جدول جو
جدول جو

معنی بارناباذی - جستجوی لغت در جدول جو

بارناباذی
ابوالهیثم و بقولی ابوالقاسم بزیعبن هیثم بارناباذی امام محلۀ خود و مولای ضحاک بن مزاحم بود، وی از عکرمه و عمرو بن دینار روایت دارد، (از معجم البلدان)، ظاهراً در اشعار زیر بجای وار یا واره بکار رفته است، اژدهاباره:
فریدون بدان اژدهاباره مرد
هم از قوت اژدهایی چه کرد،
نظامی،
درآمد چنان اژدهاباره ای
فرشته کشی آدمی خواره ای،
نظامی،
و در بیت زیر:
چوسر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت باره ای دید از جهان دور،
نظامی،
مرحوم وحید آرد: عقوبت باره یعنی باره و حصاری از عقوبت آگنده، (حاشیۀخسرو و شیرین چ وحید دستگردی ص 105)،
زن و بچه، (ناظم الاطباء)، گله و رمه و گاو و گوسفند و اسب و امثال آن، (برهان) (جهانگیری) (دمزن)، بمعنی گله و رمۀ گاو و گوسفندان است وآن گله گوباره نیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، رمۀ دواب و ظاهراً صحیح ’پاده’ است (ببای فارسی و دال)، (رشیدی) (از جهانگیری)، رمۀ گاو و گوسفند، (شعوری ج 1 ورق 191)، گله و رمه، (ناظم الاطباء)، گوباره، رمۀ گاو و خر باشد، (معیار جمالی چ دانشگاه طهران ص 427)، گاوباره، (ملوک رستمدار و طبرستان) (حبیب السیر چ قدیم طهران جزو 4 از ج 2 ص 145)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

