باد، از قرای اصفهان، و گفته اند از قرای گلپایگان است، حسن بن ابی سعد بن حسن فقیه باذی که پس از سال 330 هجری قمری درگذشته است بدان منسوب است، (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)
باد، از قرای اصفهان، و گفته اند از قرای گلپایگان است، حسن بن ابی سعد بن حسن فقیه باذی که پس از سال 330 هجری قمری درگذشته است بدان منسوب است، (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)
بدحال. (از منتهی الارب). بدحال و بدهیأت. (از قطر المحیط). بد و زشت. (آنندراج). یقال رجل باذالهیئه وبذالهیئه، بدحال و بدهیأت. (منتهی الارب). مرد بدحال. (مهذب الاسماء). بدحال و بدصورت. (ناظم الاطباء)
بدحال. (از منتهی الارب). بدحال و بدهیأت. (از قطر المحیط). بد و زشت. (آنندراج). یقال رجل باذالهیئه وبذالهیئه، بدحال و بدهیأت. (منتهی الارب). مرد بدحال. (مهذب الاسماء). بدحال و بدصورت. (ناظم الاطباء)
ابوعبداﷲ حسین بن دوستک دائی بن مروان، از اکراد حمیدیه و بسیار قوی و تنومند بود و در روزگار عضدالدولۀ بویهی در دیار بکر خروج کرد و پس از درگذشت وی قدرت یافت و نصیبین را بچنگ آورد، و در سال 373 هجری قمری لشکر صمصام الدولۀ بویهی را تار و مار ساخت و پیروزمندانه بموصل درآمد، ولی سال بعد سعدالدوله بن سیف الدوله موصل را ضبط کرد، از اینرو باذ بدیار بکر رفت و تا سال 380 با آل بویه و آل حمدان زدوخورد داشت و عاقبت در همان سال بقتل رسید، (از قاموس الاعلام ترکی)، مؤلف تاریخ کرد آرد: باذ چون بخدمت عضدالدوله رسید پادشاه را از او هراسی در دل افتاد و درصدد دستگیری او برآمد، باذ بگریخت و در موصل نیرو گرفت، از ناحیۀ میافارقین و دیار بکر مقداری بدست آورد، بعد از مرگ عضدالدوله، صمصام الدوله ده بار لشکر بمقابلۀ باذ فرستاد، هر ده بار مغلوب شد وموصل بدست باذ افتاد، ابن الیر گوید: چنین روایت کرده اند که کنیۀ باذ ابوشجاع بود، ابوعبداﷲ کنیۀ برادر اوست که حسین بن دوستک باشد، در هر حال مردی سخی بود، در زمانی که چوپانی میکرد گوسفندان را برای فقراءو دوستان خود سر میبرید و اطعام میکرد، از این جهت سپاهی بر او گرد آمد، ارمنستان و دیار بکر را فروگرفت، چون پسران حمدان مجدداً موصل را گرفته بودند در سال 379 باذ از دیار بکر لشکری گرد آورد که بیشتر از اکراد بشنوی بودند، در ظاهر موصل جنگ مشتعل شد، اما باذ در گرمگاه مصاف هنگام عوض کردن اسب فروافتاد و استخوان پشت او شکست، جسدش را بموصل بردند و بدار آویختند، چون اهالی خبر شدند به ممانعت پرداختند و گفتند این شخص از مجاهدان و غازیان اسلام است و جایز نیست که با پیکر او این معامله برود، حسین بن بشنوی شاعر کرد خطاب به طایفۀ اکراد مروانیه گوید: البشنویه انصار لدولتکم و لیس فی ذا خفاً فی العجم و العرب انصار باذ بأرجیش و شیعته بظاهر الموصل الحدباء فی العطب بباجلایا جلونا عنه غمغمه و نحن فی الروع جلائون للکرب، (تاریخ کرد رشید یاسمی صص 185- 186)، و رجوع به ابن اثیر چ مصر ج 9 ص 14، 16، 22 و 29 شود
ابوعبداﷲ حسین بن دوستک دائی بن مروان، از اکراد حمیدیه و بسیار قوی و تنومند بود و در روزگار عضدالدولۀ بویهی در دیار بکر خروج کرد و پس از درگذشت وی قدرت یافت و نصیبین را بچنگ آورد، و در سال 373 هجری قمری لشکر صمصام الدولۀ بویهی را تار و مار ساخت و پیروزمندانه بموصل درآمد، ولی سال بعد سعدالدوله بن سیف الدوله موصل را ضبط کرد، از اینرو باذ بدیار بکر رفت و تا سال 380 با آل بویه و آل حمدان زدوخورد داشت و عاقبت در همان سال بقتل رسید، (از قاموس الاعلام ترکی)، مؤلف تاریخ کرد آرد: باذ چون بخدمت عضدالدوله رسید پادشاه را از او هراسی در دل افتاد و درصدد دستگیری او برآمد، باذ بگریخت و در موصل نیرو گرفت، از ناحیۀ میافارقین و دیار بکر مقداری بدست آورد، بعد از مرگ عضدالدوله، صمصام الدوله ده بار لشکر بمقابلۀ باذ فرستاد، هر ده بار مغلوب شد وموصل بدست باذ افتاد، ابن الیر گوید: چنین روایت کرده اند که کنیۀ باذ ابوشجاع بود، ابوعبداﷲ کنیۀ برادر اوست که حسین بن دوستک باشد، در هر حال مردی سخی بود، در زمانی که چوپانی میکرد گوسفندان را برای فقراءو دوستان خود سر میبرید و اطعام میکرد، از این جهت سپاهی بر او گرد آمد، ارمنستان و دیار بکر را فروگرفت، چون پسران حمدان مجدداً موصل را گرفته بودند در سال 379 باذ از دیار بکر لشکری گرد آورد که بیشتر از اکراد بشنوی بودند، در ظاهر موصل جنگ مشتعل شد، اما باذ در گرمگاه مصاف هنگام عوض کردن اسب فروافتاد و استخوان پشت او شکست، جسدش را بموصل بردند و بدار آویختند، چون اهالی خبر شدند به ممانعت پرداختند و گفتند این شخص از مجاهدان و غازیان اسلام است و جایز نیست که با پیکر او این معامله برود، حسین بن بشنوی شاعر کرد خطاب به طایفۀ اکراد مروانیه گوید: البشنویه انصار لدولتکم و لیس فی ذا خفاً فی العجْم و العرب انصار باذ بأرجیش و شیعته بظاهر الموصل الحدباء فی العطب بباجلایا جلونا عنه غمغمه و نحن فی الروع جلائون للکرب، (تاریخ کرد رشید یاسمی صص 185- 186)، و رجوع به ابن اثیر چ مصر ج 9 ص 14، 16، 22 و 29 شود
مخالفت کردن و جدا شدن از کسی به خاطر ناخوش داشتن او. (اقرب الموارد). منابذه. (المنجد) ، غلبه کردن سپاه در حرب. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به منابذه شود، بیع منابذه. بیعالحصاه. بیع القاء الحجر. رجوع به منابذه شود
مخالفت کردن و جدا شدن از کسی به خاطر ناخوش داشتن او. (اقرب الموارد). منابذه. (المنجد) ، غلبه کردن سپاه در حرب. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به منابذه شود، بیع منابذه. بیعالحصاه. بیع القاء الحجر. رجوع به منابذه شود
ابوعبدالله بن باذش. از نحویان مغرب بود. (منتهی الارب) ، دریاچۀ زره بار (در دوهزارگزی مغرب قلعۀ مریوان) بمساحت تقریبی 24 کیلومتر مربع (شش هزار گز در چهارهزار گز). رجوع به زره بار شود
ابوعبدالله بن باذش. از نحویان مغرب بود. (منتهی الارب) ، دریاچۀ زره بار (در دوهزارگزی مغرب قلعۀ مریوان) بمساحت تقریبی 24 کیلومتر مربع (شش هزار گز در چهارهزار گز). رجوع به زره بار شود
شیرۀ انگور تند و تیز اندک طبخ یافته، معرب باده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). در عرف فقها، شرابی جوشانیده که کمتر از نصف آن تبخیرشده باشد. مأخوذ از بادۀ فارسی، شیرۀ انگور تند و تیز اندک طبخ یافته. (ناظم الاطباء). باذه. (المعرب جوالیقی ص 81 س 5). آب انگور پخته شده را گویند که کمتر از نیمۀ آن بر اثر پخته شدن بخار شده باشد و اگر نیمۀ آن بخار و نیمۀ دیگر باقی مانده باشد آنرا منصف نامند. و اگر دو ثلث بخار و یک ثلث باقی مانده باشد آنرا مثلث خوانند. و کلمه باذق معرب باده است
شیرۀ انگور تند و تیز اندک طبخ یافته، معرب باده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). در عرف فقها، شرابی جوشانیده که کمتر از نصف آن تبخیرشده باشد. مأخوذ از بادۀ فارسی، شیرۀ انگور تند و تیز اندک طبخ یافته. (ناظم الاطباء). باذه. (المعرب جوالیقی ص 81 س 5). آب انگور پخته شده را گویند که کمتر از نیمۀ آن بر اثر پخته شدن بخار شده باشد و اگر نیمۀ آن بخار و نیمۀ دیگر باقی مانده باشد آنرا منصف نامند. و اگر دو ثلث بخار و یک ثلث باقی مانده باشد آنرا مثلث خوانند. و کلمه باذق معرب باده است
