هرروزه، چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک، برای مثال یکی جامه واین باد روزه ز قوت / دگر زاین همه بیشی و سیری است (سنائی - مجمع الفرس - بادروزه)
هرروزه، چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک، برای مِثال یکی جامه واین باد روزه ز قوت / دگر زاین همه بیشی و سیری است (سنائی - مجمع الفرس - بادروزه)
قطعه ای از چرم یا چوب مدوّر که هنگام رسیدن نخ روی دوک قرار می دهند، برای مثال گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات / در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک (ظهیرالدین فاریابی - لغتنامه - بادریسه) کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سنگرک، شنگرک، سنگور، سپندوز، چناب، کلیچۀ خیمه
قطعه ای از چرم یا چوب مدوّر که هنگام رسیدن نخ روی دوک قرار می دهند، برای مِثال گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات / در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک (ظهیرالدین فاریابی - لغتنامه - بادریسه) کُماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سَنگرَک، شَنگُرک، سَنگور، سِپَندوز، چَناب، کَلیچِۀ خِیمِه
که مار را دیده و از آن ترسیده است. که از مار ترسد: ترسم ز رسن که ماردیده ام چه مارکه اژدها گزیده ام. نظامی. - امثال: ماردیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد
که مار را دیده و از آن ترسیده است. که از مار ترسد: ترسم ز رسن که ماردیده ام چه مارکه اژدها گزیده ام. نظامی. - امثال: ماردیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد
باریک وتنک (تک) : از یک راه باریکه رفتم و خیلی صدمه خوردم. (فرهنگ نظام). مقدار کم. چیز اندک. شی ٔ ناقابل. کم ارزش: یک باریکه کهنه. آب باریکه، رزق کم. رزق اندک. یک باریکه از کنار ماهوت. یک باریکه چوب. یک باریکه خربزه.
باریک وتنک (تک) : از یک راه باریکه رفتم و خیلی صدمه خوردم. (فرهنگ نظام). مقدار کم. چیز اندک. شی ٔ ناقابل. کم ارزش: یک باریکه کهنه. آب باریکه، رزق کم. رزق اندک. یک باریکه از کنار ماهوت. یک باریکه چوب. یک باریکه خربزه.
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده: چنین گفت با نامور بخردان جهاندیده و کاردیده ردان. فردوسی. کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کاردیده بزرگان شنید. فردوسی. فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان. فردوسی. بدانید کان کاردیده پدر چو مستوثق است از شما سر بسر. (یوسف و زلیخا). کجا او پیر بود و کاردیده بد و نیک جهان بسیار دیده. فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین). زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی). تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ. سوزنی. ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81). جوابش داد مرد کاردیده که هستم نیک و بد بسیار دیده. نظامی. که جادوئیست اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. به کارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند. سعدی. این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان). با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. ابن یمین. بروی یار نظر کن زدیده منت دار که کاردیده نظر از سر بصارت کرد. حافظ. ، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده: بیاریم گردان هزاران هزار همه کاردیده همه نامدار. دقیقی. گزیده ز نام آوران شش هزار همه کاردیده گه کارزار. فردوسی. سگ کاردیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. فردوسی. بدو گفت کای کاردیده پدر ز ترکان بمردی برآورده سر. فردوسی. گزیده همه کاردیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان. فردوسی. ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند مردان کاردیده بشمشیر هندوی. فرخی. - نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه: چو بشنید نا کاردیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان. فردوسی. نخواهی که ضایع کنی روزگار به نا کاردیده مفرمای کار. سعدی
