جدول جو
جدول جو

معنی بادپر - جستجوی لغت در جدول جو

بادپر
بادبر، لاف زن، کسی که بسیار لاف می زند و کاری از او بر نمی آید
تصویری از بادپر
تصویر بادپر
فرهنگ فارسی عمید
بادپر
(پَ)
شخصی باشد که پیوسته حرفهای دلیرانه گویدلیکن کاری ازو نیاید. (برهان). کسی که بر خود فخر کند و چیزی که در وی نباشد ادعا کند. (ناظم الاطباء). رجوع به بادبر و بادپران شود، بادگیر و خانه بادگیر. خن بمعنی خانه آمده است. (برهان). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد چه خن مخفف خانه است. (آنندراج). بادگیر. خانه بادگیردار، تندباد و طوفان و گردباد. (ناظم الاطباء) ، چوبیست مجوف که اطفال در دهن گیرندو باد دردمند و چرخ و آسیای کاغذ را به گردش آرد. (از فرهنگ خطی متعلق بکتاب خانه مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادر
تصویر بادر
(دخترانه)
حرکت باد، فریشته مأمور باد (نگارش کردی: بادهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادغر
تصویر بادغر
رهگذر باد، بادگیر، بادرس، بادخن، خانۀ تابستانی، برای مثال و هرگه که تیره بگردد جهان / بسوزد چو دوزخ شود بادغر (خسروی سرخسی - شاعران بی دیوان - ۱۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادر
تصویر بادر
باد سرخ، نوعی بیماری پوستی که به وسیلۀ میکروب استرپتوکک تولید می شود و از عوارض آن سرخی و تورم پوست بدن به ویژه گونه ها است، بادرو، باد دژنام، بادژ، بادشنام، سرخ باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبر
تصویر بادبر
لاف زن، کسی که بسیار لاف می زند و کاری از او بر نمی آید
نوعی وسیلۀ بازی چوبی به اندازۀ تخم مرغ با نوک فلزی، که با کشیدن نخی که به دور آن پیچیده شده، روی زمین دور خود می چرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادپا
تصویر بادپا
تندرو، تیزرفتار، تیزتک. بیشتر دربارۀ اسب گفته می شود، برای مثال سمند بادپای از تگ فروماند / شتربان همچنان آهسته می راند (سعدی - ۱۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادسر
تصویر بادسر
بادسار، سبک سر، سبک مغز، مغرور، متکبر، سبک، بی وقار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادفر
تصویر بادفر
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، بادفره، یرمع، فرفروک، پرپره، مازالاق
بادبزن
آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبر
تصویر بادبر
هر دارویی که نفخ شکم را برطرف می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادپروا
تصویر بادپروا
دریچه، بادگیر، بادخن، اتاقی دارای بادگیر
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
هر چیزی که نفخ را برطرف کند آنرا بادبر گویند. (برهان). کاسرالریاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرضی است که آنرا سرخ باده گویند. (آنندراج). سرخباد که تب هم گویند. رجوع به شعوری ج 1 ورق 159 شود. باد سرخ. رجوع به باددژنام و مترادفات آن شود.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تازه و سبز.
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ماه تمام. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نوعی از خیار است که بعربی بادروج گویند. (برهان). نوعی از خیار. (ناظم الاطباء). تره ای است چون شاه سپرغم طبیبان بادرویه نویسند و آن را از ادویۀ طبی نهند. (معیار جمالی چ 1337 هجری شمسی دانشگاه طهران)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
پرورندۀ باد. موزون کننده باد (نفس) ، و آن صفت نی باشد:
مار زبان بریده نگر نای روز عید
سوراخ مار در شکم بادپرورش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (غیاث). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باددر آن آید و آنرا بادخوان و بادخن و بادخون گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادخوان، بادخن و بادخون شود.