همان باذبین و باذن باشد، رجوع به باذبین و باذن و باذنه و الوزراء و الکتاب ص 27 شود، میوه داشتن، ثمر داشتن: شرف دارد درخت از میوه آری که باشد تا ندارد هیچ باری ؟ ناصرخسرو، ، بمجاز، درد و رنج داشتن
همان باذبین و باذن باشد، رجوع به باذبین و باذن و باذنه و الوزراء و الکتاب ص 27 شود، میوه داشتن، ثمر داشتن: شرف دارد درخت از میوه آری که باشد تا ندارد هیچ باری ؟ ناصرخسرو، ، بمجاز، درد و رنج داشتن
از قرای خاوران از اعمال سرخس است. (از معجم البلدان). و سمعانی باذنه آورده است و گوید یکی از قرای خاوران در نواحی سرخس است. (الانساب سمعانی). از قرای خابران از اعمال سرخس است. (مرآت البلدان ج 1 ص 164). رجوع به باذبین و باذین و باذنه و الوزراء و الکتاب ص 27 و تاج العروس شود، حمل کردن. محمول کردن: ز خرما هزار و ز شکّر هزار هیونان بختی بیارند بار. فردوسی. نمک خورده هر گوشت چون چل هزار جز این پیشکاران بیارند بار. فردوسی. ، بمجاز، تربیت کردن. برآوردن. پروردن. پروراندن. پرورش دادن. پروریدن: بچه را بد بار آورده اند. ز انواع هنر پرورده بودش پدر زین گونه بار آورده بودش. سعید اشرف (از آنندراج). رجوع به برآوردن شود. ، در حالت نسبت بزن، وضع حمل، در حالت نسبت برجال، پیدا کردن فرزند، صاحب آوازه شدن. (آنندراج)
از قرای خاوران از اعمال سرخس است. (از معجم البلدان). و سمعانی باذنه آورده است و گوید یکی از قرای خاوران در نواحی سرخس است. (الانساب سمعانی). از قرای خابران از اعمال سرخس است. (مرآت البلدان ج 1 ص 164). رجوع به باذبین و باذین و باذنه و الوزراء و الکتاب ص 27 و تاج العروس شود، حمل کردن. محمول کردن: ز خرما هزار و ز شکّر هزار هیونان بُختی بیارند بار. فردوسی. نمک خورده هر گوشت چون چل هزار جز این پیشکاران بیارند بار. فردوسی. ، بمجاز، تربیت کردن. برآوردن. پروردن. پروراندن. پرورش دادن. پروریدن: بچه را بد بار آورده اند. ز انواع هنر پرورده بودش پدر زین گونه بار آورده بودش. سعید اشرف (از آنندراج). رجوع به برآوردن شود. ، در حالت نسبت بزن، وضع حمل، در حالت نسبت برجال، پیدا کردن فرزند، صاحب آوازه شدن. (آنندراج)
حسن بن ابی سعد بن حسن، فقیه که پس از سال 330 هجری قمری درگذشته است، ثمر دادن، میوه دادن، بر دادن، گل دادن، میوه آوردن، ببار آمدن، ببار نشستن: چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد، (ترجمه طبری بلعمی)، رطب هائی که نخلش بار میداد رطب را گوشمال خار میداد، نظامی، عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم که بر وی اینهمه باران شوق میبارم، سعدی، ، اجازه دادن، رخصت حضوردادن: از آستانۀ خدمت کجا توانم رفت اگر بمنزل قربت نمیدهی بارم، سعدی (طیبات)، ، بار دادن زمین، کود دادن زمین، (ناظم الاطباء: بار)
حسن بن ابی سعد بن حسن، فقیه که پس از سال 330 هجری قمری درگذشته است، ثمر دادن، میوه دادن، بر دادن، گل دادن، میوه آوردن، ببار آمدن، ببار نشستن: چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست و درختان برآمد و بار داد، (ترجمه طبری بلعمی)، رطب هائی که نخلش بار میداد رطب را گوشمال خار میداد، نظامی، عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم که بر وی اینهمه باران شوق میبارم، سعدی، ، اجازه دادن، رخصت حضوردادن: از آستانۀ خدمت کجا توانم رفت اگر بمنزل قربت نمیدهی بارم، سعدی (طیبات)، ، بار دادن زمین، کود دادن زمین، (ناظم الاطباء: بار)