خام طمع، خیال باف، خودبین، متکبر، برای مثال جمله نفس های تو ای باد سنج / کیل زبان است و ترازوی رنج (نظامی۱ - ۳۹)، که چند از مقالات آن بادسنج / که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج (سعدی۱ - ۹۰)آلتی برای اندازه گیری فشار باد و سنجش سرعت آن
خام طمع، خیال باف، خودبین، متکبر، برای مِثال جمله نفس های تو ای باد سنج / کیل زبان است و ترازوی رنج (نظامی۱ - ۳۹)، که چند از مقالات آن بادسنج / که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج (سعدی۱ - ۹۰)آلتی برای اندازه گیری فشار باد و سنجش سرعت آن
آنکه کار را بسنجد و اطراف و جوانب آن را در نظر بگیرد، کارآگاه، کارآزموده، برای مثال ز دشواری راه و گنجی چنان / سخن راند با کارسنجی چنان (نظامی۵ - ۸۹۸)
آنکه کار را بسنجد و اطراف و جوانب آن را در نظر بگیرد، کارآگاه، کارآزموده، برای مِثال ز دشواری راه و گنجی چنان / سخن راند با کارسنجی چنان (نظامی۵ - ۸۹۸)
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن معین کند و درجۀ آن را مشخص نماید. (انجمن آرا). میزان الریاح. آلتی است که برای شناختن سنگینی و فشار و اندازه گیری ارتفاع هوا به کار میرود و بوسیلۀ آن میتوان بطور تخمین تغییرات جوی را پیش بینی کرد. بادسنج نخستین بار در 1643 میلادی بتوسط توری چلّی شاگرد گالیله اختراع شد، بازیچۀ اطفال است و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذرانند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدایی از آن ظاهر شود. (برهان: بادآفراه و مترادفات آن). و بادبر را گویند و آن چوبی باشد تراشیده که اطفال ریسمانی در آن می پیچند و ازدست رها میکنند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان) .یکی از بازیچه های اطفال که بهندی پهرکی گویند و آنرا از کاغذ میسازند. (غیاث). بازیچۀ اطفال که آنرا فرفره گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). فرفره. (شعوری ج 1 ورق 160). چوبکی یا چرمی مدور که میان آن سوراخ کنند و ریسمانی در آن گذارند و چون بکشند بگردش درآیدو بعربی خذروف خوانند. چیزی که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر زمین گردان شود و گردنا نیز گویند. (رشیدی) : چرخ نارنج گون چو بازیچه در کف هفت طفل جان شکر است بدو خیط ملون شب و روز در کشاکش بسان بادفر است. خاقانی. یرمع. (اقرب الموارد). بادفر که بازیچۀ اطفالست. خرّاره. (از اقرب الموارد). چوبی باشد مدور که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). دوّامه. (اقرب الموارد). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند، می افکنند آنرا بر زمین، پس میگردد و آواز میکند و بفارسی بادپر است. مرصاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چرمی را نیز گفته اند مدور که ریسمانی بر آن گذارند و در کشاکش آورند تا از آن صدایی ظاهر گردد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرمی باشد مدور به دو سوراخ که برشته سفته بدو دست در کشاکش آرند. (غیاث). بازیچۀکودکان از چرم مدور، بفارسی بادفر گویند. خذره. چرمی مدور که کودکان ریسمانی در آن کرده در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفر گویند. قرصافه. بادفر، بازیچه ای است مر کودکان را از چرم مدور و جز آن که گرد گردد. (منتهی الارب). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن و بادافراه، بادافرا، بادفراه، بادفرنگ، بادفره، بادبر، بادبره، بادبرک، بادفرک، فرفر (ف ف / ف ف ) ، فرموک، فرفروک، فرفره (ف ف ر / ف ف ر / ر) ، بهنه، پهنه، گردنای، شیربانگ، گلگیس (گناباد) ، پل، خرّاره، دوامه، خذروف شود، کاغذ باد که اطفال ریسمانی بر آن بندند و بر هوا کنند. (رشیدی)، بمعنی خشت باد است و آن بادزنی باشد بزرگ که از سقف خانه آویزند و در کشاکش آورند تا باد بهمه جای خانه برسد. (برهان). بادبیزن بزرگ که بریسمان بسته بسقف بیاویزند وبجنبانند. (شرفنامۀ منیری). بادزنی از گلیم که در سقف خانه آویزند و ریسمانی بر کمر آن بندند که چون آنرا بکشند آن گلیم بر آن خانه باد زند. (آنندراج) (انجمن آرا). بادبیزن بزرگ که از سقف خانه آویزند. (فرهنگ سروری). بادزن و خشت باد. (شعوری ج 1 ورق 160). بمعنی بادزن که از سقف خانه آویزند. (رشیدی). بادریه که عبارت از بادزن بزرگی باشد که از سقف خانه آویزندو چون آن را در کشاکش آورند باد وزیدن گیرد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادریه، خشت باد، بادزن، بادبیزن شود
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن معین کند و درجۀ آن را مشخص نماید. (انجمن آرا). میزان الریاح. آلتی است که برای شناختن سنگینی و فشار و اندازه گیری ارتفاع هوا به کار میرود و بوسیلۀ آن میتوان بطور تخمین تغییرات جوی را پیش بینی کرد. بادسنج نخستین بار در 1643 میلادی بتوسط توری چِلّی شاگرد گالیله اختراع شد، بازیچۀ اطفال است و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذرانند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدایی از آن ظاهر شود. (برهان: بادآفراه و مترادفات آن). و بادبر را گویند و آن چوبی باشد تراشیده که اطفال ریسمانی در آن می پیچند و ازدست رها میکنند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان) .یکی از بازیچه های اطفال که بهندی پهرکی گویند و آنرا از کاغذ میسازند. (غیاث). بازیچۀ اطفال که آنرا فرفره گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). فرفره. (شعوری ج 1 ورق 160). چوبکی یا چرمی مدور که میان آن سوراخ کنند و ریسمانی در آن گذارند و چون بکشند بگردش درآیدو بعربی خَذروف خوانند. چیزی که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر زمین گردان شود و گردنا نیز گویند. (رشیدی) : چرخ نارنج گون چو بازیچه در کف هفت طفل جان شکر است بدو خیط ملون شب و روز در کشاکش بسان بادفر است. خاقانی. یَرْمَع. (اقرب الموارد). بادفر که بازیچۀ اطفالست. خَرّاره. (از اقرب الموارد). چوبی باشد مدور که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). دَوّامه. (اقرب الموارد). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند، می افکنند آنرا بر زمین، پس میگردد و آواز میکند و بفارسی بادپر است. مِرْصاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چرمی را نیز گفته اند مدور که ریسمانی بر آن گذارند و در کشاکش آورند تا از آن صدایی ظاهر گردد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرمی باشد مدور به دو سوراخ که برشته سفته بدو دست در کشاکش آرند. (غیاث). بازیچۀکودکان از چرم مدور، بفارسی بادفر گویند. خُذْره. چرمی مدور که کودکان ریسمانی در آن کرده در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفر گویند. قِرْصافه. بادفر، بازیچه ای است مر کودکان را از چرم مدور و جز آن که گرد گردد. (منتهی الارب). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن و بادافراه، بادافرا، بادفراه، بادفِرَنگ، بادفره، بادبر، بادبره، بادبرک، بادفرک، فرفر (ف َ ف َ / ف ِ ف ِ) ، فَرْموک، فَرْفَروک، فرفره (ف َ ف َ رَ / ف ِ ف ِ رَ / رِ) ، بهنه، پهنه، گردنای، شیربانگ، گِلْگیس (گناباد) ، پِل، خرّاره، دوامه، خذروف شود، کاغذ باد که اطفال ریسمانی بر آن بندند و بر هوا کنند. (رشیدی)، بمعنی خشت باد است و آن بادزنی باشد بزرگ که از سقف خانه آویزند و در کشاکش آورند تا باد بهمه جای خانه برسد. (برهان). بادبیزن بزرگ که بریسمان بسته بسقف بیاویزند وبجنبانند. (شرفنامۀ منیری). بادزنی از گلیم که در سقف خانه آویزند و ریسمانی بر کمر آن بندند که چون آنرا بکشند آن گلیم بر آن خانه باد زند. (آنندراج) (انجمن آرا). بادبیزن بزرگ که از سقف خانه آویزند. (فرهنگ سروری). بادزن و خشت باد. (شعوری ج 1 ورق 160). بمعنی بادزن که از سقف خانه آویزند. (رشیدی). بادریه که عبارت از بادزن بزرگی باشد که از سقف خانه آویزندو چون آن را در کشاکش آورند باد وزیدن گیرد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادریه، خشت باد، بادزن، بادبیزن شود
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برمچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند زینت را. و آنرااورنجن و اورنجین نیز نامند. آنچه را بر دست کنند دست ابرنجن و دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند نامند، و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند پای ابرنجن و پای آبرنجن و پای ابرنجین وپای اورنجن و پای اورنجین گویند، و عرب خلخال نامد
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برمچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند زینت را. و آنرااورنجن و اورنجین نیز نامند. آنچه را بر دست کنند دست ابرنجن و دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند نامند، و عرب سِوار گوید. و آنچه را بر پای کنند پای ابرنجن و پای آبرنجن و پای ابرنجین وپای اورنجن و پای اورنجین گویند، و عرب خلخال نامد
مردم متکبر و خام طمع را گویند. (برهان). متکبر. (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا). معجب و متکبر. (فرهنگ شعوری ورق 153 ص آ). خام طمعی. متکبر. (سروری). متکبر و خام طمع. (ناظم الاطباء). بادپیما. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 74). مردم خام طمع. (برهان) (غیاث) (شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). مرد خام کار. (آنندراج). رجوع به باد پیمودن شود: جانشان گران چو خاک و سر بادسنجشان بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان. خاقانی. جمله نفسهای تو ای بادسنج کیل زیانست و ترازوی رنج. نظامی. که چند از مقالات آن بادسنج که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج. سعدی (بوستان). بود یکی هرزه گر و بادسنج برده بسی در طلب گنج رنج. میرنظمی (از شعوری).
مردم متکبر و خام طمع را گویند. (برهان). متکبر. (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا). معجب و متکبر. (فرهنگ شعوری ورق 153 ص آ). خام طمعی. متکبر. (سروری). متکبر و خام طمع. (ناظم الاطباء). بادپیما. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 74). مردم خام طمع. (برهان) (غیاث) (شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). مرد خام کار. (آنندراج). رجوع به باد پیمودن شود: جانْشان گران چو خاک و سر بادسنجشان بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان. خاقانی. جمله نفسهای تو ای بادسنج کیل زیانست و ترازوی رنج. نظامی. که چند از مقالات آن بادسنج که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج. سعدی (بوستان). بود یکی هرزه گر و بادسنج برده بسی در طلب گنج رنج. میرنظمی (از شعوری).
پارسچی، نگهبان بارس، مراقب یوز و ببر و پلنگ: در تربیت فرمودن کار قوشجیان و بارسجیان، (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 انگلستان ص 165)، و پیش ازین قوشچیان و پارسچیان جانور و فهد از ولایت به اولاغ می آوردند، (ایضاً ص 277)، و این زمان بنادر قوشچی یا پارسچی بیراهی میکند، (ایضاً ص 345)، چنان اندیشید که اول فرمود که یکهزار جانور و سیصد قلاده یوز کفاف است که از ولایات بیارند و امراء قوشچی و پارسچی را فرمود تا در ولایات کسانی را که لایق دانند معین کنند، (ایضاً ص 343)
پارسچی، نگهبان بارس، مراقب یوز و ببر و پلنگ: در تربیت فرمودن کار قوشجیان و بارسجیان، (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 انگلستان ص 165)، و پیش ازین قوشچیان و پارسچیان جانور و فهد از ولایت به اولاغ می آوردند، (ایضاً ص 277)، و این زمان بنادر قوشچی یا پارسچی بیراهی میکند، (ایضاً ص 345)، چنان اندیشید که اول فرمود که یکهزار جانور و سیصد قلاده یوز کفاف است که از ولایات بیارند و امراء قوشچی و پارسچی را فرمود تا در ولایات کسانی را که لایق دانند معین کنند، (ایضاً ص 343)
نام یکی از زنان ایرانی است که پس از شکست دارا در دمشق به چنگ اسکندر افتاد، وی زوجه بهمن از سرداران ایران و دختر آردباز بود، اسکندر او را به عقد ازدواج درآورد و پسری بنام هرکول از وی متولد گشت و بعد از وفات اسکندر قساندر وی رابا پسرش بقتل رسانید، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
نام یکی از زنان ایرانی است که پس از شکست دارا در دمشق به چنگ اسکندر افتاد، وی زوجه بهمن از سرداران ایران و دختر آردباز بود، اسکندر او را به عقد ازدواج درآورد و پسری بنام هرکول از وی متولد گشت و بعد از وفات اسکندر قساندر وی رابا پسرش بقتل رسانید، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
از رستاق المر است که آن را اعلم نیز گویند و آن از نواحی همدان باشد. و آن را فارسین و فارسجین نیز خوانند و بارسین در لهجۀ خود اهالی متداول است. (از انساب سمعانی) (معجم البلدان ذیل فارسجین). و رجوع به فارسجین و فارسین و اعلم و همدان شود، هر چه بدرخشد. (از اقرب الموارد). روشن و تابان. (غیاث). درخشان. یغشاه بارق من نوره. (حکمت اشراق چ 1331 انجمن ایران و فرانسه ص 348) ، شمشیر درخشان. (دمزن) ، ابربابرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دمزن) (آنندراج) (تاج العروس). ابر برق دارنده. (فرهنگ نظام). - سحاب بارق، ابری که از او برق جهد. ابر بابرق و درخش. (ناظم الاطباء)
از رستاق اِلمَر است که آن را اعلم نیز گویند و آن از نواحی همدان باشد. و آن را فارسین و فارسجین نیز خوانند و بارسین در لهجۀ خود اهالی متداول است. (از انساب سمعانی) (معجم البلدان ذیل فارسجین). و رجوع به فارسجین و فارسین و اعلم و همدان شود، هر چه بدرخشد. (از اقرب الموارد). روشن و تابان. (غیاث). درخشان. یغشاه بارق من نوره. (حکمت اشراق چ 1331 انجمن ایران و فرانسه ص 348) ، شمشیر درخشان. (دِمزن) ، ابربابرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دِمزن) (آنندراج) (تاج العروس). ابر برق دارنده. (فرهنگ نظام). - سحاب بارق، ابری که از او برق جهد. ابر بابرق و درخش. (ناظم الاطباء)
شهرکیست از نواحی سغد از اعمال سمرقند و اغلب همزه را ساقط کنند و ربنجن گویند. از آنجاست ابوبکر احمد بن محمد بن موسی بن رجاء الأربنجنی که فقیه حنفی بود و بسال 369هجری قمری وفات کرده است. (معجم البلدان). و رجوع به ربنجن شود