لغت نامه دهخدا
پادیر، بادیز، چوبی که در میان دیوار و بر پشت دیوار شکسته نهند، (آنندراج)، چوبی باشد که ازبرای استحکام بر پشت دیوار شکسته کشند تا نیفتد، (اوبهی)، چوبی که در میان دیوارها جهت استحکام نهند، (ناظم الاطباء)، رجوع به پادیر و پادیز در همین لغت نامه شود، بازیچۀ روم و زنگ، یعنی مسخرۀ روزگار، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کاغذ باد باشد. (برهان) (انجمن آرا). رجوع به بادبرک شود، مردم پاده پرست. (ناظم الاطباء) ، زلف تابدار. (ناظم الاطباء). رجوع به بادپیما و باد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
چیزی باشد که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تابر زمین گردان شود. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به بادفر و مترادفات آن در بادآفراه شود. بازیچه ای است طفلان را. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
بادپای باشد
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بادگرد. گردباد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادگرد، و شعوری ج 1 ورق 160 شود
لغت نامه دهخدا
کنایه از سریعالسیر و تیزتک و تندرو باشد واکثر صفت اسب واقع شود، (برهان)، سخت تیزرفتار، سخت سریعالسیر، (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (انجمن آرا) :
بدینگونه تا برگزید اشقری
یکی بادپادئی گشاده بری،
فردوسی،
الا کجاست جمل بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او،
منوچهری،
روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی، گران انجامی، بادپایی، (سندبادنامه ص 56)،
اشقری بادپای بودش چست
بتک آسوده و بگام درست،
نظامی،
اگر بادپایست خنگ ملک
کمیت مرا نیز پالنگ نیست،
سلطان آتسزبن قطب الدین محمد،
سمند بادپا از تک فروماند
شتربان همچنان آهسته میراند،
سعدی (گلستان)،
، کیسۀ مملو از دم (گاز) که در شکم بعض ماهیان نهاده است و آن برای نگاه داشتن تعادل آنانست در اعماق مختلف آب، استسقا، (آنندراج)، بادکنک گوسفند (مثانۀ گوسفند) (در گیلان)، بادکنک ماهی (در گیلان)، رجوع به بادکنک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بادسار. صاحب نخوت و گردنکش و متکبر. (برهان). خداوند نخوت و گردنکش و متکبر. (ناظم الاطباء). بانخوت. معجب. متکبر. (فرهنگ سروری). خودبین:
مرا پیش کاوس بردی نوان
یکی بادسر نامور پهلوان.
فردوسی.
بادسر خاکسار خواهد بود
بادخور خاکخوار خواهدبود.
اوحدی.
رجوع به باد شود. ج، بادسران. (شرفنامۀ منیری). مغروران. گردنکشان:
ما که و اختیار چه کاین شجره ست آن ما
بد پسران خانه کن بادسران سرسری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بمعنی بادغد است که خانه تابستانی و بادگیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). جایی بود که در او باد جهد. خسروی گوید:
و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود بادغر.
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 135).
خانه تابستانی بود که دریچه های بسیار دارد تا باد درجهد و بادغرد نیز گویند. (حاشیۀ لغت فرس ایضاً) (لغت فرس اسدی خطی نخجوانی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد بجهد. (معیار جمالی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد خنک بجهد. جائی است که از هر طرف باد به آنجا رسد. (سروری). بادگیر که در سقف اطاق هاست. (جهانگیری) :
بهر مجلسی کونت ای زشت خر
چو در باغ خانه شدی بادغر.
ابوشکور (از شعوری ج 1 ورق 159 ص ب).
جای بادگذر. (شرفنامۀ منیری). بادگیر خانه تابستانی است و گذرگاه باد و بادغس و بادغن بهمان معانی است. (آنندراج) (انجمن آرا). خانه تابستانی که در آن باد خنک وزد. طنبی. (صحاح الفرس). بادرس. بادغد. بادغرا. بادغرد. بادغس. بادغن. بادغند. بادگیر و غرد. رجوع بهرلغت در جای خود و فرهنگ شاهنامه شود.
لغت نامه دهخدا
(پَ)
قبول عادات نیکو. (ناظم الاطباء). (اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
رجوع به بادبرک و کاغذ باد شود، خانه تابستانی. (آنندراج) ، هما را گویند که استخوان میخورد، طایریست که پیوسته در هوا میباشد. (آنندراج). ظاهراً مرادف بادخورک است. رجوع به بادخورک و بادخوار شود، دقیقۀ زمان، بادخایه. (آنندراج). رجوع به بادخایه، بادخایگی، باد خصیه، بادخوار، غری، فتق و دبه خایگی شود، مرضی است که از آن موی اسب بریزد که آنرا بادخور و بادخوره گویند. باقر کاشی گوید:
اسپت گیرم که رخش رستم گردد
چون پیر شود بلای مبرم گردد
هرچند که باد میخورد روزبروز
عمرش بسیار و قیمتش کم گردد.
میریحیی شیرازی...:
شکم فیل از هوا چون چرخ پر کرد
گرانی اشتها را بادخور کرد.
؟ (از آنندراج).
رجوع به شعوری ج 1 ورق 159 شود
لغت نامه دهخدا
(پَرَ / رِ)
تراشۀ چوب را گویند که در وقت تراشیدن چوب بریزد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی: بادفر) (ناظم الاطباء). رجوع به بادفر شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
باد پرستیدن. هوسبازی. هوی پرستی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادفر
تصویر بادفر
آنچه که با وزش باد دور خود چرخد بادفره فرفره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبر
تصویر بادبر
هر چیزی که نفخ را بر طرف کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبر
تصویر بادبر
((بَ))
لاف زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادغر
تصویر بادغر
((غَ))
رهگذر باد، بادخن، خانه تابستانی
فرهنگ فارسی معین
فرفره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرز، تندرو، تیزتک، جلد، سریع
متضاد: بطی ء، کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد