پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، کنایه از چشم معشوق بادام کوهی: ارژن
میوه ای کوچک، کشیده و تقریباً بیضی شکل با دو نوع تلخ و شیرین که روغن آن مصرف دارویی دارد، گیاه درختی این میوه با برگ های باریک و گل های صورتی، کنایه از چشم معشوق بادام کوهی: ارژن
بیهوده، بی اثر، برای مثال چون به ایشان بازخورد آسیب شاه کامیاب / جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم (عنصری - ۳۴۰ حاشیه)، از کار بازمانده، تباه، کار بیهوده
بیهوده، بی اثر، برای مِثال چون به ایشان بازخورد آسیب شاه کامیاب / جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم (عنصری - ۳۴۰ حاشیه)، از کار بازمانده، تباه، کار بیهوده
ترجمه گوز باشد، (آنندراج)، لوز، (منتهی الارب) (دهار)، ابوالمثنی، نوع بادام ’آمیگ دالوس’ که میان بر آنها خوراکی نیست ولی مغز هستۀ آنها که درشت میشود گاهی تلخ و در بعضی از جنس ها شیرین است، نوع خودروی آن را که هسته های کوچک دارد ارژن مینامند، (از گیاه شناسی گل گلاب چ 1321 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 226)، ارژن درختچه ای است که در نقاط خشک و کوهستانی اطراف طهران و کرج در ارتفاعات 1300 گزی روید، گونه های دیگر این درختچه نیز در فارسی وجود دارد که با گونۀ فوق شباهت دارند ولی تاکنون نامگذاری نشده اند، (از درختان جنگلی ایران ثابتی ص 37)، درخت بادام از تیره روزاسه آ و از جنس آمیگدالوس میباشد، یک گونۀ آن که بنام آمیگدالوس روتری نامیده میشود، درختی است که همراه پستۀ وحشی در جنگلهای فارس، کرمان، مکران و خراسان فراوان است و در جنگلهای خشک کرانۀ شمال نیز میروید و آنرا بنامهای ارژن، ارجن، ارجنک و بخورک در فارس، بادامشک در خراسان و تنگرس در کلاک کرج میخوانند، سه گونۀ دیگر آن درختچه از قرار ذیل است: 1 - ابورنه آ در راه قم و طهران دیده میشود، 2 - سکوپاریا در اطراف کرج میروید و آنرا بادامک میخوانند، 3 - سپارتیوئید در اطراف کرج و پشند میروید و آنرا بادامچه گویند، گونه های دیگر در جنگلهای فارس و کرمان و مکران و همچنین در گرگان هست که از نظرگیاه شناسی هنوز مشخص نگردیده و نامهای بومی آن با گونۀ روتری متمایز میباشد، خواص و مصرف: درخت بادام مانند پسته دارای ریشه های ژرف است و از نم خاک بخوبی بهره مند میگردد از اینرو در خاکهای خشک خوب میروید، خاکهای آهکی را بهتر می پسندد ولی در خاکهای رستی نمناک و سرد خوب ایستادگی نمیکند، به بلندی هفت یا هشت متر میرسد، چوب آن سخت است و خوب رنده میشود، رنگ آن خرمائی و چوب برون آن سفید و مشخص است، بمصرف سوخت میرسد، درخت بادام وحشی دارای میوه ای ریز است که بوسیلۀ پیوند مانند پسته محصول خوب و فراوانی میدهد، ریشه بادام در رنگرزی مصرف میشود، (جنگل شناسی ساعی چ 1327 هجری شمسی دانشگاه طهران ج 1 صص 227 - 229 و ج 2 صص 130 - 131)، بادام دارای گونه های وحشی مختلفی است و همه آنها مخصوص نواحی خشک و استپی میباشد، گونه هائی که در ایران دیده ایم عبارتند از: بادامک، وامچک، بادامک، به درختان جنگلی ایران ثابتی چ دانشگاه طهران ص 36 رجوع شود، بادام بر دو نوع است: بادام شیرین: لوز حلو که گرم و تر است در اول و گفته اند معتدل بود میان حرارت و برودت و بادام شیرین غذائی تمام است و نفث الدم و سرفۀ کهنه و ربو و ذات الجنب را سودمند بود و سنگ مثانه