گویند تلی است که بین آن و شهر چاچ در ماوراءالنهر از اطراف بلاد ترک چهل فرسخ است، در پیرامون آن هزار چشمۀ آب است که از مشرق بسوی مغرب جاری میشوند و موسوم است برکوب آب یعنی آب مغلوب و در آن دراج صید میشود، (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
گویند تلی است که بین آن و شهر چاچ در ماوراءالنهر از اطراف بلاد ترک چهل فرسخ است، در پیرامون آن هزار چشمۀ آب است که از مشرق بسوی مغرب جاری میشوند و موسوم است برکوب آب یعنی آب مغلوب و در آن دراج صید میشود، (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند و در آن خاک، شن، آهک یا چیزهای دیگر می ریزند، تاچه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
جَوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند و در آن خاک، شن، آهک یا چیزهای دیگر می ریزند، تاچِه، گُوال، گالِه، غَنج، ایزُغُنج، غِرار، غِرارِه، جِوالِق، شَکیش
کاخ و دربار پادشاه، برای مثال جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز / خراب می نکند بارگاه کسری را (ظهیرالدین فاریابی - ۳۴)، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
کاخ و دربار پادشاه، برای مِثال جزای حُسن عمل بین که روزگار هنوز / خراب می نکند بارگاه کسری را (ظهیرالدین فاریابی - ۳۴)، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
بارجای، بمعنی بارگاه است که محل بار ملوک و سلاطین باشد، (برهان) (هفت قلزم)، یعنی محل بار ملوک که بارگاه نیز گویند، مثالش امیرخسرو فرماید: دل پاکش که هست از کینه معصوم بهیجا آهن و در بارجا موم، (از سروری)، بارگاه است، (انجمن آرا) (دمزن)، مطلق مقام پادشاهان و امرا که در آن مردم را بار دهند خواه از سنگ و گل باشد خواه از خیمه و چادر و در عرف حال دیوانخانه عبارت از آن است و آسمان جاه، عرش اشتباه، زمین آسمان، بریشم طناب از صفات اوست و با لفظ کشیدن و زدن بمعنی برپا کردن خیمه و با لفظ بستن بمعنی بار کردن آن مستعمل، امیرخسرو گوید: چو هنگام آن شد که از بارجای کند میهمان عزم خلوت سرای ز اسباب کار آنچه میخواستند بآئین شاهان برآراستند، سایۀ حق علاء دین تاجور جهان گشا کاطلس روی خسروان مفرش بارجا کند، (از آنندراج)، سرای شاهان، (دمزن)
بارجای، بمعنی بارگاه است که محل بار ملوک و سلاطین باشد، (برهان) (هفت قلزم)، یعنی محل بار ملوک که بارگاه نیز گویند، مثالش امیرخسرو فرماید: دل پاکش که هست از کینه معصوم بهیجا آهن و در بارجا موم، (از سروری)، بارگاه است، (انجمن آرا) (دِمزن)، مطلق مقام پادشاهان و امرا که در آن مردم را بار دهند خواه از سنگ و گل باشد خواه از خیمه و چادر و در عرف حال دیوانخانه عبارت از آن است و آسمان جاه، عرش اشتباه، زمین آسمان، بریشم طناب از صفات اوست و با لفظ کشیدن و زدن بمعنی برپا کردن خیمه و با لفظ بستن بمعنی بار کردن آن مستعمل، امیرخسرو گوید: چو هنگام آن شد که از بارجای کند میهمان عزم خلوت سرای ز اسباب کار آنچه میخواستند بآئین شاهان برآراستند، سایۀ حق علاء دین تاجور جهان گشا کاطلس روی خسروان مفرش بارجا کند، (از آنندراج)، سرای شاهان، (دِمزن)
رجوع به بارجا شود، شمشیر بران، ج، بوارد، (منتهی الارب) (آنندراج)، - حجت بارد، یعنی ضعیف، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : حجت بارد رها کن ای دغا عقل درسر آور و با خویش آ، مولوی، ، فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند، (غیاث)، و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند، سعید اشرف گوید: نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو چون گفتن لطیفۀ مشهور بارد است، (از آنندراج)، خنک و بیمزه در رفتار و گفتار: مکرها در کسب دنیا بارد است مکرها در ترک دنیا وارد است، مولوی، ، بی ذوق، بی لطف: وآن توهمها ترا سیلاب برد زیرکی ّ باردت را خواب برد، مولوی، آنچه ما را در دلست از سوز عشق می نشاید گفت باهر باردی، سعدی (طیبات)، ، ثابت: لی علیه الف بارد، یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد، ای ثابت لایزول، (منتهی الارب) (آنندراج)، بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد، (غیاث)، یکی از امزجۀ نه گانه طب قدیم، سرد، ج، بوارد، (بحر الجواهر)، و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی، (مفاتیح)، سرد و تر، سرد و خشک، - بارد بالفعل، سردی که با لمس سردی آن را دریابی، (بحر الجواهر)، - بارد بالقوه، سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند، (بحر الجواهر)
رجوع به بارجا شود، شمشیر بران، ج، بوارد، (منتهی الارب) (آنندراج)، - حجت بارد، یعنی ضعیف، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : حجت بارد رها کن ای دغا عقل درسر آور و با خویش آ، مولوی، ، فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند، (غیاث)، و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند، سعید اشرف گوید: نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو چون گفتن لطیفۀ مشهور بارد است، (از آنندراج)، خنک و بیمزه در رفتار و گفتار: مکرها در کسب دنیا بارد است مکرها در ترک دنیا وارد است، مولوی، ، بی ذوق، بی لطف: وآن توهمها ترا سیلاب برد زیرکی ّ باردت را خواب برد، مولوی، آنچه ما را در دلست از سوز عشق می نشاید گفت باهر باردی، سعدی (طیبات)، ، ثابت: لی علیه الف بارد، یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد، ای ثابت لایزول، (منتهی الارب) (آنندراج)، بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد، (غیاث)، یکی از امزجۀ نه گانه طب قدیم، سرد، ج، بوارد، (بحر الجواهر)، و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی، (مفاتیح)، سرد و تر، سرد و خشک، - بارد بالفعل، سردی که با لمس سردی آن را دریابی، (بحر الجواهر)، - بارد بالقوه، سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند، (بحر الجواهر)
کوهی است بکرمان و شهرکهای کفتر و دهک بر این کوه است، (حدود العالم) : امیر جلال الدین سالار بلند که در کوه بارجان بودعصیان نموده بود، (المضاف الی بدایع الازمان ص 49) از قرای خانلنجان از اعمال اصفهانست، (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 155) (دمزن)
کوهی است بکرمان و شهرکهای کفتر و دهک بر این کوه است، (حدود العالم) : امیر جلال الدین سالار بلند که در کوه بارجان بودعصیان نموده بود، (المضاف الی بدایع الازمان ص 49) از قرای خانلنجان از اعمال اصفهانست، (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 155) (دِمزن)
معرب بارگاه فارسی است بمعنی جایگاه اذن یا بار، حجاج بن یوسف این کلمه را بکار برده و احمد محمد شاکر در حاشیۀ المعرب ص 75 آرد: و صاحب کتاب الفاظ فارسی این کلمه را در مادۀ بارجه آورده و گوید محتمل است از کلمه بارگاه فارسی که بمعنی دربار پادشاه و پرده سرای اوست معرب شده باشد و بنابراین کلمه بارجاه از فارسی گرفته شده است، رجوع به المعرب جوالیقی ص 75 شود
معرب بارگاه فارسی است بمعنی جایگاه اذن یا بار، حجاج بن یوسف این کلمه را بکار برده و احمد محمد شاکر در حاشیۀ المعرب ص 75 آرد: و صاحب کتاب الفاظ فارسی این کلمه را در مادۀ بارجه آورده و گوید محتمل است از کلمه بارگاه فارسی که بمعنی دربار پادشاه و پرده سرای اوست معرب شده باشد و بنابراین کلمه بارجاه از فارسی گرفته شده است، رجوع به المعرب جوالیقی ص 75 شود