شهرکیست از نواحی سغد از اعمال سمرقند و اغلب همزه را ساقط کنند و ربنجن گویند. از آنجاست ابوبکر احمد بن محمد بن موسی بن رجاء الأربنجنی که فقیه حنفی بود و بسال 369هجری قمری وفات کرده است. (معجم البلدان). و رجوع به ربنجن شود
پاآورنجن. خلخال. پاورنجن. پابرنجن. پااورنجن. پابند. حلقۀ زرین و جز آن که زنان بر مچ پای کردندی. از میان کتف او مهر نبوت باشد مانند سر پارنجن. (تفسیر ابوالفتوح رازی) : کرده ز پی نجیب سرمست پارنجن پا و یارۀ دست. خاقانی
پاآورنجن. خلخال. پاورنجن. پابرنجن. پااورنجن. پابند. حلقۀ زرین و جز آن که زنان بر مچ پای کردندی. از میان کتف او مهر نبوت باشد مانند سر پارنجن. (تفسیر ابوالفتوح رازی) : کرده ز پی نجیب سرمست پارنجن پا و یارۀ دست. خاقانی
خرۀ ارسنجان، بلوکی است میانۀ مشرق وشمال شیراز محدود از جانب مشرق به آبادۀ طشک و از سمت شمال ببلوک کمین و از طرف مغرب بنواحی مرودشت و از جنوب ببلوک کربال. درازای آن از نجف آباد تا قصبۀارسنجان پنج فرسنگ. پهنای آن از قلاه خار تا جلودر، سه فرسنگ. هوای این بلوک سرد مایل به اعتدال. انار و انجیر را نیکو پروراند. در فارس انار ارسنجان و رب انارش در لطافت و چاشنی ضرب المثل است. شکارش آهو و بزو پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و کبوتر است. آبش از کاریز و چشمۀ شیرخان. زراعت، گندم و جو و پنبه و شلتوک و کنجد و خشخاش است و قصبۀ این بلوک رانیز ارسنجان گویند. و بمسافت شانزده فرسنگ از شیرازدور است. طول آن از گری نیچ، پنجاه وسه درجه و... دقیقه عرض آن از خط استوا 30 درجه و... دقیقه. انحراف قبلۀ مسلمانی آن از نقطۀ جنوب بجانب مغرب... درجه و... دقیقه است. عموم خانه های آن خشت خام و گل و چوب است و شمارۀ آنها نزدیک بهزار درب خانه است و گرداگرد این قصبه را باغستان فراگرفته. بیشتر درختش انار است و در سال هزار و هشتاد حاجی سعید ارسنجانی مدرسه ای در این قصبه از آجر و گچ ساخته و نصف از مزرعۀ صالح آباد و ربع از حسین آباد و ثلث از جمال آباد و نصف از علی آباد واقعات در این بلوک و حصۀ معینی از آب و زمین خارج قصبه را وقف آن مدرسه کرده و تا کنون بوقفیت و در تصرف متولی آن باقی است و معیشت مدرس و طلبه و تعمیر مدرسه را بوجهی لایق میرساند. (فارسنامۀ ناصری). ارسنجان، در جنوب بوانات و مشهد مرغاب واقع و از بلوکات ولایات خمسۀ فارس است. طول آن 30 و عرض 18هزار گز است. حد شمالی کمین و حد جنوبی کرمان و حد شرقی آبادۀ طشک وحد غربی مرودشت. آب و هوای آن معتدل و جمعیت آن 9000 تن. مرکز آن ارسنجان و عده قری 24 است. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان صص 240-241)
خرۀ ارسنجان، بلوکی است میانۀ مشرق وشمال شیراز محدود از جانب مشرق به آبادۀ طشک و از سمت شمال ببلوک کمین و از طرف مغرب بنواحی مرودشت و از جنوب ببلوک کربال. درازای آن از نجف آباد تا قصبۀارسنجان پنج فرسنگ. پهنای آن از قلاه خار تا جلودر، سه فرسنگ. هوای این بلوک سرد مایل به اعتدال. انار و انجیر را نیکو پروراند. در فارس انار ارسنجان و رب انارش در لطافت و چاشنی ضرب المثل است. شکارش آهو و بزو پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و کبوتر است. آبش از کاریز و چشمۀ شیرخان. زراعت، گندم و جو و پنبه و شلتوک و کنجد و خشخاش است و قصبۀ این بلوک رانیز ارسنجان گویند. و بمسافت