منسوب است به باریاباذ محله ای در مرو نزدیک دروازۀ شارستان، (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ابوهیثم و بقولی ابوالقاسم یزیغ بن هیثم باریاباذی امام محلۀ خود بود، عبداﷲ بن محمود گفت یزیعبن هیثم مؤذن مسجد من بود و در آن مسجد منزل داشت، وی از چند تن حدیث کرد و چند تن نیز از وی روایت دارند، رجوع به انساب سمعانی شود، در کاری بغور تمام وارسیدن و اندک اندک بکمال خوبی سرانجام دادن، (غیاث)، در کار بغور تمام وارسیدن و بکمال خوبی آنرا سرانجام دادن، غزالی مشهدی گوید:
غزالی شهد نظمت گر خورد عقل
نماید تا ابد انگشت لیسی
دهد سررشتۀ حرفی بکاتب
که مو بشکافد از باریک ریسی
بکوشد تا غلط کمتر نویسد
گر از دستش نیاید خوشنویسی،
(آنندراج) (ارمغان آصفی)،
، پنبه یا پشم را ریسمان باریک رشتن: فلان کار خانه ریسمان بافی، ریسمان باریک میریسد، بچیزی توجه تمام کردن، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
لقب ابوعثمان سعید بن حرب العبدی از راویان حدیث است. وی معاصر عبدالله زبیربوده و از او روایت کرده است. (از الانساب سمعانی). روات در علم حدیث به عنوان افراد با دانش و تجربه در جمع آوری احادیث شناخته می شوند. آنان با سفر به مناطق مختلف برای شنیدن احادیث، دقت در تحلیل اسناد و ملاقات با راویان مختلف، تلاش می کردند که احادیث صحیح و معتبر را از دیگر روایت ها تفکیک کنند. بدون تلاش های این روات، بسیاری از آموزه های اسلامی به درستی به مسلمانان نمی رسید.
قاسم بن مجاشعبن تمیم بن حبیب بن عبید بن عامر المرامی مکنی به ابوسهل، یکی از نقیبان دوازده گانه است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بارناباذ)
همان بارناباد باشد. رجوع به بارناباد و معجم البلدان ج 2 شود، و در ترکیب با یک، بصورت یکباره و یکبارگی بمعانی: ناگهان، یکدفعه، غفلهً، یکجا و نیز بمعنی کلاً، طرّاً باشد:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیک باره بر باد شد.
فردوسی.
چون خواجۀ بزرگ احمد دررسیدمقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). نصر احمد احنف قیس دیگر شد... اخلاق ناستوده بیکبارگی از وی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). از آن منشور نسختها نبشته آمد و ظاهر بیکبارگی سپر بیفکند. (تاریخ بیهقی).
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیکباره رست.
نظامی.
یکباره بترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست.
سعدی (خواتیم).
نه یکباره تن در زبونی نهد.
سعدی (گلستان).
، و در ترکیب با کلمه دگر یا دیگر بمعنی دفعۀ دوم، بار دوم، کرت دوم آید:
برآمد دگرباره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت (باربد) آوای رود
همی سبز در سبز خوانی کنون
بدینگونه سازند مردان فسون.
فردوسی.
دگرباره زی خدمت شاه شد
از او شاه را عمر کوتاه شد.
فردوسی.
دگرباره بر شهریار جهان (کاوس)
همی جادوی ساخت (سودابه) اندر نهان
بدان تا شود با سیاوخش بد
بدانسان که از گوهر بد سزد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
منسوب به باغناباد از قرای مرو. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ابوعمرو محمد بن عبدالعزیز بن محمد باغنابادی از زهاد بود. (از معجم البلدان) ، (از مصدر بغی) نافرمان. (ناظم الاطباء). عاصی بر خداوند و مردم. (از اقرب الموارد). ج، بغاه و بغیان، ازاطاعت بیرون شونده. (آنندراج). سرباز زده. (ملخص اللغات حسن خطیب). بی فرمان. (غیاث اللغات) :
تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد
تا ازو طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت.
مسعود سعد.
تا که نور چرخ گردد سایه سوز
شب ز سایۀ تست ای باغی روز.
مولوی (مثنوی).
- اسب باغی در راه رفتن، اسب تندرو بانشاط. و خلیل بر خلاف صاحب لسان العرب گفته است: فرس باغ گفته نمیشود.
، در تداول فقه، آنکه بر امام بدر آید. (ابوالفتوح رازی). آنکه بر امام علیه السلام خروج میکند. قتل باغی در صورت امر امام لازم است. (یادداشت مؤلف)، ظالم. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ستمکار. ستمگر. فزونی طلب. فزونی خواه:
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی.
نظامی (هفت پیکر).
و رجوع به باغ و باغیه و بغی شود،
{{نعت فاعلی}} زناکار. (منتهی الارب) : و اذا احضر الرجل منهم (من اهل الصین و الهند) امراءه فبغت فعلیها و علی الباغی بها القتل. (اخبار الصین و الهند ص 24 س 6).
آتش شهوت نسوزد اهل دین
باغیان را برده تا قعرزمین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
محله ای بود نزدیک دروازۀ شارستان، (از انساب سمعانی: باریاباذی)
لغت نامه دهخدا
محله ای است در مرو نزدیک دروازۀ شورستان (شارستان). (مرآت البلدان ج 1 ص 160) (معجم البلدان) (دمزن). رجوع به بارناباذ شود، دیوار درون حصار. فصیل، دیوار کوچک درون حصار یا درون بارۀ بلد. (منتهی الارب) ، قلعه. (غیاث). دز. دژ. (شعوری ج 1 ورق 191) : قصر شیرین، دهی است بزرگ و باره ای دارد از سنگ. (حدود العالم). و آنرا (شهر مارده را به اندلس حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم). و حدود بخارادوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری بگرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم).
یکی نیز دز بر سر کوه بود
که از برتری دور از انبوه بود
...بمردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین برزدم.
فردوسی.
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
حصاری شد آن پر ز گنج وسپاه
نبردی بر آن باره بر باد راه.
فردوسی.
هزارباره گرفته ست به ز بارۀ ارگ
هزار شهر گشاده ست به ز شهر زرنگ.
فرخی.
به روی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود ز حصار.
فرخی.
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت.
نظامی.
هفت گنبد درون آن باره
کرده بر طبع هفت سیاره.
نظامی.
، برج. برج و دیوار. (فرهنگ شاهنامۀ شفق) :
از قلۀ قاف سنگش آرند
باره ز ستاره درگذارند
صدباره برآورند بهتر
صد باره ز بارۀ سکندر.
خاقانی (از انجمن آرا).
سنگ بر بارۀ حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
از قرای مرو است. (معجم البلدان). سمعانی آرد: ابوالعباس المعدانی آرد که نارناباذ از قرای مرو است اما من (سمعانی) چنین قریه ای را نشناختم و از جمعی از اهل علم و خبر هم تحقیق کردم آنان نیز اظهار بی خبری کردند، شاید چنین قریه ای در مرو بوده و خراب و فراموش گشته است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا