوئیها همی کرد. (ترجمه طبری بلعمی). کسری چنان در خشم شد که بهیچ وقت نشده بود، گفت وی را بازدارید بفرمایم که چه باید کرد.وی را بازداشتند. (تاریخ بیهقی). بوعلی بخوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنکر قیامت برخوارزمیان فرودآورد تا او را رها کردند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود جد کرد در طلب وی، بگرفتندش. وی را نیز بقلعت گردیز بازداشتند. (تاریخ بیهقی). و سالاران ایشان را به ارگ بازداشتی. (تاریخ سیستان). و حفص بن ترکه را بگرفتند و بندی برنهادند و یاران او را بازداشتند. (تاریخ سیستان). کس فرستادند و بیاوردند و بازداشتند و حفص را بسیار عذاب کردند تا کشته شد. (تاریخ سیستان). یعقوب [لیث] فرمود... که اینان را همه محبوس کن، عزیز همه را بازداشت. (تاریخ سیستان).
گر آری بکف دشمن پرگزند
مکش در زمان، بازدارش به بند.
اسدی.
بفرمود تا او را بند برنهادند و بمطموره ای بازداشتند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). وشتاسف پشیمان شد برگرفتن و بازداشتن اسفندیار، او را بیرون آورد و بنواخت. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 52). او را بقلعۀ اصطخر بازداشتند و آن قلعه را بدست گرفت تا بدانستند و او را بگرفتند و پوستش پرکاء کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 166). تااو بزیر آمد و گرفتار شد و او را بقلعۀ اصطخر بازداشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی). عبداﷲ طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود. (نوروزنامه). از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا ازان تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). و خسرو را بازداشتند و پس بکشتند بر دست مهرهرمزد. (مجمل التواریخ و القصص). و سرخاب اسیر افتاد، بقلعۀ تکریت بازداشتند و چشمش تباه کردند و سالها آنجا بماند. (مجمل التواریخ و القصص). گفت سلطان را که اگر ترا ولایت طبرستان باید علاءالدوله را بند باید نهاد و محبوس کرد تا من بشوم و آن ولایت بستانم. سلطان اصفهبد را بازداشت [یعنی علاءالدوله را] . (تاریخ طبرستان).
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.
نظامی.
تا او را بمنزلی بازداشتند و محبوس گردانیدند. (تاریخ قم ص 301)، دفع کردن:
گر ایدر مراهوش بر دست اوست
نه دشمن ز من بازدارد نه دوست.
فردوسی.
و نیز خاصیتش [خاصیت یاقوت] آنک وبا و مضرت تشنگی بازدارد. (نوروزنامه).
به نیم بوسه دعائی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز.
حافظ.
، نگاه داشتن. ضبط کردن، درنگی کردن. تأخیر انداختن. (ناظم الاطباء)، گماشتن. مأمور کردن: و ثقات واهل اعتماد از وکلا و نواب و معماران بر سر ایشان بازداشت تا آن آب را بجانب ناحیت خوی بگشادند. (تاریخ قم ص 80)، پیوستن. متصل شدن. منتهی گشتن: ناحیت مغرب ناحیتی است که مشرق وی ناحیت مصر است جنوب وی بیابانی است که آخرش بناحیت سودان بازدارد. (حدود العالم)، کنایه از پنهان کردن باشد کسی را از چیزی. (برهان). پنهان داشتن. (آنندراج) (انجمن آرا). نهان کردن. پنهان کردن. (آنندراج). مکتوم داشتن:
تو نگوئی چه فتاده ست ؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال ز من بازمدار.
فرخی.
، حظر. دفع. (ترجمان القرآن). بازداشتن بدی از کسی. دفع کردن، منع کردن آن. دفع. (دهار). زجر کردن.زجر:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکین در چه باز یا چه فراز.
بوشکور.
، قطع شدن. منقطع شدن: نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ بیم قحط است و باران نمی آید، شیخ سر فروبرد و گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد در حال باران آغاز نهاد چنانکه چند شبانه روز بازنداشت. (تذکرهالاولیاء عطار)، محروم کردن. (ناظم الاطباء). حجر. (ترجمان القرآن). حجب، بازداشتن کسی را از تصرف درمال خویش:
شر است جمله دنیا خیر است دین همه
این شر بازداشتت از خیر خیر خیر.
ناصرخسرو.
دنیات دور کرد ز دین وین مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر.
ناصرخسرو.
که نباید چنانکه گفتستند
بازدارد تو را ز شعر، شعیر.
ناصرخسرو.
، امساک. (ترجمان القرآن). امساک کردن، بمجاز حفظ کردن: یوسف زندان بان را گفت یارب ایشان را بازدار از مار و کژدم. (قصص الانبیاء ص 77).
- دست بازداشتن، کنایه از دست کشیدن. ترک گفتن. رها کردن: اعذاب، بازداشتن و گذاشتن چیزی را. (منتهی الارب) :
زواره ازو دست را بازداشت
پس آنگاه چشمش برو برگماشت.
فردوسی.
وگر چند از تو سختی بینم و محنت
ندارم دست باز از تو بدین سستی.
