هرروزه، چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک، برای مثال یکی جامه واین باد روزه ز قوت / دگر زاین همه بیشی و سیری است (سنائی - مجمع الفرس - بادروزه)
بادروژه. بمعنی هرروزه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر روز پوشند یا کاری که هر روز کنند. معتاد. مألوف. چیزی که هر روز بکار برند و استعمال کنند چون جامه و لباس هرروزه و قوت هرروزه و کار هرروزه چنانکه در تاج المآثر گوید: لشکر اسلام جامه های بادروزه را به لباس حرب بدل کردند. سنائی گوید، مصرع: یکی جامه زین بادروزه ز قوت. و سوزنی گوید: که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. و بحذف دال نیز گفته اند، و در مقامات حمیدی گفته: که عروس را به پیرایۀ همسایه یک شب بیش نتوان آراست و آرایش بادروزه بسؤال و جواب دریوزه نتوان خواست. (از رشیدی). مشرف ای شرف گوهر حمیدالدین که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. سوزنی. رجوع به شعوری ج 1 ورق 190، و بادروز شود.
بادرَنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، تُرُنگان، تُرُنجان، بادرونه، بادرَنجبویه
بادرَنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، تُرُنگان، تُرُنجان، بادرویه، بادرَنجبویه
رجوع به بادروزه شود، مردم سبک و بی تمکین و وقار را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). سبکسر. (اوبهی) (صحاح الفرس). یعنی بادمانا که آن سبک سر و بی وزن باشد. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). بی سنگ. سبک سر و بی وقار. (فرهنگ سروری). سبکسار. (شرفنامۀ منیری). بی تمکین و متکبر بی معنی. (آنندراج) (انجمن آرا) (مجموعۀ مترادفات ص 25). بادسر. بی مغز. سبک مغز. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق). بادسر. رجوع به بادسر شود: ستوده نباشد سر بادسار برین داستان زد یکی هوشیار. فردوسی. بدو (به طوس) گفت گودرز بازآر هوش سخن بشنو و پهن بگشای گوش... مرا نیست زآهنگری ننگ و عار خرد باید و مردی ای بادسار. فردوسی. یکی بادسار است ناپاک رای نه شرم از بزرگان نه ترس از خدای. فردوسی. ازین پس علی تکین دگر ارسلان تکین سه دیگر طغان تکین قدرخان بادسار. فرخی. نگوید تا برویش ننگرم من نه چون هر ژاژخای بادساری. ناصرخسرو (در وصف کتاب) . پر از باد است کُه را سر، دگربار گرانتر زآن ندیدم بادساری. ناصرخسرو. از شرار تیغ بودی بادساران را شراب وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام. امیرمعزی. دادم ببادساری دل را بباد عشق نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل. سوزنی. بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار دیوانه زن بمزدی و معتوه بادسار. سوزنی. جز آتشی که در گل آدم دمید عشق آبی دگر نبود درین خاک بادسار. ادیب پیشاوری. ، سربهوا. (آنندراج)، جای پرباد. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق)
دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. در 33هزارگزی شمال باختری نورآبادو 9هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به هرسین کرمانشاه واقعست. سرزمینی است تپه ماهوری و سردسیر و دارای 300 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات، لبنیات و پشم و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ مظفروند هستند و در ساختمان و چادر زندگی میکنند و عده ای برای علوفۀ احشام بگرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)