قطعه ای از چرم یا چوب مدوّر که هنگام رسیدن نخ روی دوک قرار می دهند، برای مثال گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات / در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک (ظهیرالدین فاریابی - لغتنامه - بادریسه) کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سنگرک، شنگرک، سنگور، سپندوز، چناب، کلیچۀ خیمه
قطعه ای از چرم یا چوب مدوّر که هنگام رسیدن نخ روی دوک قرار می دهند، برای مِثال گردون چو بادریسه کمندی ز حادثات / در گردنم فکند و ز محنت شدم چو دوک (ظهیرالدین فاریابی - لغتنامه - بادریسه) کُماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، سَنگرَک، شَنگُرک، سَنگور، سِپَندوز، چَناب، کَلیچِۀ خِیمِه
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادَرَنج، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو، برای مِثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مِثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادرَنگ، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرونه، بادرنجبویه
بادرَنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، تُرُنگان، تُرُنجان، بادرونه، بادرَنجبویه
بادریسه. چرم یا چوبی باشد مدور که درگلوی دوک کنند بجهت آنکه ریسمانی که میریسند یک جا جمع شود و بعربی فلکه خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چرمی مدور که در دوک بود. (شرفنامۀ منیری). چرم یا چوب مدور میان سوراخ که در دوک کنند. (رشیدی). برخاج. (فرهنگ دمزن) : فکرتش علم خانه شبلی منطقش وعظنامۀ ذوالنون پرده دوز محلت علمش بادریس خلافت مأمون کرده فیض انامل کرمش خاک بر فرق دجله و جیحون. ؟ (از عقدالعلی). با آبروی عدل تو ای بادریس آسمان از کرده های خویشتن خود را پشیمان ساخته. شمس طبسی (از جهانگیری). حرت، گرد بریدن چیزی مانند بادریس. (منتهی الارب). رجوع به شعوری ج 1 ورق 166 شود، آه. حسرت. ناامیدی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از آه سرد و دم سرد. (آنندراج). رجوع به باد شود: بیامد بنزدیک خاقان چو گرد پر از خون دل و لب پر از باد سرد. فردوسی. مر آن درد را راه و چاره ندید بسی باد سرد از جگر برکشید. فردوسی. شد اندوهگین شاه چون آن بدید یکی باد سرد از جگر برکشید. فردوسی. گاه بخائید همی پشت دست گاه برآورد همی بادسرد. فرخی. سحاب او بسان دیدگان من بسان باد سرد من صبای او. منوچهری. ز خونین جامه سازم بادبانم بباد سرد خود کشتی برانم. (ویس و رامین). باز بشراب درآمد [محمد بن محمود غزنوی در حبس ولکن خوردنی بودی با تکلف، و نقل هر قدحی باد سرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 5). بلب باد سردی برآورد و گفت که ای پاک دادار بی یار و جفت. اسدی (گرشاسب نامه). ای پسر ریش آوریدی گل کش و دیوارزن باد سرد از درد ریش آوردگی دی وارزن (؟). سوزنی
بادریسه. چرم یا چوبی باشد مدور که درگلوی دوک کنند بجهت آنکه ریسمانی که میریسند یک جا جمع شود و بعربی فلکه خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چرمی مدور که در دوک بود. (شرفنامۀ منیری). چرم یا چوب مدور میان سوراخ که در دوک کنند. (رشیدی). برخاج. (فرهنگ دمزن) : فکرتش علم خانه شبلی منطقش وعظنامۀ ذوالنون پرده دوز محلت علمش بادریس خلافت مأمون کرده فیض انامل کرمش خاک بر فرق دجله و جیحون. ؟ (از عقدالعلی). با آبروی عدل تو ای بادریس آسمان از کرده های خویشتن خود را پشیمان ساخته. شمس طبسی (از جهانگیری). حَرْت، گرد بریدن چیزی مانند بادریس. (منتهی الارب). رجوع به شعوری ج 1 ورق 166 شود، آه. حسرت. ناامیدی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از آه سرد و دم سرد. (آنندراج). رجوع به باد شود: بیامد بنزدیک خاقان چو گرد پر از خون دل و لب پر از باد سرد. فردوسی. مر آن درد را راه و چاره ندید بسی باد سرد از جگر برکشید. فردوسی. شد اندوهگین شاه چون آن بدید یکی باد سرد از جگر برکشید. فردوسی. گاه بخائید همی پشت دست گاه برآورد همی بادسرد. فرخی. سحاب او بسان دیدگان من بسان باد سرد من صبای او. منوچهری. ز خونین جامه سازم بادبانم بباد سرد خود کشتی برانم. (ویس و رامین). باز بشراب درآمد [محمد بن محمود غزنوی در حبس ولکن خوردنی بودی با تکلف، و نقل هر قدحی باد سرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 5). بلب باد سردی برآورد و گفت که ای پاک دادار بی یار و جفت. اسدی (گرشاسب نامه). ای پسر ریش آوریدی گل کش و دیوارزن باد سرد از درد ریش آوردگی دی وارزن (؟). سوزنی
بادغیس باشد: خانه های خود را بحدود بادغیش در درۀ محکم بنشاندند ... (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 هجری قمری انگلستان ص 21) ... و اردوی معظم ببادغیش فرستادند، (ایضاً ص 22) ... طوفان تا حدود بادغیش برفت و بازآمد، (ایضاً ص 23)، رجوع به ص 26، 29، 34، 49، 140 و بادغیس شود
بادغیس باشد: خانه های خود را بحدود بادغیش در درۀ محکم بنشاندند ... (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 هجری قمری انگلستان ص 21) ... و اردوی معظم ببادغیش فرستادند، (ایضاً ص 22) ... طوفان تا حدود بادغیش برفت و بازآمد، (ایضاً ص 23)، رجوع به ص 26، 29، 34، 49، 140 و بادغیس شود