بریزاند، بادام تلخ، لوز مر گرم و خشک است و جلاّء، و یک نوع آن بادام کاغذی معروفست که در قزوین بدست شودو در هیچ جای دیگر یافته نگردد، در قاموس کتاب مقدس آمده است: درختی معروف است، (سفر پیدایش 30: 37 و 43: 11)، و ثمرش بسیارخوب میباشد و پیاله های چراغدان هیکل بادامی شکل بودند، (سفر خروج 25: 33)، و عصای هارون هم که شکوفه نمود شاخه ای از درخت بادام بود و درخت مذکور ازجملۀ درختهائی است که پیش از سایرین شکوفه میکند چنانکه معنی اسم عبرانیش مستعجل اشاره بهمین مطلب میباشد چنانکه در صحیفۀ ارمیای نبی مذکور است که خداوند ارمیا را گفت: ای ارمیا چه می بینی ؟ گفتم: شاخه ای از درخت بادام، خداوند مرا گفت: نیکو دیدی زیرا که من بر کلام خود دیده بانی میکنم تا آنرا بانجام رسانم، لفظ ’درخت بادام’ و لفظ ’دیده بانی میکنم’ در عبرانی تماماً یکی است نهایت اینکه یکی اسم و دیگری فعل بمعنی شتاب وتعجیل میباشد، (ارمیا 1: 11)، و بعضی بر آنند که قصد صاحب کتاب واعظ یا جامعه در فصل 12: 5 که میگوید: ’و درخت بادام شکوفه آورد’، از سفیدی موی اشخاص مسن میباشد لکن بواضحی معلوم است که قصد وی از عجلۀ آمدن پیری و مرگ میباشد، (قاموس کتاب مقدس) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار، رودکی، بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند، منوچهری، چند گوئی که چو هنگام بهار آید گل ببار آید و بادام ببار آید؟ ناصرخسرو، سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام ؟ خاقانی، باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد، سعدی، و دیگر سه درم را بادام و سه درم رسته و سه درم مژانه شور بمن دهند، (انیس الطالبین نسخۀ خطی لغت نامه ص 83)، از مشک و قند وروغن و بادام و تخمکان این رمز بر ترک بخطی تر نوشته اند، بسحاق اطعمه، به پیش چشم تو مغزی ندارد اگر گیرند گاهی نام بادام، ؟ (از شرفنامۀ منیری)
ترجمه گوز باشد، (آنندراج)، لَوز، (منتهی الارب) (دهار)، ابوالمثنی، نوع بادام ’آمیگ دالوس’ که میان بَرِ آنها خوراکی نیست ولی مغز هستۀ آنها که درشت میشود گاهی تلخ و در بعضی از جنس ها شیرین است، نوع خودروی آن را که هسته های کوچک دارد اَرْژَن مینامند، (از گیاه شناسی گل گلاب چ 1321 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 226)، ارژن درختچه ای است که در نقاط خشک و کوهستانی اطراف طهران و کرج در ارتفاعات 1300 گزی روید، گونه های دیگر این درختچه نیز در فارسی وجود دارد که با گونۀ فوق شباهت دارند ولی تاکنون نامگذاری نشده اند، (از درختان جنگلی ایران ثابتی ص 37)، درخت بادام از تیره روزاسه آ و از جنس آمیگدالوس میباشد، یک گونۀ آن که بنام آمیگدالوس روتری نامیده میشود، درختی است که همراه پستۀ وحشی در جنگلهای فارس، کرمان، مکران و خراسان فراوان است و در جنگلهای خشک کرانۀ شمال نیز میروید و آنرا بنامهای ارژن، ارجن، ارجنک و بخورک در فارس، بادامشک در خراسان و تنگرس در کلاک کرج میخوانند، سه گونۀ دیگر آن درختچه از قرار ذیل است: 1 - ابورنه آ در راه قم و طهران دیده میشود، 2 - سکوپاریا در اطراف کرج میروید و آنرا بادامک میخوانند، 3 - سپارتیوئید در اطراف کرج و پشند میروید و آنرا بادامچه گویند، گونه های دیگر در جنگلهای فارس و کرمان و مکران و همچنین در گرگان هست که از نظرگیاه شناسی هنوز مشخص نگردیده و نامهای بومی آن با گونۀ روتری متمایز میباشد، خواص و مصرف: درخت بادام مانند پسته دارای ریشه های ژرف است و از نم خاک بخوبی بهره مند میگردد از اینرو در خاکهای خشک خوب میروید، خاکهای آهکی را بهتر می پسندد ولی در خاکهای رستی نمناک و سرد خوب ایستادگی نمیکند، به بلندی هفت یا هشت متر میرسد، چوب آن سخت است و خوب رنده میشود، رنگ آن خرمائی و چوب برون آن سفید و مشخص است، بمصرف سوخت میرسد، درخت بادام وحشی دارای میوه ای ریز است که بوسیلۀ پیوند مانند پسته محصول خوب و فراوانی میدهد، ریشه بادام در رنگرزی مصرف میشود، (جنگل شناسی ساعی چ 1327 هجری شمسی دانشگاه طهران ج 1 صص 227 - 229 و ج 2 صص 130 - 131)، بادام دارای گونه های وحشی مختلفی است و همه آنها مخصوص نواحی خشک و استپی میباشد، گونه هائی که در ایران دیده ایم عبارتند از: بادامک، وامچک، بادامک، به درختان جنگلی ایران ثابتی چ دانشگاه طهران ص 36 رجوع شود، بادام بر دو نوع است: بادام شیرین: لوز حُلْو که گرم و تر است در اول و گفته اند معتدل بود میان حرارت و برودت و بادام شیرین غذائی تمام است و نفث الدم و سرفۀ کهنه و ربو و ذات الجنب را سودمند بود و سنگ مثانه بریزاند، بادام تلخ، لوز مُر گرم و خشک است و جَلاّء، و یک نوع آن بادام کاغذی معروفست که در قزوین بدست شودو در هیچ جای دیگر یافته نگردد، در قاموس کتاب مقدس آمده است: درختی معروف است، (سفر پیدایش 30: 37 و 43: 11)، و ثمرش بسیارخوب میباشد و پیاله های چراغدان هیکل بادامی شکل بودند، (سفر خروج 25: 33)، و عصای هارون هم که شکوفه نمود شاخه ای از درخت بادام بود و درخت مذکور ازجملۀ درختهائی است که پیش از سایرین شکوفه میکند چنانکه معنی اسم عبرانیش مستعجل اشاره بهمین مطلب میباشد چنانکه در صحیفۀ ارمیای نبی مذکور است که خداوند ارمیا را گفت: ای ارمیا چه می بینی ؟ گفتم: شاخه ای از درخت بادام، خداوند مرا گفت: نیکو دیدی زیرا که من بر کلام خود دیده بانی میکنم تا آنرا بانجام رسانم، لفظ ’درخت بادام’ و لفظ ’دیده بانی میکنم’ در عبرانی تماماً یکی است نهایت اینکه یکی اسم و دیگری فعل بمعنی شتاب وتعجیل میباشد، (ارمیا 1: 11)، و بعضی بر آنند که قصد صاحب کتاب واعظ یا جامعه در فصل 12: 5 که میگوید: ’و درخت بادام شکوفه آورد’، از سفیدی موی اشخاص مسن میباشد لکن بواضحی معلوم است که قصد وی از عجلۀ آمدن پیری و مرگ میباشد، (قاموس کتاب مقدس) : بادام تر و سیکی و بهمان و باستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار، رودکی، بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند، منوچهری، چند گوئی که چو هنگام بهار آید گل ببار آید و بادام ببار آید؟ ناصرخسرو، سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام ؟ خاقانی، باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد، سعدی، و دیگر سه درم را بادام و سه درم رسته و سه درم مژانه شور بمن دهند، (انیس الطالبین نسخۀ خطی لغت نامه ص 83)، از مشک و قند وروغن و بادام و تخمکان این رمز بر ترک بخطی تر نوشته اند، بسحاق اطعمه، به پیش چشم تو مغزی ندارد اگر گیرند گاهی نام بادام، ؟ (از شرفنامۀ منیری)
آب بادام آبی است بنزدیکی محال قبی میتن، نزدیک شهر کش ترکستان و در کنار آن مابین قوای امیرتیمور و دشمنان جنگی درگرفته و غلبه باامیرتیمور بوده است: بیکبار مردان میدان پیکار تیغ و خنجر در یکدیگر بسته ابواب کشش و کوشش برگشادند و کنار آب بادام را از خون نوش لبان گل اندام عنابی ساخته ... و دلیران جانبین در کنار آب بادام باستعمال آلت کارزار پرداخته بباد حمله آتش قتال التهاب یافت ... (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 404 - 405 و ج 1 ص 438)
آب بادام آبی است بنزدیکی محال قبی میتن، نزدیک شهر کَش ترکستان و در کنار آن مابین قوای امیرتیمور و دشمنان جنگی درگرفته و غلبه باامیرتیمور بوده است: بیکبار مردان میدان پیکار تیغ و خنجر در یکدیگر بسته ابواب کشش و کوشش برگشادند و کنار آب بادام را از خون نوش لبان گل اندام عنابی ساخته ... و دلیران جانبین در کنار آب بادام باستعمال آلت کارزار پرداخته بباد حمله آتش قتال التهاب یافت ... (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 404 - 405 و ج 1 ص 438)
بیهوده بودن چون کار بیهوده. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی، فرهنگ اسدی چ اقبال ص 342). بیهوده و تباه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 176). بیهوده و هرزه و هذیان باشد. (اوبهی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). رجوع به فرهنگ شاهنامه شود: چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم. عنصری. شمس فخری با زاء معجمه (بادزم) نقل کرده است: هرکه جز مدح ذات اوگوید قول و فعلش تباه و بادزم است. (از شعوری ج 1 ورق 176). در واژه نامۀ فارسی معیار جمالی ص 326 باذرم آمده است. رجوع به بادزم و باذرم شود.
بیهوده بودن چون کار بیهوده. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی، فرهنگ اسدی چ اقبال ص 342). بیهوده و تباه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 176). بیهوده و هرزه و هذیان باشد. (اوبهی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). رجوع به فرهنگ شاهنامه شود: چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم. عنصری. شمس فخری با زاء معجمه (بادزُم) نقل کرده است: هرکه جز مدح ذات اوگوید قول و فعلش تباه و بادزُم است. (از شعوری ج 1 ورق 176). در واژه نامۀ فارسی معیار جمالی ص 326 باذرم آمده است. رجوع به بادزم و باذرم شود.
یکی از شهرهای هند است: بارام داخل هنداست و در آن بلده بتی است بر یک پهلو خفتیده و در بعضی از سنوات بی متحرکی بر پای ایستد و ازو صدائی ظاهر میشود و این معنی علامت ارزانی و رفاهیت باشد و درسالی که این حرکت از آن بت صادر نگردد در آن شهر قحط و غلاء وقوع یابد، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 625)
یکی از شهرهای هند است: بارام داخل هنداست و در آن بلده بتی است بر یک پهلو خفتیده و در بعضی از سنوات بی متحرکی بر پای ایستد و ازو صدائی ظاهر میشود و این معنی علامت ارزانی و رفاهیت باشد و درسالی که این حرکت از آن بت صادر نگردد در آن شهر قحط و غلاء وقوع یابد، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 625)
خوش و خرم و آراسته. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم). خوش و خرم. (انجمن آرا) (آنندراج). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامۀمنیری). آراسته. (فرهنگ سروری). پدرام: کافروخته روی بود و بدرام پاکیزه نهاد و نازک اندام. نظامی. بگریم بر آن تخت بدرام او زنم بوسه ای بر لب جام او. نظامی.