شانزده فرسنگ از شیرازدور است. طول آن از گری نیچ، پنجاه وسه درجه و... دقیقه عرض آن از خط استوا 30 درجه و... دقیقه. انحراف قبلۀ مسلمانی آن از نقطۀ جنوب بجانب مغرب... درجه و... دقیقه است. عموم خانه های آن خشت خام و گل و چوب است و شمارۀ آنها نزدیک بهزار درب خانه است و گرداگرد این قصبه را باغستان فراگرفته. بیشتر درختش انار است و در سال هزار و هشتاد حاجی سعید ارسنجانی مدرسه ای در این قصبه از آجر و گچ ساخته و نصف از مزرعۀ صالح آباد و ربع از حسین آباد و ثلث از جمال آباد و نصف از علی آباد واقعات در این بلوک و حصۀ معینی از آب و زمین خارج قصبه را وقف آن مدرسه کرده و تا کنون بوقفیت و در تصرف متولی آن باقی است و معیشت مدرس و طلبه و تعمیر مدرسه را بوجهی لایق میرساند. (فارسنامۀ ناصری). ارسنجان، در جنوب بوانات و مشهد مرغاب واقع و از بلوکات ولایات خمسۀ فارس است. طول آن 30 و عرض 18هزار گز است. حد شمالی کمین و حد جنوبی کرمان و حد شرقی آبادۀ طشک وحد غربی مرودشت. آب و هوای آن معتدل و جمعیت آن 9000 تن. مرکز آن ارسنجان و عده قری 24 است. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان صص 240-241)
شهری است به بحرین که آن را علأ بن الحضرمی بسال 13 یا 14 هجری قمری به روزگار خلیفۀ دوم عمر بن خطاب بگشود. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و مراصدالاطلاع شود
شهری است به بحرین که آن را علأ بن الحضرمی بسال 13 یا 14 هجری قمری به روزگار خلیفۀ دوم عمر بن خطاب بگشود. (از معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و مراصدالاطلاع شود
عمل و کیفیت بادسنج. تکبر. غرور. رجوع به بادسنج (مادۀ نخست) شود، بازیچۀ اطفال را گویند و آن چوبی یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرندتا صدایی از آن ظاهر گردد و آنرا در خراسان بادفرنگ خوانند. (برهان). بادفر که بازیچۀ کودکان بود خواه چوبی باشد و یا چرمی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادافرا، بادفرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادفره، بادبرک، بادفرک، بادفر، بادفره، بادبرک، بادبر، بادبره، بادپر، گردنای، پل، گلگیس، خذروف، فرفره، بادفرک، فرفروک، خرّاره، بادبره، پهنه، بهنه، فرموک، فرفر، شیربانگ، دوامه شود
عمل و کیفیت بادسنج. تکبر. غرور. رجوع به بادسنج (مادۀ نخست) شود، بازیچۀ اطفال را گویند و آن چوبی یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرندتا صدایی از آن ظاهر گردد و آنرا در خراسان بادفِرَنگ خوانند. (برهان). بادفر که بازیچۀ کودکان بود خواه چوبی باشد و یا چرمی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادافرا، بادفرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادفره، بادبرک، بادفرک، بادفر، بادفره، بادبرک، بادبر، بادبره، بادپر، گردنای، پِل، گلگیس، خذروف، فرفره، بادفرک، فرفروک، خَرّاره، بادبره، پهنه، بهنه، فرموک، فرفر، شیربانگ، دوامه شود
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد
حلقه ای از زر یا سیم و مانند آن که زنان برای زینت بر مچ و بند دست یا مچ و بند پای کنند و آنرا اورنجن و اورنجین نیزنامند و آنچه را بر دست کنند دست آبرنجن و دست آورنجن و دست اورنجن و دست اورنجین و دست بند گویند و عرب سوار گوید. و آنچه را بر پای کنند ابرنجن و پای آبرنجن و پایابرنجین و پای اورنجن و پای اورنجین گویند و عرب خلخال نامد