ناصرخسرو.
گفتند ای شعیب، دین تو میفرماید که ما را گویی که آنچه پدران ما کرده اند دست بازداریم. (قصص الانبیاء ص 94).
مپندار گر وی عنان برشکست
که من بازدارم ز فتراک دست.
سعدی (بوستان).
و او دست بازنمیداشت، عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت. (تاریخ قم ص 162)، بازداشته شدن. انحصار. انزجار. اندفاع. تاءبﱡق. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
بازجای
ماوی، مکان، مستقر، باقیمانده، من بعد، بازگشت
تصویری از بازجای
تصویر بازجای
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازبان
تصویر بازبان
(پسرانه)
کسی که باز را برای شکار تربیت می کند (نگارش کردی: بازهوان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازیار
تصویر بازیار
(پسرانه)
بازدارنده، داور مسابقه پرش (نگارش کردی: بازیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازتاب
تصویر بازتاب
درخشش، انعکاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازیار
تصویر بازیار
بازدار، کسی که بازهای شکاری را رام و تربیت می کرد، بازبان
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازبان
تصویر بازبان
بازدار، کسی که بازهای شکاری را رام و تربیت می کرد، بازیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازجویی
تصویر بازجویی
تحقیق و پرسش از متهم یا مظنون دربارۀ موضوع اتهام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازمان
تصویر بازمان
توقف، درنگ، آنچه از چیزی یا حاصل کاری برجا بماند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازدار
تصویر بازدار
کسی که بازهای شکاری را رام و تربیت می کرد، بازبان، بازیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازجست
تصویر بازجست
بازجستن، جستجو، تجسس، پژوهش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازرسی
تصویر بازرسی
کار و عمل بازرس، تفتیش
فرهنگ فارسی عمید
رجوع به بارجا شود، شمشیر بران، ج، بوارد، (منتهی الارب) (آنندراج)،
- حجت بارد، یعنی ضعیف، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) :
حجت بارد رها کن ای دغا
عقل درسر آور و با خویش آ،
مولوی،
، فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند، (غیاث)، و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند، سعید اشرف گوید:
نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو
چون گفتن لطیفۀ مشهور بارد است،
(از آنندراج)،
خنک و بیمزه در رفتار و گفتار:
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است،
مولوی،
، بی ذوق، بی لطف:
وآن توهمها ترا سیلاب برد
زیرکی ّ باردت را خواب برد،
مولوی،
آنچه ما را در دلست از سوز عشق
می نشاید گفت باهر باردی،
سعدی (طیبات)،
، ثابت: لی علیه الف بارد، یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد، ای ثابت لایزول، (منتهی الارب) (آنندراج)، بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد، (غیاث)، یکی از امزجۀ نه گانه طب قدیم، سرد، ج، بوارد، (بحر الجواهر)، و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی، (مفاتیح)، سرد و تر، سرد و خشک،
- بارد بالفعل، سردی که با لمس سردی آن را دریابی، (بحر الجواهر)،
- بارد بالقوه، سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند، (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
بخشش زمین دار زمین معینی را بیکی از کسان خود، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ)
رجوع به بازجو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از با رای
تصویر با رای
صاحب اندیشه نیکو باتدبیر، خردمند، دانشمند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بازار مردم بازار اهل بازار سوقه، مبتذل اثری که در آن رعایت اصول نشده و خالی از حس و حساب باشد اثری که فقط بمنظور انتفاع ساخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیاب
تصویر بازیاب
برزگر و زارع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازتاب
تصویر بازتاب
انعکاس، درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز جوی
تصویر باز جوی
باز جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازمان
تصویر بازمان
توقف، درنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرسی
تصویر بازرسی
عمل بازرس تفتیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازدار
تصویر بازدار
پارسی تازی گشته باز دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحجاب
تصویر باحجاب
((حِ))
دارای پوشش اسلامی
فرهنگ فارسی معین
دوباره ساختن آن چه از بین رفته یا خراب شده است و یا مطلوب و مناسب نیست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازرسی
تصویر بازرسی
عمل بازرس، تفتیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازدهی
تصویر بازدهی
توانایی نتیجه و محصول دادن، بازده (فیزیک)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازجویی
تصویر بازجویی
پرس و جو از متهم، استنطاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازتاب
تصویر بازتاب
برگشت، انعکاس، مجازاً، اثری که از چیزی در دیگران یا در محیط پدیدار شود، پاسخ غیرارادی موجود زنده به محرک (روانشناسی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازاری
تصویر بازاری
اهل بازار، کاسب، مبتذل، اثری که در آن دقائق و احساسات هنری وجود نداشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازمان
تصویر بازمان
((زْ))
توقف، درنگ، مقدار ثابتی که برجای می ماند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازتاب
تصویر بازتاب
انعکاس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازجویی
تصویر بازجویی
تفتیش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازداری
تصویر بازداری
ممانعت، منع، نهی، ابتار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازسازی
تصویر بازسازی
اصلاح، ترمیم، تعمیر، مرمت
فرهنگ واژه فارسی سره