جدول جو
جدول جو

معنی بادلیج - جستجوی لغت در جدول جو

بادلیج
نوعی توپ که با گلوله و باروت پر کنند
تصویری از بادلیج
تصویر بادلیج
فرهنگ فارسی عمید
بادلیج
نوعی از توپ که آلت جنگ است، ظاهراً بادلیج معرب بادلش است و بادلش در ترکی توپ را گویند چنانکه در لغات ترکی مسطور است، (از غیاث)، نوعی از توپ، ملاطغرا گوید:
ببادلیج سحر چرخ چون گلوله گذارد
شود خزینۀ باروت بی درنگ ستاره،
و در فرهنگ فرنگ بادلیچه بزیادتی ’ها’ نیز باین معنی نوشته، (از آنندراج)، نوعی از توپ قدیم است، لفظ مذکور هندی است، مأخوذ از بادل بمعنی ابر که در فارسی مفرس شده چه در کلام شعرای ایرانی که بهند نیامدند دیده نشده، تشبیه توپ به ابر، از بابت غرش هر دو است، (فرهنگ نظام)، آلتی بوده است برای پرتاب کردن گلوله، منجنیق: مستحفظین قلاع ... بخالی کردن توپ و بادلیج غریو رعد بهاری ... درافکندند، (روضه الصفا ج 8)، توپ خانه نادری را در قلعۀ کرمانشاهان که زیاده از هزاروپانصد توپ کلان و نیم کلان و کوچک و بادلیج و بقرب ششصد خمپارۀ کلان ... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23)، رجوع به بادلج و بادلیجه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادلیس
تصویر بادلیس
(پسرانه)
کنایهاز همیشه مست، نام شهری درکردستان (نگارش کردی: بادهلس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادخیز
تصویر بادخیز
جایی که در آن باد بسیار می وزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
خام طمع، خیال باف، خودبین، متکبر، برای مثال جمله نفس های تو ای باد سنج / کیل زبان است و ترازوی رنج (نظامی۱ - ۳۹)، که چند از مقالات آن بادسنج / که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج (سعدی۱ - ۹۰)آلتی برای اندازه گیری فشار باد و سنجش سرعت آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبیز
تصویر بادبیز
بادبزن، وسیله ای برای به حرکت در آوردن هوا و ایجاد باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادهنج
تصویر بادهنج
بادآهنگ، دریچه، روزنه، دریچه که برای وزیدن باد باز کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادروج
تصویر بادروج
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادرو، بورنگ، بوینگ، ترۀ خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
مجرای باد در دیوار یا بام خانه، راهی که برای جریان هوا در سقف یا میان دیوار اتاق درست کنند، بادخن، بادغر، حلقۀ فلزی مشبک روی سماور یا سر قلیان، خانه یا زمینی که در معرض وزش باد باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادپیچ
تصویر بادپیچ
تاب، ریسمانی که از جایی آویزان می کردند و در آن می نشستند تا به جلو و عقب حرکت کنند، نرموره، گواچو، بازام، آورک، پالوازه، سابود، اورک، بازپیچ برای مثال ز تاک خوشه فروهشته وز باد نوان / چو زنگی شده بر بادپیچ بازیگر (ابوالمثل بخارایی- صحاح الفرس - بادپیچ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسلیق
تصویر باسلیق
شاهرگ بازو، سیاهرگ بزرگی در بازو که در قدیم از آن خون می گرفتند
فرهنگ فارسی عمید
چیزی باشد مانند ساق چاقشور که آنرا از پارچۀ رنگین قلمی آجیده کنند و بیشتر شاطران و پیاده روان بر پای کشند، (برهان)، لباسی مانند تنبان که از پارچه های الوان ترتیب داده و زنان در قدیم پا میکردند و اکنون شاطران و پیاده روان بر پای میکشند، (ناظم الاطباء)، پوششی شلواروار و پنبه داربوده که زنان پوشیدندی اکنون نیز شاطران و پیاده روان از پشت پای تا ساق بندند، (انجمن آرا) (آنندراج)، پاتابه، پاپیچ، شلواری بود از پارچۀ منقش، شبارق
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بادلیج باشد. رجوع به بادلیج شود: از صدای های و هوی دلیران عرصۀ میدان از غرش توپ و بادلج پرآشوب گردید. (مجمل التواریخ گلستانه).
لغت نامه دهخدا
(دِ لی یَ)
نخلستانی است متعلق به بنی عنبر در یمامه. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
ماهی قود، ماهی روغن، مورینا، (دزی ج 1 ص 47)، مسرف و هرزه خرج و تلف کننده را گویند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، مسرف و کسی که مال را جلد خراب و پریشان کند، (غیاث)، هزره خرج و تلف کننده و مسرف را گویند، (هفت قلزم)، متلف، مبذّر:
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره ای
باددستی خاکیی بی آبی آتش پاره ای،
سنائی،
ملامت گری گفتش ای باددست
بیک ره پریشان مکن هرچه هست،
سعدی (بوستان)،
جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست
هرچند باددست بود مردلشکری،
مکی طولانی،
، بیفایده، (شرفنامۀ منیری)، بیحاصل، (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
نوعی شیرینی. طرز تهیه 100- گرم قند و 10 گرم آرد و 3 عدد تخم مرغ و یک قاشق آب بهار نارنج با 100 گرم کره خمیر روانی ترتیب دهند و قالب مخصوص مادلن را چرب کرده از مواد فوق پرکنند و بپزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابلیج
تصویر کابلیج
انگشت کوچک پا یا دست خنصر
فرهنگ لغت هوشیار
ترسو بی جرات: دلاور شد آن مردم نا دلیر گوزن اندر آمد ببالین شیر. (شا) مقابل دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن نماید، و کنایه از شخص خودبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
مجرای باد در دیوار یا بام خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارلیف
تصویر بارلیف
حجاری بر جسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبیز
تصویر بادبیز
فصل خزان پاییز تیر خریف برگ ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادروج
تصویر بادروج
ریحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتدریج
تصویر بتدریج
کم کم، یواش یواش، پایه پایه، پی در پی، تدریجاً
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهرگی که بمحاذات محور بازو در زیر جلد قرار دارد و حجیم تر از سیاهرگ قیفال است و بدو سیاهرگ زند اسفل و میانی تقسیم میشود. این سیاهرگ مسیرش در زیر پوست در 3، 1 فوقانی بازو با چشم کاملا مشهود است شاهرگ دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشلیق
تصویر باشلیق
سردار سالار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدلیل
تصویر بیدلیل
بدون برهان، بدون حجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
خانه یا مکانی که در معرض وزش باد باشد، حلقه فلزی که روی قلیان گذارند تا تنباکو و آتش را نگه دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
((سَ))
ابزاری برای اندازه گیری شدت و سرعت باد، کنایه، از، بیهوده کار، یاوه گو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادریش
تصویر بادریش
مغرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشلیق
تصویر باشلیق
سردار، سالار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
آنمومتر
فرهنگ واژه فارسی سره
تدریجی، به تدریج، به طور تدریجی
دیکشنری اردو به فارسی