کارآزموده و تجربه کرده. (ناظم الاطباء). مجرب. آزموده. گرم و سرد روزگار چشیده. کارافتاده: چنین گفت با نامور بخردان جهاندیده و کاردیده ردان. فردوسی. کسی در جهان این شگفتی ندید نه از کاردیده بزرگان شنید. فردوسی. فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان. فردوسی. بدانید کان کاردیده پدر چو مستوثق است از شما سر بسر. (یوسف و زلیخا). کجا او پیر بود و کاردیده بد و نیک جهان بسیار دیده. فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین). زنی بود حسن مهران را سخت خردمند و کاردیده. (تاریخ بیهقی). تا سیم و زر به آتش زر امتحان کنند مردان کاردیده چه مصلح چه رند و شنگ. سوزنی. ایشان را مهتری بود کاردیده و بجهان گردیده و سرد و گرم چشیده. (سندبادنامه ص 81). جوابش داد مرد کاردیده که هستم نیک و بد بسیار دیده. نظامی. که جادوئیست اینجا کاردیده ز کوهستان بابل نورسیده. نظامی. به کارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند. سعدی. این بگفت و بر سپاه دشمن زد و چند تن از مردان کاردیده بینداخت. (گلستان). با عقل کاردیده بخلوت شکایتی میکردم از نکایت گردون پرفسوس. ابن یمین. بروی یار نظر کن زدیده منت دار که کاردیده نظر از سر بصارت کرد. حافظ. ، کارزاردیده. (ناظم الاطباء). جنگ دیده. حادثه دیده: بیاریم گردان هزاران هزار همه کاردیده همه نامدار. دقیقی. گزیده ز نام آوران شش هزار همه کاردیده گه کارزار. فردوسی. سگ کاردیده بگیرد پلنگ ز روبه رمد شیر نادیده جنگ. فردوسی. بدو گفت کای کاردیده پدر ز ترکان بمردی برآورده سر. فردوسی. گزیده همه کاردیده گوان سر هر هزاری یکی پهلوان. فردوسی. ز آنچ او بنوک خامه کند صد یکی کنند مردان کاردیده بشمشیر هندوی. فرخی. - نا کاردیده، مقابل کاردیده. نامجرب. بی تجربه: چو بشنید نا کاردیده جوان دلش گشت پر درد و تیره روان. فردوسی. نخواهی که ضایع کنی روزگار به نا کاردیده مفرمای کار. سعدی
ابوعلی حسن بن ضحاک بن مطربن هناد باردیزی بخاری، منسوب به باردیزۀ بخارا، وی در شعبان 326 هجری قمری درگذشت وظاهراً از محدثان بود، رجوع به معجم البلدان ج 2 و انساب سمعانی و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 450 شود ابواسحاق یعقوب بن اسرائیل بن شمیدع، از قریۀ باردیزۀ بخارا بود، سفری بخراسان کرد و در زمرۀ محدثان بود و در جمادی الاولی سال 309 هجری قمری درگذشت، رجوع به انساب سمعانی شود
ابوعلی حسن بن ضحاک بن مطربن هناد باردیزی بخاری، منسوب به باردیزۀ بخارا، وی در شعبان 326 هجری قمری درگذشت وظاهراً از محدثان بود، رجوع به معجم البلدان ج 2 و انساب سمعانی و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 450 شود ابواسحاق یعقوب بن اسرائیل بن شمیدع، از قریۀ باردیزۀ بخارا بود، سفری بخراسان کرد و در زمرۀ محدثان بود و در جمادی الاولی سال 309 هجری قمری درگذشت، رجوع به انساب سمعانی شود
بادروژه. بمعنی هرروزه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر روز پوشند یا کاری که هر روز کنند. معتاد. مألوف. چیزی که هر روز بکار برند و استعمال کنند چون جامه و لباس هرروزه و قوت هرروزه و کار هرروزه چنانکه در تاج المآثر گوید: لشکر اسلام جامه های بادروزه را به لباس حرب بدل کردند. سنائی گوید، مصرع: یکی جامه زین بادروزه ز قوت. و سوزنی گوید: که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. و بحذف دال نیز گفته اند، و در مقامات حمیدی گفته: که عروس را به پیرایۀ همسایه یک شب بیش نتوان آراست و آرایش بادروزه بسؤال و جواب دریوزه نتوان خواست. (از رشیدی). مشرف ای شرف گوهر حمیدالدین که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. سوزنی. رجوع به شعوری ج 1 ورق 190، و بادروز شود.
بادروژه. بمعنی هرروزه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر روز پوشند یا کاری که هر روز کنند. معتاد. مألوف. چیزی که هر روز بکار برند و استعمال کنند چون جامه و لباس هرروزه و قوت هرروزه و کار هرروزه چنانکه در تاج المآثر گوید: لشکر اسلام جامه های بادروزه را به لباس حرب بدل کردند. سنائی گوید، مصرع: یکی جامه زین بادروزه ز قوت. و سوزنی گوید: که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. و بحذف دال نیز گفته اند، و در مقامات حمیدی گفته: که عروس را به پیرایۀ همسایه یک شب بیش نتوان آراست و آرایش بادروزه بسؤال و جواب دریوزه نتوان خواست. (از رشیدی). مشرف ای شرف گوهر حمیدالدین که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. سوزنی. رجوع به شعوری ج 1 ورق 190، و بادروز شود.
چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان). آن مهره بود که زنان بر دوک زنندبوقت رشتن، بتازی آنرا فلکه خوانند. لبیبی گفت: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دوک ریشه شد. (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 441). رجوع به فلکه شود. وآن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). آن باشد که زنان در دوک کنند. (صحاح الفرس). آن چیزی مدوربود که زنان در گلوی دوک کنند که منع ریسمان کند تاپراکنده بر دوک پیچیده نشود و آنرا بعربی فلکه گویند. خاقانی گوید: سر گشته گرد چرخم چون چرخ بادریسه فریاد ازین فسونگر زن فعل سبزچادر. (ازفرهنگ خطی از ضیاء). مثل بادریس. (آنندراج). فلکه. (دهار). در لهجۀ شیرازی مدیسه گویند. فلکۀ مغزل. (الجماهر بیرونی ص 125). جعموره، بادریسه بر سر چوبی. (منتهی الارب). التفلیک، چیزی را بر سان بادریسه کردن. (زوزنی). او را فلک نام کردند ازبهر حرکت او که کرده است همچون حرکت بادریسه. (التفهیم). و رجوع به ص 52 همان کتاب شود. فلک فضل را تو گردانی دوک را بادریسۀ افلاک. ابوالفرج رونی. نشود مرد پردل و صعلوک پیش مامان و بادریسه و دوک. سنائی. زن پرور است عالم ازین شد سپهر و نقش همسان بادریسه و هم شکل دوکدان. مجیر بیلقانی. بادریسه ست آسمان در همت من وین خسان همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند. مجیر بیلقانی (دیوان ص 72). پرّان فلک پیرامنش چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته. خاقانی. ای در قمار چرخ مسخر بدستخون از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری. خاقانی. دهراست پیرمردی زال عقیم دنیا چون بادریسه یک چشم این زال بدفعالش. خاقانی. گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک. ظهیر فاریابی. فلاک، بادریسه فروش. فلاک، بادریسه گر. (ربنجنی). رجوع به فرهنگ سروری و شعوری ج 1 ورق 190 شود، کنایه از هرزه گو و هرزه کار باشد و این فعل را باد سنجیدن گویند. (آنندراج) ، کسی را گویند که خیالها و اندیشه های باطل کند. (برهان). کسی که فکر و آرزوی بیحاصل و بی اصل کند. (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامه). امید محال. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). کسی که اندیشه های خام کند. (سروری). کارهای خام کننده. (انجمن آرا). خداوند اندیشه های باطل و فاسد. (ناظم الاطباء) ، کار بیفایده کننده. (غیاث) ، غافل. (شرفنامۀ منیری)
چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان). آن مهره بود که زنان بر دوک زنندبوقت رشتن، بتازی آنرا فَلَکه خوانند. لبیبی گفت: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود آن بادریسه خوش خوش چون دوک ریشه شد. (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 441). رجوع به فلکه شود. وآن بادریسه هفتۀ دیگر غضاره شد واکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت. لبیبی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). آن باشد که زنان در دوک کنند. (صحاح الفرس). آن چیزی مدوربود که زنان در گلوی دوک کنند که منع ریسمان کند تاپراکنده بر دوک پیچیده نشود و آنرا بعربی فلکه گویند. خاقانی گوید: سر گشته گرد چرخم چون چرخ بادریسه فریاد ازین فسونگر زن فعل سبزچادر. (ازفرهنگ خطی از ضیاء). مثل بادریس. (آنندراج). فلکه. (دهار). در لهجۀ شیرازی مدیسه گویند. فلکۀ مِغْزَل. (الجماهر بیرونی ص 125). جُعموره، بادریسه بر سر چوبی. (منتهی الارب). التفلیک، چیزی را بر سان بادریسه کردن. (زوزنی). او را فلک نام کردند ازبهر حرکت او که کرده است همچون حرکت بادریسه. (التفهیم). و رجوع به ص 52 همان کتاب شود. فلک فضل را تو گردانی دوک را بادریسۀ افلاک. ابوالفرج رونی. نشود مرد پردل و صعلوک پیش مامان و بادریسه و دوک. سنائی. زن پرور است عالم ازین شد سپهر و نقش همسان بادریسه و هم شکل دوکدان. مجیر بیلقانی. بادریسه ست آسمان در همت من وین خسان همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند. مجیر بیلقانی (دیوان ص 72). پرّان فلک پیرامنش چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته. خاقانی. ای در قمار چرخ مسخر بدستخون از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری. خاقانی. دهراست پیرمردی زال عقیم دنیا چون بادریسه یک چشم این زال بدفعالش. خاقانی. گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک. ظهیر فاریابی. فلاک، بادریسه فروش. فلاک، بادریسه گر. (ربنجنی). رجوع به فرهنگ سروری و شعوری ج 1 ورق 190 شود، کنایه از هرزه گو و هرزه کار باشد و این فعل را باد سنجیدن گویند. (آنندراج) ، کسی را گویند که خیالها و اندیشه های باطل کند. (برهان). کسی که فکر و آرزوی بیحاصل و بی اصل کند. (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامه). امید محال. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). کسی که اندیشه های خام کند. (سروری). کارهای خام کننده. (انجمن آرا). خداوند اندیشه های باطل و فاسد. (ناظم الاطباء) ، کار بیفایده کننده. (غیاث) ، غافل. (شرفنامۀ منیری)
درختی است در هندوستان: کوهی است بر او خیزران و دارنیزه و پلپل و جوز هندی بسیار خیزد (حدود العالم، ذیل شرح شهر ملی. و نیز ذیل صمور، سندان، کنبایه و اورشفین). چون در جای دیگر کتاب دارچینی بنام خود یاد شده است ظاهراً دارنیزه با دارچینی فرق دارد، هر چند که در ردیف پلپل و جوز هندی آمده است. معهذاممکن است دارچینی را قدما دارنیزه هم گفته باشند؟
درختی است در هندوستان: کوهی است بر او خیزران و دارنیزه و پلپل و جوز هندی بسیار خیزد (حدود العالم، ذیل شرح شهر ملی. و نیز ذیل صمور، سندان، کنبایه و اورشفین). چون در جای دیگر کتاب دارچینی بنام خود یاد شده است ظاهراً دارنیزه با دارچینی فرق دارد، هر چند که در ردیف پلپل و جوز هندی آمده است. معهذاممکن است دارچینی را قدما دارنیزه هم گفته باشند؟
مخفف بادریسه باشد: و فلک را برای گردش و نیز باریسۀ دوک را برای گردش فلکه خواندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 صص 9-14). و رجوع به بادریسه شود، تیزبین (در حیوانات) : بفرمود تا برنهادند زین بر آن راه پویان (اسبان) باریک بین. فردوسی. بپرهیز گاران پاکیزه رای بباریک بینان مشکل گشای. نظامی. ، خسیس. (آنندراج) (ارمغان آصفی). تنگ نظر. میرزا صائب گوید: از سر خوان ملک برخیز کاین باریک بین می شمارد لب گزیدن را لب نانی دگر. (آنندراج). ، شاعر. (دهار) : سواد دیدۀ باریک بینان انیس خاطر خلوت نشینان. نظامی. ، ناتوان بین. (ارمغان آصفی)، ناتوان. (آنندراج)
مخفف بادریسه باشد: و فلک را برای گردش و نیز باریسۀ دوک را برای گردش فلکه خواندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 صص 9-14). و رجوع به بادریسه شود، تیزبین (در حیوانات) : بفرمود تا برنهادند زین بر آن راه پویان (اسبان) باریک بین. فردوسی. بپرهیز گاران پاکیزه رای بباریک بینان مشکل گشای. نظامی. ، خسیس. (آنندراج) (ارمغان آصفی). تنگ نظر. میرزا صائب گوید: از سر خوان ملک برخیز کاین باریک بین می شمارد لب گزیدن را لب نانی دگر. (آنندراج). ، شاعر. (دهار) : سواد دیدۀ باریک بینان انیس خاطر خلوت نشینان. نظامی. ، ناتوان بین. (ارمغان آصفی)، ناتوان. (آنندراج)
اگر زنی بیند که بادریسه ببافت یا کسی بدو داد، دلیل است که او را خادمه یا کنیزکی حاصل شود. اگر زنی بیند که بادریسه از دوک او بیفتاد، دلیل که مهر او از شوهر بریده شود.
اگر زنی بیند که بادریسه ببافت یا کسی بدو داد، دلیل است که او را خادمه یا کنیزکی حاصل شود. اگر زنی بیند که بادریسه از دوک او بیفتاد، دلیل که مهر او از شوهر بریده شود.