خوش و خرم و آراسته. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم). خوش و خرم. (انجمن آرا) (آنندراج). خرم و آراسته و نیکو. (شرفنامۀمنیری). آراسته. (فرهنگ سروری). پدرام: کافروخته روی بود و بدرام پاکیزه نهاد و نازک اندام. نظامی. بگریم بر آن تخت بدرام او زنم بوسه ای بر لب جام او. نظامی.
ادرمکش را گویند و آن درفشی است که نمدزین و تکلتو را بدان دوزند. (برهان قاطع). درفشی که نمدزین به آن دوزند و در تحفه آدرم بمد و حذف الف دوم آورده، نمدمال را گویند. (شعوری). ادرم کش بود و آن درفشی است که ادرمه را بدان بدوزند. (جهانگیری)
ادرمکش را گویند و آن درفشی است که نمدزین و تکلتو را بدان دوزند. (برهان قاطع). درفشی که نمدزین به آن دوزند و در تحفه آدرم بمد و حذف الف دوم آورده، نمدمال را گویند. (شعوری). ادرم کش بود و آن درفشی است که ادرمه را بدان بدوزند. (جهانگیری)
جمع واژۀ بادره. در تداول فارسی قدیم بمعنی انجام یافته و صادرشده بکار رفته است: و در جملگی احوال از حضرت ذوالجلال از بادرات اعمال و صادرات اقوال استغفار میکند. (جهانگشای جوینی). و تداق از خوف بادرات سخنهای نافرجام و اندیشه های ناتمام بر اندیشۀ مخالفت موافقت داشت. (جهانگشای جوینی). و از جرائمی که سبب خذلان حادث شده است التماس صفح جمیل نماید و از بادرات زلات استغفار کند. (جهانگشای جوینی) ، نوعی از ریحانست چون قلب محزون را تفریح دهد و مانع غم گردد، آنرا سپرغم نیز گویند. رشیدی گفته: بادرویه ترۀ خراسانی است که ریحان کوهی گویند و بادروج معرب آن و در فرهنگ جهانگیری بمعنی بادرنگبویه سهو شده. (آنندراج) (انجمن آرا).
جَمعِ واژۀ بادره. در تداول فارسی قدیم بمعنی انجام یافته و صادرشده بکار رفته است: و در جملگی احوال از حضرت ذوالجلال از بادرات اعمال و صادرات اقوال استغفار میکند. (جهانگشای جوینی). و تداق از خوف بادرات سخنهای نافرجام و اندیشه های ناتمام بر اندیشۀ مخالفت موافقت داشت. (جهانگشای جوینی). و از جرائمی که سبب خذلان حادث شده است التماس صفح جمیل نماید و از بادرات زلات استغفار کند. (جهانگشای جوینی) ، نوعی از ریحانست چون قلب محزون را تفریح دهد و مانع غم گردد، آنرا سپرغم نیز گویند. رشیدی گفته: بادرویه ترۀ خراسانی است که ریحان کوهی گویند و بادروج معرب آن و در فرهنگ جهانگیری بمعنی بادرنگبویه سهو شده. (آنندراج) (انجمن آرا).
نام فرشته ای است که باد را حرکت دهد و از جایی بجایی برد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نام سروش است که باد را بحرکت آورد و از جائی بجائی برد، (جهانگیری)، رجوع به شعوری ج 1 ورق 179 شود: که هرگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود بادران، رودکی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101)، آدمی چون کشتی است و بادبان تا کی آرد باد را آن بادران، مولوی، کل باد از برج باد آسمان کی جهد بی مروحۀ آن بادران، مولوی (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از جهانگیری)
نام فرشته ای است که باد را حرکت دهد و از جایی بجایی برد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نام سروش است که باد را بحرکت آورد و از جائی بجائی برد، (جهانگیری)، رجوع به شعوری ج 1 ورق 179 شود: که هرگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود بادران، رودکی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101)، آدمی چون کشتی است و بادبان تا کی آرد باد را آن بادران، مولوی، کل باد از برج باد آسمان کی جهد بی مروحۀ آن بادران، مولوی (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از جهانگیری)
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن: منش باید از مرد چون سرو راست اگر برز و بالاندارد رواست. ابوشکور. فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟ خسروی. و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). به بربط چو بایست برساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. جهاندار پیروز بنواختشان چنان چون ببایست بنشاختشان. فردوسی. که من هرچه بایست کردم همه بخاک آوریدم سراسر رمه. فردوسی. که اندرخور باغ بایستمی اگر تنگ بودی نشایستمی. فردوسی. چنان چون ببایست برساختند ز هرسو طلایه برون تاختند. فردوسی. به زر و بگوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه. فردوسی. بتو تازه باد این جهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی. فرخی. اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام. فرخی. گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی. منوچهری. و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی). کمر بسته همی تازی و می نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی. ناصرخسرو. گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه). ای شده جان با جمالت همنفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دادار جهان مشفق بر کار تو بادا کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی. خاقانی. ، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند: مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. نباید که یزدان چو خواندت پیش روان تو شرم آرد ازکار خویش. فردوسی. نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگه ازین داوری. فردوسی. عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). مرو با من ایدر بزی شادکام نباید که جایی بماند بدام. اسدی. نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر ز آویختن. اسدی. فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211). - دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه: هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق بود دربایست. خاقانی. - دربایستن، ضرور بودن: شاه را چون خزانه آراید چیز بد هم چو نیک درباید. سنائی. - درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78). - رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن: منش باید از مرد چون سرو راست اگر برز و بالاندارد رواست. ابوشکور. فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟ خسروی. و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). به بربط چو بایست برساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. جهاندار پیروز بنواختشان چنان چون ببایست بنشاختشان. فردوسی. که من هرچه بایست کردم همه بخاک آوریدم سراسر رمه. فردوسی. که اندرخور باغ بایستمی اگر تنگ بودی نشایستمی. فردوسی. چنان چون ببایست برساختند ز هرسو طلایه برون تاختند. فردوسی. به زر و بگوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه. فردوسی. بتو تازه باد این جهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی. فرخی. اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام. فرخی. گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی. منوچهری. و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی). کمر بسته همی تازی و می نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی. ناصرخسرو. گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه). ای شده جان با جمالت همنفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دادار جهان مشفق بر کار تو بادا کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی. خاقانی. ، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند: مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. نباید که یزدان چو خواندت پیش روان تو شرم آرد ازکار خویش. فردوسی. نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگه ازین داوری. فردوسی. عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). مرو با من ایدر بزی شادکام نباید که جایی بماند بدام. اسدی. نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر ز آویختن. اسدی. فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211). - دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه: هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق بود دربایست. خاقانی. - دربایستن، ضرور بودن: شاه را چون خزانه آراید چیز بد هم چو نیک درباید. سنائی. - درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78). - رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
درختی از تیره گل سرخیان که سر دسته بادامیها است. گلها و برگهایش شبیه گلها و برگهای درخت هلو است. گلها شامل 5 کاسبرگ و 5 گلبرگ و 25 تا 30 پرچم است، چشم محبوب: ئهانت پسته و چشمانت بادام، مقدار اندک اندازه کم: یک بادام نان. یا بادام زمینی. سعد سلطانی، پسته زمینی
درختی از تیره گل سرخیان که سر دسته بادامیها است. گلها و برگهایش شبیه گلها و برگهای درخت هلو است. گلها شامل 5 کاسبرگ و 5 گلبرگ و 25 تا 30 پرچم است، چشم محبوب: ئهانت پسته و چشمانت بادام، مقدار اندک اندازه کم: یک بادام نان. یا بادام زمینی. سعد سلطانی، پسته زمینی